به گزارش قدس آنلاین چهلمینسالگرد انجام عملیات والفجر مقدماتی در اسفندماه ۱۴۰۱، بهانه خوبی برای برگزاری میزگرد بررسی کتاب «زمینهای مسلح» نوشته گلعلی بابایی بود. طبق روال میزگردهای پیشین پرونده «جنگ بیتعارف» پس از انتشار مقالات نقد و بررسی، این جلسه هم با حضور تعدادی از راویان حاضر در کتاب مورد نظر برگزار شد؛ «گلعلی بابایی» نویسنده کتاب و کادر گردان جعفر طیار در لشکر ۲۷، «سعید قاسمی» مسؤول اطلاعات عملیات لشکر ۲۷، «محمود امینی» فرمانده گردان خندق لشکر ۲۷ در عملیات والفجر یک، «احمد بویانی» از رزمندگان گردان کمیل در لشکر ۲۷ و یکی از معدود نفرات زندهمانده در کانال کمیل و «علی زندهدل» از نیروهای قدیمی تبلیغات لشکر ۲۷.
در ادامه مشروح گزارش این میزگرد را میخوانیم؛
*جناب قاسمی، شما جواب این سؤال را برای جوانان امروزی بدهید که چرا با وجود اینکه همه از عملیاتمان خبر داشتند و عنصر غافلگیریمان در شب دیگر خاصیتش را از دست داده بود، عملیات کردیم.
-قاسمی: بسمالله الرحمن الرحیم. قبلش یکنکته را بگویم. کارهای گلعلی بابایی و حسین بهزاد لذیذ هستند. به قول ما آرشیتکتها دیتِیلی هستند. و میدانم که حسین بهزاد، گلعلی را مجبور کرده نامش را از پای کتاب حذف کند وگرنه ردپایش در اثر دیده میشود. ثبت آن وقایع که ۴۰ سال از آنها گذشته واقعاً در شرایط امروز که خیلیها را از دست دادهایم، کار سختی است. سعید مهتدی، سعید سلیمانی و همه کسانی که حرف داشتند و قبل و بعد کرونا رفتند، حرف داشتند ولی حرفهایشان زده و ثبت نشد.
پس کار در این شلمشوربای فرهنگی خیلی سخت است و این کتاب هم مربوط به الان نیست. الان نه بچهرزمندهها وقت میگذارند این کتاب را بخوانند، نه دیگران. اکثریت را میگویم. مادامی که این موبایل لعنتی وقتها را پر کرده، کسی کتاب نمیخواند. الان که مردم دنبال قیمت دلار و مذاکره هستند، چهکسی میآید «زمینهای مسلح» بخواند؟ بنابراین کاربرد این کتاب برای ۱۰۰ سال دیگر است. همیشه هم تاریخ اینگونه بوده است. آن موقع است که عدهای سؤال میپرسند این دیوانهها چرا وقتی راهکار قفل شد، دوباره عملیات کردند؟ این کتاب به کار آن زمان میآید که کسی نیست جواب این سؤالات را بدهد.
یکنکته دیگر اینکه امروز کتاب درباره جنگ، کنتراتی و کیلویی منتشر میشود. اما کاری موفق میشود که مؤلف یا نویسندهاش در اینحالوهوا نفس میکشد. پس وقتی هنوز وقت داریم، باید زوایای پنهان جنگ را که هنوز از فرماندهگردانها شنیده نشده استخراج کنیم. هنوز دعواهای صوری راه میاندازند که فاتح واقعی خرمشهر که بود؟ قاسم سلیمانی بود یا حسین خرازی یا متوسلیان؟ هنوز سراغ فرماندههای رده بالا مثل محسن رضایی میروند ولی از فرمانده گردانها و خاطراتشان غافلاند.
-بابایی: اینها را ول کن! برویم سر اصل مطلب!
