توی بالاخانه خواب بودیم. نصفشب دیدم آبجیام آمد بالای سرم که «بلند شو!». بلند شدم. از بالاخانه، نور چراغِ حیاطمان دیده میشد. گفتم: «چه خبره؟!» گفت: «بدبخت! انگشتر آوردن که صبح بشی زنِ پسرعمه!» خودم تازه خبردار میشدم. پرسید: «چهکار میکنی؟!» گفتم: «کار نداره. فرار میکنم!»
حالا چند روز جلوتر، آقا یوسف و خانوادهاش هم آمده بودند برای آشنایی. سرِ زمینِ چای من را دیده بود و بعد با مادر و دایی و پدر و پدربزرگش آمده بودند. ولی پدرم مخالف بود. میگفت: «این اگه به باباش رفته باشه، اخلاقش تُنده.» باباش را از وقتهایی که میرفتند طرف ییلاق، میشناختند. ولی من دورادور میدانستم که اخلاقش مثل باباش نیست.
باباش همان شبِ آشنایی هم تا یکمقدار بحث بالا گرفته بود، بلند شد و بهقهر و ناراحتی رفت، ولی ما حرفها را زده بودیم و قرار شده بود بیایند برای خواستگاری اصلی. حالا اما دو سه شب نگذشته، پدر و برادرهام که مخالف بودند، پسرعمهام را با یک انگشتر آورده بودند که ماجرا را جمع کنند.
پنجِ صبح از خانه فرار کردم و خودم را رساندم خانه عمویمان. آنجا که رسیدم، آنها هم ترسیدند که لابد اتفاقی افتاده، ولی ماجرا را تعریف کردم و قرار شد چند روزی همانجا بمانم. گفتند: «ولی دستشون بهت برسه، میکُشنت!» گفتم: «چه بکشن، چه نکشن، برنمیگردم.» آبجیام هم هیچی به بقیه خانواده نگفته بود. کل دِه را گشته بودند. بعد فکر کرده بودند لابد خودم را انداختهام توی چاه آب. کل چاههای آب را هم گشته بودند که نکند خودم را از عشق آقا یوسف کشته باشم!
بعدِ سه روز، عمویمان رفت و قول گرفت که اگر من را برگرداند، جواب خواستگاری را مثبت میدهند. پدرمان هم روی حرف داداشش حرف نمیزد. خلاصه من را برگرداندند. بقیه ماجرا هم که از روی همین آقا یوسف معلوم است!
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «شهربانو خوشرفتار» و «یوسف یارینژاد» از اهالی روستای خوشکُنودهانِ فومن است.
نظر شما