صاحبخانه خودش راضی ست
مقابل آینه چادر نماز گل گلی آبیش را میاندازد روی سرش و گره روسریش را چنان محکم می کند که خندهام میگیرد. دست میبرم گره را زیر چانهاش کمی تکان میدهم و با لبخند میگویم: «چکار میکنی زهرا جان، مگه با روسری دعوا داری!؟»
از اینکه تولد نه سالگیش با ماه رمضان یکی شده، حسابی کیفور است. از اول ماه با بهانه و بیبهانه چند بار ما را تا حرم آقا کشانده. یک بار به بهانه اولین افطاری، نوبت دیگر به بهانه اولین عید و امشب هم به بهانه اولین شب قدر. توی دلم به شوق و ذوقش حسودی میکنم. او حواسش به حال و احوال من نیست و خجالت زده میگوید: «آخه میخوام تا وقتی می رسیم روسریم محکم بمونه. دفعه پیش توی شلوغی مترو چندبار سر خورد.»
میگویم : «طوری نیس مادر، اگه روسریت اتفاقی پس و پیش بشود، ایرادی به تو نیست ...»
محمد جواد کنار دیوار سرش را گذاشته و پاهاش را بالا برده. رو به زهرا می گویم: «خدا عاقبت ما را با این اعجوبه توی حرم بخیر کند.»
ساعتی بعد من و زهرا و جناب وروجک توی رواق امام خمینی نشسته ایم و به صدای سخنران گوش میدهیم. زهرا همان طور که تکیه داده به شانهام، یک دستش به چادرش است و با دست دیگر قرآن را مقابل صورتش گرفته است. میگویم: «مادر دستت افتاد، هنوز که مراسم شروع نشده. »
جواب میدهد: «می دونم مامان دارم تمرین میکنم. »
خنده ام را جمع و جور می کنم و به سهیل که کنارمان بالا و پایین میپر با اوقات تلخ می گویم: «باید یه طناب می آوردم و وقت دعا می بستمت به خودم. »
زهرا مثل حاج خانم ها می گوید: «طوری نیست مادر. صاحب خانه خودش راضیه که دعوتش کرده، ایرادی به شما نیست.»
این شهر همه اش خونه آقاست
تاکسی توی ترافیک مانده، به ساعتم نگاه میکنم، چیزی به اذان نمانده است، با خودم میگویم نه برای نماز شب قدر به حرم نمی رسم که افطار هم توی خیابان هستم. جوان مو فرفری جلو کنار راننده نشسته و یکریز با موبایلش حرف میزند. خانم 40-50 سالهای هم با دخترش کنار من هستند، راننده از آن اصیل رانندههاست سبیلها و موهای مجعد فلفل و نمکیاش و سنگ آبی چشم زخمی که از آیینهاش آویزان کرده و بوی چرمی که توی ماشینش پیچیده، حکایت از همین ماجرا دارد.
رادیو را روشن میکند، مجری شروع میکند به گفتن از نان و پنیر و ریحان افطار و جمع صمیمی خانواده، توی دلم غر می زنم که من که هر بار عیدی، عزای چیزی بوده توی این راه گیر افتاده ام و من بهجز له شدن بین دست و پای ملت توی اتوبوس و یا توی تاکسی منتظرِ گذشتن از ترافیک بودن، چیز دیگری ندیدهام. صدایم را بالا می برم و میگویم: «آقا نمیشه یکم دست بجنبونین، بعیده نماز برسیم حرم. »
راننده لبخند می زند که «داداش بخدا من هرچی بلدم رو کردم. بعدم این شهر همه اش خونه آقاس. از این پیچ که بگذریم، چشمت به گنبد و گلدسته هم روشن میشه. سلام بده و دلت رو روانه کن داداش. »
با حرفش دهانم دوخته می شود و چشم می دوزم به روبه رو و منتظر دیدن گنبد می مانم. صدای اذان که بلند میشود، راننده یک بطری آب باز میکند، چند تا لیوان یکبار مصرف آب میریزد و تعارف میکند به مسافرهایش که ما باشیم، پیاله خرما را هم دست به دست میچرخاند حالم عوض شده، حس خوبی دارم. واقعا انگار سفرهای پهن شده و افطاری است.