-قاسمی: اتفاقاً جای این حرفها همینجاست! یکمشکل دیگر دروغپردازیهاست. الان کارد بزنی خون من در نمیآید. در فیلمی که از احمد (متوسلیان) ساختند اینطور نشان میدهند که احمد میگوید چپام خالی است و میخواهم عقبنشینی کنم. تصویری که ارائه میشود این است که متوسلیان قصد عقبنشینی دارد ولی حسن باقری مانعش میشود. این دروغ است. من در کل این صحنهها حضور داشتم. بهخاطر همین میگویم. اگر میخواهی حسن باقری و خرازی را بزرگ کنی، دلیل نمیشود پایت را بگذاری روی گرده احمد! ما این مشکل را سر کتاب هم داریم. این آقای گلعلی خواسته درباره فلان عملیات کتاب بنویسد. زنگ زده به فلان فرمانده که آقا بیا توضیح بده چرا در آن موقع، چپ متوسلیان را خالی گذاشتی؟ خب شب اول راه باز نبود. شب دوم و سوم که باز بود! طرف هم بیخیالی طی کرده و نیامده توضیح بدهد. چندسال بعد خبرش کردهاند که آقا توی کتاب چنین و چنان نوشته شده است. او هم رفته شکایت و شکایتکشی که دیگر نباید این کارها تکرار شود! آقا بهجای این کارها بیا توضیح بده چرا در زمان معین نیامدی موضعت را پر کنی!
[خطاب به بابایی] اتفاقاً در همینشرایط که دیوانههایی مثل من و تو زنده هستیم، باید بگوییم که بیتالمقدس یعنی احمد متوسلیان! هیچکس نتوانست خط بشکند الا احمد! حسین خرازی به محور کوشک زد، احمد کاظمی زد، قاسم سلیمانی هم زد. ولی توفیق نداشتند و خط شکسته نشد؛ بنا به هر دلیلی! اما جگر داشته باشید و دلیلش را بگویید. بعد آمدند پایینتر از کوشک، راست ما! دو یگان دیگر مجاور ما هم نیامدند.
-بابایی: آقا بحث را صنفی نکن! [میخندد]
-قاسمی: آقا! دیدید حالا؟ هرچیزی را که کادره کردهاید باید بگویم؟ باید آن کادر و سانسور کنم؟
-بابایی: [خنده] آن کادر نکن بابا! درباره (والفجر) مقدماتی حرف بزن!
-بویانی: حاجسعید دارد زمینهاش را آماده میکند.
-قاسمی: آخر چرا صحنهای که گل فیلم است، باید از اساس دروغ باشد؟ احمد و عقبنشینی؟ حالا جالب است که احمد خودش به حسین قجهای که آخر دیوانگی و شجاعت بود، گفت عقبنشینی کند! ولی قجهای در بیسیم گفت «میدانی چه میگویی؟ من از این خاکریز عقبتر بیایم، دیگر محال است بتوانیم این نقطه را بگیریم! دیگر مرحله بعدیای وجود نخواهد داشت که از کارون عبور کنیم و بیاییم روی جاده! هر چه هست همینجاست!» ولی از این صحنه گل کار بیتالمقدس است، خبری نیست. کارگردان هم، دوست من و توست و نمیشود به او حرفی زد. بماند! برویم سراغ بحث والفجر مقدماتی و والفجر یک.
* در خدمتتان هستیم.
