جمع آدمهای دور حوض صحن نو از دور داد میزنند که مال یکجایی حوالی رشتاند. این را میشود از فرم کشیدگی ته کلمههایی که بینشان رد و بدل میشود، فهمید، و البته از فُرم صورت مردهایشان که همه ما لابد هزار بار یکی شبیهشان را توی سفرهای شمالمان دیدهایم. رویهمرفته هفت نفرند و همگی آدمهایی که بیشتر عمرشان وسط خزانه و زمین برنج گذشته. ما اما از انبوه روایتهای همه جمع، راهی پیدا میکنیم به یک روایت پنجاه ساله؛ به ماجراهای مزهداری که «گوهر سیدی» درباره ازدواج و قبل و بعدش تعریف میکند.
- شما کجا به دنیا آمدهاید؟
بیرون رشت. بهش میگویند لشتنشا. روستای لیچا. میشود نزدیکیهای دریا. سفیدرود از بغل روستای ما رد میشود.
- پس میشود وسط جنگلها، وسط سخاوت زمین و پرآبی.
جنگل مال بچگیهای ما بود. آنسالها 20، 30 دقیقه طول میکشید که از توی جنگل رد بشویم. یک راه پاکوب بود وسطش. بعد ولی مردم همه جنگلها را بریدند و باغ درست کردند. آن راه هم ماشینرو شد. تازه این مال وقتی است که ما یادمان مانده. باباهایمان میگفتند آنموقعها نمیشده از جنگل رد شوند، از بس که درخت بوده. میگفتند که چقدر آدم گم میشده لای درختها. درخت بود که چهار نفر دست باز میکردند، ولی به دورش نمیرسید. ولی همه اینها را قطع کردند و شد باغ و شالیکاری. سفیدرود هم همین بود. الان غروبها میرویم، مینشینیم دم ساحلش. ولی قدیم ازش وحشت میکردی. کسی میرفت، غرق میشد. هر سال هم غرقی داشتیم.
- یادتان هست که چند سفر مشهد آمدهاید؟
بله. از 41 سال پیش، هر سال هم مهرماه آمدهایم.
- هر سال؟ چطور اینقدر دقیق خاطرتان مانده؟
به عمر «آزیتا» یمان. ما دخترمان را که داشتیم، اولین سال آمدیم مشهد. اولین روزهایی که عراق حمله کرده بود به ایران، ما مشهد بودیم. ماشینها نمیرفتند جاده. شبها باید همه چراغها را خاموش میکردیم. وقتی هم میخواستیم برگردیم شمال، بنزین نبود. خلاصه که سه روز همینجا گیر کردیم. آن سفر، شد اولین سفر. قبلش مشهد را ندیده بودم. حالا «آزیتایمان» نوه هم دارد.
- گفتید هر سال همینموقع. چرا؟
چون ما از بعدِ سیزده [عید نوروز] شروع میکنیم به کار. خزانه برنج میکنیم، نشا میکنیم، بادام میکاریم، هندوانه میکاریم. این هست تا شهریور. ده روز مانده به شروع مهر که کارمان تمام میشود و پول دستمان هست. یکهفته، 10 روزی میآییم مشهد و برمیگردیم. طوری شده که اگر یک سال نیاییم، روحیه کار نداریم. همین که هر سال میآییم اینجا، خاطرمان جمع است. همیشه هم گفتهام که من باید همینجا بمیرم و همینجا هم خاکم کنند.
- قصه تعریفی زندگی شما چیست؟ آن قصهای که برای همه تعریف میکنید؟
قصه!؟ قصه نداریم.
- مگر میشود؟
نمیدانم، شاید به همدیگر رسیدنمان. اینکه ما از موقعی که من 11 ساله بودم، همدیگر را میخواستیم، ولی بعدها که آمدند خواستگاری، پدرمان گفت: «هر کی بیاد پیِ دخترهام، میکشمش!» یک همچین مردِ سختی بود. هشت تا دختر داشت، میگفت: «اینا حالا وقت عروسیشون نیست.» بعد هم گفته بود: «به اینا که اصلاً دختر نمیدم!» (میخندد).
- چرا!؟
چون داداش بزرگش، شوهرِ خواهر بزرگم بود. هر دوتا برادر تند بودند توی جوانی. برای همین بابام میگفت: «یک دختر دادم بهشون، دومی رو نمیدم.» هیچی دیگر، 12 بار آمدند خواستگاری. 11 بارش پدرم قبول نکرد. (میخندد)
- دوازده بار؟ ً!
بله. چند سال بعدِ اینکه ما رسیدیم به هم، پدرم گذرش افتاده بود به یک پیرمرد دعانویس، نزدیک همان لیچا. رفته بود برای مریضی بچه دعا بگیرد. رسم بود. اعتقاد داشتند آنموقع. مثل اینکه پدرم بهطرف گفته بوده: «یک دعای خوبی بده» که مثلاً الافمان نکنی و از این حرفها. انگار به طرف برخورده بود. دهنش را باز کرده بود که: «تو دعای منو قبول نداری؟» پدرم گفته بود: «چرا، ولی حالا دعای خوب بده...» طرف گفته بود: «نه. تو قبول نداری...» بعد هم گفته بود که: «فلانی دامادته؟» پدرم گفته بود: «گیرم که بله. چطور؟» پرسیده بود: «چند بار اومده بود خواستگاری؟» پدرم گفته بود: «12 بار». باز پرسیده بود: «چی شد که 11 بار دختر ندادی، دفعه دوازدهم دادی!؟» پدرم گفته بود: «نخواستم بدم...» ولی آخر سر طرف لو داده بود که بار دوازدهم به اینها دعا داده. گفته بود: «نخیر. دفعه دوازدهم کار دعای من بود!» (میخندد)
خلاصه میگفتند پدرم چنان گذاشته بوده توی گوش بندهخدا که بیچاره پرت شده بوده آنور خانه. ولی کار ندارم، هر طور بود، ما همدیگر را میخواستیم. آخر هم پنجاه و یک سال پیش به هم رسیدیم. به همین آقا هم قسم میخورم که هیچوقت با هم دعوا نکردهایم. یک بار من نپرسیدم «تو اصلاً چی داری؟ چی نداری؟» یک بار نگفتم «از اینجا بلند شو، بشین اونور...» هیچوقت.
نظر شما