توی سینما، لابهلای حرفهایی که پای میز نقد فیلم زده میشود، یکوقتهایی صحبت این است که شخصیتِ فلان نقش درنیامده؛ صحبت اینکه فلانی شخصیت نیست و مثلاً تیپ است. «تیپ بودن» یعنی آدمی که مخاطب نمیشناسدش، آدمی که یک اسم است و یک چهره، بیآنکه بشود وارد عمق شخصیتش شد.
آدمهای دیار دور هم، انگار از دور که میبینیشان، همگی تیپاند. انگار دوست داشتنهایشان را نمیفهمی. شبیه بازیگری که نقشِ عاشقیهایش درنیامده و باور نمیکنی عاشق شده باشد.
ولی نزدیکتر که میروی، انگار میبینی یک قصه عجیب و غریب هست که همه آدمهایش
خودِ خودِ نقشاند؛ آدمهایی که عصبانیتشان معلوم میشود، عشقشان درآمده، دعوایشان معنا دارد و از کارهایشان یا لجت میگیرد یا خوشت میآید. ایراد فقط این بوده که تا حالا خیلی دور ایستاده بودی ازشان.
«شهربانو خوشرفتار» و شوهرش به روستایی متعلقاند که اسمش هم به گوش خیلیها نخورده؛ روستای «خوشکنودهانِ» فومن. توی همین روستا هم بود که آنها لابهلای کلی قصه و ماجرای جالب و جذاب به همدیگر رسیدهاند؛ لابهلای قصههایی که مال ۵۰ -۴۰ سال پیشاند.
ماجرای ازدواج شما از کجا شروع شد؟
قضیه برمیگردد به زمانی که من ۱۳سالم بود. آقا یوسف هم ۱۷ سالش بود. من آنوقتها توی باغ چای کار میکردم و وقتی ایشان از مدرسه میآمد، در مسیر همدیگر را دیده بودیم. یک رفاقتی هم با داداشم داشت و یکوقتهایی آمده بود خانه ما.
پس خوب آشنا بودید.
نه خیلی، ولی خب هر دو بچه یک روستا بودیم؛ روستای خوشکنودهانِ فومن. خلاصه که تعریفش را از اینور و آنور شنیده بودم. ۱۳سالم تمام نشده بود که آمدند خواستگاریام.
خانوادهها هم همدیگر را میشناختند؟
قدیمیهایمان بله. چون قدیمیها آن موقع با هم میرفتند ییلاق ماسوله. خب بابا و مادر من هم با بابا و مادر آقا یوسف میرفتند ییلاق. همین هم البته مشکل ازدواج ما بود.
چرا؟
چون همه همدیگر را میشناختند و بههمین خاطر با ازدواج ما موافق نبودند. چون اخلاق پدرشان تند بود. پدرم -خدابیامرز- میگفت: «تو نباید با این ازدواج کنی، چون اخلاق پدرش تنده...» اخلاق پدرشان شهره خاص و عام بود. پدرم میگفت: «اگه با این ازدواج کنی، مثل باباش تو رو میزنه!» یا میگفتند: «تو هم میشی لنگه مامانش. میزنه. دعوا میکنه...».
توی دلتان خالی نمیشد؟
نه. من خودم میخواستمش. از روی تعریفهایی هم که شنیده بودم، میدانستم اخلاقش به پدرش نرفته. از طرف اینها هم انگار پدرشان قبول نکرده بود، ولی مادرشان مشکلی نداشت. چون پدرشان اخلاق بخصوصی داشت. خیلی غُد بود. حرف، حرف خودش بود.
خلاصه ولی آمدند خواستگاری...