-مقدماتی برای ما لشکر بیستوهفتیها و تاریخ جنگ واقعاً یکداستان پر رمز و راز است. به خاطر همین، کارش با یکیدو جلسه حرف و گفتگو تمام نمیشود. باید مباحث احساسی را کنار گذاشت و عمیق و عملیاتی راجع به آن صحبت کرد. بعد از شهادت آقاسیدمرتضی آوینی تقریباً هرسال ظهر عاشورا در منطقه قتلگاه او مراسم داریم. فقط چندسال گذشته بهخاطر کرونا به مشکل برخوردیم. در این برنامهها وقتی اشک و احساس فروکش میکند، تازه دانشجوی جوان میآید یقهات را میگیرد که «آقا تو گفتی دوشب قبل از عملیات بچههای شناسایی درگیر شدند و عملیات لو رفت. محسن سرواهرابی هم که فرار کرد و نقشهها را به دشمن تحویل داد. پس خل بودید عملیات کردید؟» این سوال را باید محترمانه و منطقی جواب بدهی. والا راهیان نور تبدیل به یکسری سوال پیچیده میشود که یکی از آنها این میشود که ما با فرماندهانی کار کردیم که بچههای مردم را به کشتن دادند.
متأسفانه رسانه نداریم و جوابمان هم کتاب ۸۰۰ صفحهای است. پس باید براساس توان مخاطب، محتوای متناسب با قصه تولید کنیم.
این را هم بگویم که اسم «زمینهای مسلح» هم خیلی حرف دارد.
* چهطور؟
-پیش از اجرای والفجر مقدماتی، زمین مابین ایران و عراق از فاو تا پیرانشهر، هزار و ۲۰۰ تا ۳۰۰ کیلومتر زمین است. که متر به مترش را از دره و کوه و دامنه گرفته تا دشت، [تاکید میکند] متر به متر برای عراق مسلح کرده بودند. یعنی متری را نداشتیم که مسلح رها شده باشد. بهعنوان یکعنصر اطلاعات عملیاتی میگویم.
یکجاهایی انبوه بود و از همه موانع یکنمونهاش داشت؛ از بشکه ۲۰ لیتری فوگاز گرفته که منفجر میشود و از درونش قیر داغ میپاشد تا (مینهای) واکسی، گوجهای، خورشیدی، ضد تانک، ضد نفر و … همه مدل اینها را در این یکتکه لعنتی داشتیم. شبی که به خط زدیم، پشت یکتانک یا بولدوزر با جعفر جهروتیزاده پناه گرفته بودیم.
دیدم یالی که از تپه دوقلو آمده بود پایین، سهردیف سیمخاردار انبوه هرمی دارد؛ دو ردیف پایین یکردیف بالا. شاید هم بیشتر بود. سهچهار ردیف. دیدم خدایا این اصلًا بازشدنی نیست! نیروها هم یکجا را شکافته و جلو رفته بودند. به راننده بلدورزر گفتم این را جمعش کن! او هم حرکت کرد و جلو رفت. قشنگ میدیدم مثل دیگی که آب در آن میجوشد و قلقل میکند، این واکسیها و گوجهایها زیر شنی بلدوزر پق پق میکردند و میترکیدند. یکدفعه یکچیزی زیر زنجیر شنی ترکید و چند نفر از دور و کنارم روی زمین ریختند. من هم احساس کردم لباسم خیس شده. دست زدم و تعجب کردم که دستم با مایعی خنک خیس شد! توجهی نکردم. شنی بلدوزر که پاره شد، راننده گفت چهکار کنم؟ گفتم «فعلا بیا پایین ببینم چه باید بکنیم!»
این شنی که پاره شد، بلدوزر همانجا ماند. جلوتر رفتم که فهمیدم ترکش به پایم خورده و خونریزی دارد. راه افتادم با موتور کمی آنطرف را سرکشی کردم. هوا هم داشت روشن میشد. حسین راحت به من گفت چه کنیم؟ گفتم «حسین ولش کن! نمیشود از این جاها جلو رفت. کنار تپهدوقلو یکخاکریز بزنیم.» تیر مستقیم تانک میآمد. بچهها هم میدان مین را پاکسازی نکرده بودند. فقط یکتکه را سوراخ کرده بودند و رفته بودند جلو تا کانال سوم. بعضاً هم میگفتند تا کانال چهارم. که سر همین سه و چهار یکدعوا داریم.