کاسب محله امام رضا(ع)
کاسب است و همسایه حرم امام رضا(ع). دکان را از پدربزرگش به ارث برده. از حاج بابا یادگار دارد که همیشه رو به حرم بنشیند و صبح دشت اول را صدقه رد کند. هنوز یادش هست که حاج بابا هر روز پیش از بازکردن دکان اول سری به حرم می زند و به قول خودش عرض ادبی میکرد. برکت نانش هم لابد به همین بود. وقت نماز هم کرکره مغازه را پایین می کشید و راهی حرم می شد. حالا او هر چند که نوه خلفی برای حاج بابا نشده اما خوب می دانست که بعضی از همکارها نزدیک ماه رمضان که میشود جنس های خوب را جمع می کنند تا با شروع ماه مبارک بعضی چیزها را دولاپهنا بدهند دست مشتری اما او رویش نمیشد توی محله امام رضا(ع) از این ترفندها بزند. نذر کرده هر سال یک هفته مانده به ماه مبارک حراج میزند به جنسها، آن هم جنسهای اساسی، جنسهایی که نگرانی مادر و پدرها قبل ماه رمضان است، تا اول ماه چیزی برایش نمیماند تا دولا پهنا بفروشد. این است که نزدیک شبهای احیاء کرکره اش را زودتر پایین میکشد. کاسب های دور و بر همه بهش ایراد می گیرند. کجا داداش! وقت حراج و گران روشی را هم نمی دانی. اگر بنا به حراج بود این شب ها وقتش است که زوار بیشتری سمت حرم می آیند. نه به حراج اول ماهت و نه به تعطیلی بی وقتت. چیزی نمی گوید. خب می دانست که هم حراجش به وقت بود و هم تعطیلیش.
روضه با زبان اشاره
حس و حالش را نمیتوانستم بفهم. حس و حال خانم جان را که عمری یک گوشش آسیب دیده بوده و آن یکی هم انگار بگیر نگیر داشت. نمی دانست توی زندگی بی صدایش چطور سر می کند. تلویزیون گوش کردن های بی صدایش را می دید و سر از کارش در نمیآورد. پیرزن اغلب اوقات اعتراضی نداشت. انگار برایش مهم نبود که آدمهای توی تلویزیون چه میگویند و چه می کنند تنها در سکوت، خنده و شادی یا گریه کردنشان را تماشا میکرد. توی مهمانیها هم حرفی نمی زد. وقت حال و احوال لب خوانی می کرد و اگر کسی سوال می پرسید شکسته بسته پاسخش را می داد. نوه ها هر کدام به شکلی باهاش ارتباط می گرفتند. من کمی وقت حرف زدن دستپاچه می شدم اما عادت کرده بودم که حروف را با بلندترین صدا و خیلی شمرده ادا کنم تا بی بی بشنود. مامان اما باهاش راحت بود، عمری با زبان اشاره باهم حرف می زدند. این است که عصای دست بی بی بود، بخصوص توی ماه رمضان یا عیدها و عزاها. برای شب های قدر بی بی مهمان خانه ما بود. تلویزیون مداحی پخش می کرد و مامان دیلماج می شد و بی بی مستمع. اول سرتکان می داد و کم کم دوتایی اشک میریختند. حالشان خوش بود اما دوتایی یک حسرت داشتند. اینکه نمی توانند شب قدر بروند حرم آقا. بی بی که توی آن شلوغی سخنران را نمی دید و مامان هم که دلش نمی آمد بی بی را تنها رها کند. امسال اما آقا هر دو را طلبیده، هم بی بی و هم مامان را، قرار است با هم بروند مراسم احیاء ویژه ناشنوایان توی خانه امام رضا(ع).
یا صدر الحوائج
سالها بود که قسمتش نمیشد تا به پابوسی آقا بیاید؛ هر بار مشکلی پیش می آمد و سفر مشهد به عقب میافتاد تا اینکه امسال عید متوسل شد به حضرت صاحب(عج). انگار امام زمان (عج) اذن زیارت حضرت رضا(ع) را برایش فراهم کرد و کار و بار و شرایط سفرش برای ماه رمضان را مهیا شد.
همهی روستا برای بدرقه اش آمدند، خیلیها هم بنا به رسم قدیمشان مبلغی را برای کمک خرج سفر به زور در جیبش می گذاشتند. وقتی دید همه چیز روبه راه شده است "یا صاحب الزمان"ی گفت و سوار اتوبوس شد.
خدا را شکر در راه هم، هیچ مشکلی پیش نیامد؛ پایش که از اتوبوس به زمین مشهد رسید اشک از چشمانش سرازیر شد. می خواست هر چه زودتر به حرم برسد. سوار تاکسی که شد از همان ابتدا ته هر خیابان را نگاه میکرد تا شاید گلدسته ها و گنبد طلای حرم را ببیند.
به حرم که رسید با زبان خودش به حضرت سلام داد و کف صحن را بوسید. از همان دمِ در برای سلامتی مادرش و برای همسایه ها و اهالی روستا دعا کرد. بعد دعا کرد که پولدار شود تا بتواند گاو های پسر عموهایش را بخرد، برای پسر عموهایش هم دعا کرد. حتی برای طلبکارها هم دعا خواند.
دستش به ضریح که رسید برای همه کس و همه چیز؛ حتی برای سلامتی گاو و گوسفندهایش هم دعا کرد.
دلش سبک شد و از حرم آمد بیرون. تا شب توی بازارها چرخید و نزدیک غروب پی مسافرخانهای گشت. بعد از استراحت دوباره عازم حرم شد، دم در مسافرخانه سکه ای به پیرمرد دستفروش داد. پیرمرد گفت: خیر ببینی برادر. ان شالله فرج آقا. دلش هری ریخت پایین. امروز همه را دعا کرده بود الا آقا.
نظر شما