اول نه. اول یک جلسه برای صحبت آمدند. آقا یوسف با مادر و پدر و پدربزرگ و داییاش آمد. حالا مادرم مشکلی نداشت، ولی پدرم و برادرهایم مخالف بودند. میگفتند: «این کار نباید بشه». دو سه باری هم دستشان رسیده بود و توی عالم جوانی گرفته بودند، زده بودندش. ولی هرجور بود، آن جلسه را آمدند. جلسه برگزار شد و همه چیز خوب بود تا اینکه شوهرخواهر بزرگم شروع کرد به سنگ انداختن توی بحث. این بود که پدر ایشان هم ناراحت شده و بلند شد. بعد هم رو کرد به آقا یوسف که: «بریم، نمیخواد از اینجا زن بگیری!» آقایوسف هم ناچار همراه پدرش بلند شد و رفت.
یعنی جلسه به هم خورد؟
نه. بقیه ماندند. چون همهمان اخلاق پدرش را میدانستیم، حرفها زده و توافقها انجام شد. یعنی بدون حضور داماد و پدرش، یک توافق کلی کردیم و ماند جلسه خواستگاری اصلی. اینوسط ولی خانواده ما انگار دلشان راضی نشده بود.
چطور؟
اصرارشان این بود من زن یکی از پسرعمههایم شوم. با اینکه اینها صحبت کرده بودند، اصرار خانواده هنوز به پسرعمهمان بود. حالا من هم اصلاً پسرعمهام را دوست نداشتم. یعنی بهکل از فامیل نمیخواستم. در فاصله جلسه اول و جلسه خواستگاریای که قرار بود تشکیل شود، ماجراهایی رخ داد. برادرها و داییام جمع شده بودند و این پسرعمه را جلو انداخته بودند که یک انگشتر بخرد و بیاورد. انگار یک حرفهایی هم زده بودند که من کلاً خبر نداشتم. شب آخری که داشتند ماجرا را ختم میکردند، فهمیدم.
چطور خبردار شدید؟
شب در بالاخانه خواب بودم که خواهر آمد و من را بیدار کرد. خواهرم دو سه سالی از من بزرگتر بود. دیدم آمده بالای سرم که «بلند شو! بلند شو!» انگار وقتی برای نماز بیدار شده بود، دیده بود چراغ حیاط روشن است. بعد نگاه کرده بود، دیده بود پای درخت بزرگ وسط حیاط فرش انداختهاند و جمعاند. من پرسیدم: «چه خبره؟» گفت: «مگه تو خبر نداری؟» گفتم: «نه!» گفت: «بدبخت اینها یک انگشتر خریدن، میخوان فردا صبح بندازن توی دستت و بِدنت به پسرعمه». من تازه اینجا ماجرا را فهمیدم. گفت: «حالا چه کار میکنی؟» گفتم: «ایراد نداره! فرار میکنم!»
فرار؟
بله. تصمیم گرفتم فرار کنم و بروم خانه عمویمان. ساعت ۵صبح دور از چشم همه از خانه فرار کردم و رفتم خانه عمویمان. فقط آبجیام خبر داشت. آنجا هم که رسیدم، عمویم گفت: «تو ۵صبح اینجا چه کار میکنی؟ داداشم چیزی شده؟» ماجرا را تعریف کردم. گفت: «خب مامانت که تو رو میکشه». گفتم: «بکشه یا نکشه، من نمیرم». گفت: «پس ببینیم فردا چی میشه!» تصمیم گرفته بودم یک هفته همان جا بمانم.
نگران خانواده نبودید؟
به این چیزها فکر نمیکردم. مادر و پدرم فکر کرده بودند خودم را توی چاه انداختهام. میگفتند مادرم خودش را میزده که این برای این پسر رفت و خودش را انداخت توی چاه. آنوقتها همه خانهها چاه داشت. اینها هم رفته بودند همه چاهها را گشته بودند تا اینکه بعد از سه روز، زنعموی ما رفته بود بهشان گفته بود.
عکسالعملشان؟
من را برگرداندند خانه. ولی قبلش عمویم رفت و قول گرفت خواستگاری را قبول کنند. پدرم هم روی حرف عمویمان حرف نمیزد. این بود که خیلی زود پسرعمه منتفی شد و رسیدیم به خواستگاری و عقد.
آرمان اورنگ
نظر شما