سفر، همیشه دلهره دارد به خصوص اگر اولین بار باشد. اولینها به طرز عجیبی در جان آدم میمانند و آدم نمیتواند خاطره آن اولی را فراموش کند. اینکه کسی از آن سوی مرزها اولین بار باشد که مشهد میآید خیلی عجیب نیست و بارها چنین صحنهای را میتوان در مشهد دید اما اینکه کسی در داخل ایران باشد و بعد ۴۰ سال هنوز مشهد نیامده باشد هنوز بودن در حرم امام رضا(ع) را تجربه نکرده باشد هنوز هوای این حرم را به ریههایش نفرستاده باشد؛ عجیب است اما حکایت طلبیده شدن است و مشهد آمدن.
من زائر اولی خارجی زیاد در مشهد دیدهام آدمهایی که کیلومترها راه را طی کردهاند و از آن سوی مرزها خود را به مشهد رساندهاند زائراولی پاکستانی را دیدم که شاعر بود و وقتی اولین بار پایش به صحن رسید خم شد و سجده کرد و خاک صحن را بر چشمهایش کشید و در مقابل تعجب ما گفت: در شعری گفتهام خاک پای زائران امام رضا(ع) را توتیای چشمانم میکنم و حالا خواستم این کار را در صحنش انجام دهم.
برای آنهایی که کیلومترها از این شهر دوراند حتی اگر ایرانی باشند اولین سفر خیلی خاص است و آن زائر تا عمر دارد آن سفر را فراموش نمیکند.
و حالا من رسیدهام به یک زائر اولی که از قضا همکار هم هستیم و از اهالی رسانه است.
پروین طالبیان اصالت شمالی دارد پدر و مادرش اهل لنگرود هستند و او در میان جنگلهای گیلان بزرگ شده. جوانیهایش را در پایتخت گذرانده و خبرنگاری را به عنوان حرفهاش برگزیده. برگزاری یک جشنواره فرهنگی و هنری در مشهد و قرار برای اینکه اخبار آن رویداد را برای رسانهاش منعکس کند پای او را به مشهد باز کرده است.
اضطراب رفتن
وقتی از پروین میخواهم چند ماهی را که به انتظار گذراند تا راهی مشهد شود را برایم شرح دهد میگوید: « این دلهره آمدن، اضطراب اینکه بالاخره حرم امام رضا(ع) را میبینم یا نه بیشتر از همه اذیتم میکرد. مدام در خیالم تصور میکردم مشهد چطور شهری و حرم امام رضا(ع) چطور جایی است. اصلاً بالاخره من زائر مشهد میشوم یا نه این سؤال مهمترین چالش روحی من از آبان ماه تا بهمنی بود که بالاخره مشهد را دیدم».
این جملات را پروین سر میز غذا برایم میگفت؛ در عمق نگاهش و در چشمهایی که خیس بود و در تک تک واژههایش میشد این انتظار و این اضطراب رفتن را درک کرد.
برای من و خیلی از ما که بارها زیارت رفتهایم درک این اضطراب قابل فهم نیست اما برای کسی که بارها تا پای سفر، تا پای بستن چمدانها پیش رفته اما نشده. این اضطراب معنایی دیگر دارد.
بارگاه برفی
اولین بار آبان ماه به پروین گفتهاند که قرار است راهی مشهد شود دی ماه برایش بلیت سفر فرستادهاند و در شامگاه میلادامیرالمؤمنین در ۱۳ رجب او خودش را در بارگاه برفی امام رضا(ع) پیدا کرده است.
پروین روزهای به انتظار نشسته را این طور توصیف میکند: وقتی دوستم به من گفت برایت بلیت سفر مشهد گرفتهایم بدون اینکه از تجربههای قبلی که بارها تا پای رفتنم رقتم اما نشد چیزی به او بگویم ته دلم گفتم: این همی چیزی گفت مگه میشه؟
دوستم دوباره آذرماه زنگ زد و گفت: «پروین حتماً میآیی دیگر؟ چون بلیتها را داریم نهایی میکنیم و برایت باید اتاق رزرو کنیم ایام میلاد است و مشهد حسابی شلوغ قرار بود سفرتان یک روزه باشد ولی بلیت پیدا نکردیم و شده سه روز».
بازهم با خونسردی جواب دادم: که آره میام یک و روز و سه روز هم نداره حتماً میام.
توی دلم خوشحال بودم اما آن اضطراب رهایم نمیکرد با خودم گفتم مگه میشه همه چی اینقدر راحت اوکی بشه تازه به جای یک روز سه روز؟
از طرفی نگران آدرین(پسرم) بودم که تا به حال از من جدا نشده و نگران بودم که چطور برای سه روز پیشش نباشم. در این مدت هر وقت به او میگفتم میخواهم یک سفر کوتاه مشهد بروم مخالفت میکرد تا اینکه یک روز مادرم به ادرین گفت: «مامان میره پیش امام رضا برات سوغات میاره.» یکهو چشمهای آدرین از خوشحالی برق زد و بلافاصله رو به من کرد و گفت: «اگه قول بدی برام کشمش سبز بیاری عب نداره برو»
یکباره انگار یک کوه را ازشانههایم برداشتهاند و آرام شدم که خب این هم حل شد.
اینقدر این سفر برایم مهم بود که از استرس مدام، خواب کنسل شدنش را میدیدم تا اینکه رسیدیم به روزهای آخر.
ساعت پرواز ۴: ۳۰ صبح بود دوباره دلشوره اینکه نکند خواب بمانم افتاد به جانم.
سحرگاه روز موعود آقای کوچکی همسایهمان مرا فرودگاه رساند دقیقاً ساعت ۳ و۲۰ دقیقه سه شنبه ۳ بهمن ماه من توی فرودگاه مهر آباد داشتم بلیت پرواز مشهد میگرفتم یک دلم میگفت: پروین دیگه داری میری پیش امام رضا. دیگه واقعاً رفتنی شدی و یک دل دیگرم پر از استرس و اضطراب بود؛ اگه پرواز کنسل بشه اگه هواپیما سقوط کنه اگه... اگه...
اما هیچ کدام این اگرها اتفاق نیفتاد و بالاخره هواپیما پرواز کرد و ما پنج و نیم صبح در گرگ و میش صبح رسیدیم فرودگاه مشهد.
اولین دیدار در تنهایی اتفاق افتاد
از پروین میخواهم از اولین زیارتش برایم بگوید که او ادامه میدهد: هوای مشهد سرد بود سرد و برفی. من بیتاب رفتن به حرم بودم اما یک لحظه در ذهنم آمد که این همه استرس که چی؟ اتفاق خاصی نیست هر روز هزاران نفر میایند حرم و میروند مگر قرار است چیزی اتفاق بیفتد تو مثل هزاران نفر دیگر.
در این منگی و سرگردانی ما را هتل بردند تا قدری استراحت کنیم و بعد برویم زیارت.
همان اول هم راه گفتند ناهار غذای حضرتی داریم و من توی دلم گفتم: نه انگار خبریه. چون میدانستم و بارها از اطرافیانم شنیده بودم که خیلیها آرزو دارند میهمان سفره امام رضا(ع) باشند.
بعد چند ساعت بالاخره رفتم حرم میدانید بعد ۴۰ سال آدم برود حرم امام رضا یعنی چه؟
دوست داشتم تنها باشم این اولین دیدار با امام رضا(ع) را خیلی دوست داشتم تنهایی تجربه کنم و در حال و هوای خودم و در سکوت باشدکه دقیقاً هم اینطور شد.
توی راه مدام گریهام میگرفت دلشوره عجیبی داشتم ذهنم مدام درگیر بود که چرا آمدهام؟ چرا بعد این همه سال این اتفاق افتاد؟ اصلاً حرم چه شکلی است؟ و...
آن لحظه فقط یک چیز در ذهنم آمد توی دلم گفتم شاید این زیارت یک جور جایزه است برای نمازهایی که اواخر جدی گرفته بودمشان.
من آدمی بودم که این سالها نماز خواندنم با سستی بود.
مدتی بود درگیر استرس و اضطراب عجیبی بودم، حتی پیش دکتر روانشناس رفتم، او دارو و قرص داد اما خوب نشدم. این طرف و آن طرف میخواندم که راههایی مثل مدیتیشن میتواند آدم را آرام کند تا مراحلی هم پیش رفتم ولی نشد. کلی کتاب و چیزهای مختلف خوندم و دیدم نتیجه ندارد.
نمیدانم چطور شد که به ذهنم رسید همین نمازی که با سستی میخوانم را جدی بگیرم برایش وقت بگذارم و نماز برایم مهم باشد البته یکی دو تا از دوستان نزدیکم و حرفهایشان هم خیلی تأثیر داشت. بعد از مدتی دیدم بدون اینکه تلاشی کنم حالم بهتر شد. از یک روحانی شنیدم که میگفت انسان امروز معنویت را گم کرده و این همه ناآرامی به خاطر همین گم شدن معنویت است. این حرفش برای من تلنگر بود و حس کردم درست میگوید.
سجده بر سنگ فرشهای حرم مرا غرق آرامش کرد
پروین لحظه رسیدن به حرم مطهر امام رضا(ع) را اینطور روایت میکند: توی افکار خودم بودم کهیهو دیدم رسیدهام به حرم امام رضا. اشکهایم سرازیر شد تپش قلب داشتم. اما عجیب بود آن فضا برایم آشنا بود انگار قبلاً حرم را دیده بودم اصلاً احساس غربت نکردم فکر میکردم همه چیز برایم آشنا و مأنوس است.
خیلی شلوغ بود رفتم داخل جایی نزدیک ضریحایستادم به ضریح فقط نگاه میکردم خیره مانده بودم واقعاً مغزم کار نمیکرد که چه باید بگویم اشکهایم را میدیدم که بیاختیار روی صورتم میریختند.
در آن لحظهها حس میکردم هیچکس در آن حرم حضور ندارد فکر میکردم فقط من هستم و امام رضا(ع). واقعاً کسی را نمیدیدم فقط من بودم و حضرت رضا. روی سنگ فرش نزدیکیهای ضریح نشستم وایستادم به نماز خواندن.
وقتی سجده رفتم صورتم که سنگهای کف حرم را لمس کرد خنکای عجیبی به صورتم خورد که مرا غرق در آرامش کرد آن لحظه سجده روی سنگهای نزدیک ضریح را هرگز فراموش نخواهم کرد بدون اغراق بهترین حسی بود که در دنیا تجربه کردهام.
الان هم که از مشهد برگشتم دلم برای هان لحظه و همان نقطه سخت میگیرد و بیتاب برگشتن به همان جا و همان حال و هوا هستم.
خیلی از دوستان و نزدیکانم برای اینکه زائر اولی بودم التماس دعا داشتند، اسمشان را توی دفترم نوشته بودم یادشان کردم، برای دعا کردن برای بعضیها خیلی حالم دگرگون میشد و گریهام شدیدتر.
قبل سفر به مشهد زیارت ضریح از نزدیک را کلاً از ذهنم پاک کرده بودم میگفتم: « نمیشه. حداقل این یکی که اصلاً راه نداره».
روز دومی که به زیارت رفتم دقیقاً در همان نقطه دیروز روبروی ضریح نشستم به خودم که آمدم دیدم اطرافم خلوت شده، گفتم میروم شاید به ضریح رسیدم و خیلی زود خودم را کنار ضریح دیدم آنجا بود که شعر عطار را در دلم زمزمه کردم که:
تو پای به ره در نه و از هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
تسبیحی که در دستم بود و در روزهای قبل آمدن به یاد حرم امام رضا(ع)با آن ذکر میگفتم را به ضریحش متبرک کردم تا یادگار اولین سفرم و اولین زیارتم باشد و یادم بماند روزی از روزهای برفی زمستان مشهد آمدم که بر روی گنبد طلا برف نشسته بود و در حرمش عشق باریده بود.
نظر شما