یکربع بعد از اینکه خاکریز را زدیم، با حاجی (همت) صحبت کردم. وضعیت را پرسید. گفتم «داریم با اسباببازیهای حسین راحت خاکریز میزنیم. شما توجیه باش که اگر کسی آمد این سمت، بیاید توی بغل ما.» گفت خوب است. ادامه بدهید! در این موضعی را که دارم میگویم عکس دارم. من و اسکندری و سعید سلیمانی.
-بابایی: دستش را گرفتهای و داری میکشی.
-قاسمی: باریکلا!
* آقای قاسمی والفجر مقدماتی برای اطلاعاتعملیاتیهایی که شما هم بینشان بودید چهطور بود؟ چه چالشهایی داشتید؟
-این ماجرا، برای ما نسبت به همه عملیاتهای دیگر تا آخر قصه که مرصاد بود، رنگوبوی دیگری دارد. چون چهارمین عملیاتی است که بعد از از دستدادن احمد با همت هستیم. بعد از اینکه احمد اسیر میشود، میآییم برای رمضان، بعد مسلم، بعد زینالعابدین و بعد میآییم برای مقدماتی. در این عملیاتها همت خیلی تحت فشار است که قبلاً همینجا و روی همینصندلی دربارهش صحبت کردهام.
* بله درباره «کوهستان آتش» و عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ صحبت میکردیم.
-همت من را به منطقه برد و گفت عملیات اینجاست. بعد از فتحالمبین به تنگه چزابه و برغازه نرفته بودم. آمدیم به برغازه و دیدم یکمنطقه پیش رویم هست که یکپارچه رمل است. حاجی گفت باید اینجا را شناسایی کنید چون عملیات اینجاست ولی جهت دقیق فلش حرکت را تا چندشب دیگر به ما میگویند. همانلحظه که حاجی گفت میخواهیم اینجا عملیات کنیم، یاد آن لحظهای افتادم که امام حسین (ع) به کربلا رسید و اسم سرزمین را پرسید. همانلحظه یکغمی توی دلم نشست و گفتم یا ابالفضل! عجب زمین بیخودی برای عملیات دارد! رمل بکر! تا چند روز بعد که چادر بیاورند و بچهها مستقر شوند، جهت حرکت هم مشخص شد. گفتند روی خود جاده را مهدی باکری و دیگران بزنند؛ خود جاده مستقیم فکه که به تأسیسات بزرگان میخورد و حسین اسکندرلو رویش شهید شد. این محور ما نبود. به ما گفتند باید به قلب رملها بروید! یاعلی! رفتیم توی رملها.
* و اینگونه شناساییها شروع شد.
-بله. چندنفر عرب منطقه شوش بهعنوان راهنما با ما بودند. یبّار و حسن و … اینها را بچههای دزفول به ما داده و به آنها گفته بودند بچههای تهران را زیاد جلو نبرید. یکی دوتاشان قاچاقچی بودند و یکیدوتاشان هم در منطقه زندگی میکردند و دام و احشام داشتند. آن موقع تازه چهاردستگاه (موتورسیکلت) ۲۵۰ نوی باکشتری به یگان اطلاعات عملیات آمده بود که حاجحسین (اللهکرم) سوئیچ دوتا از اینها را از من و مجید زادبود گرفت و داد به یبار. من به حسین ایراد گرفتم ولی اینها خودشان موتورسوار بودند و از این ایژهای روسی سوار میشدند. حسین با این دوتا موتور دل اینها را به دست آورد. همین باعث شد در هفته دوم شناسایی ما را بیاورند تپه دوقلویی که خودش بعداً شد خط. از روی تپه، طاووسیه و رُشَیْدیه را دیدیم. وقتی از تپه پایین میآمدیم دیدم یا ابالفضل! رد پاهایمان روی رمل مانده است. حسین همانجا گفت این باید آخرینشناسایی ما در این منطقه باشد. چون با حساب ردپاها شناساییمان لو میرود.
در گزارشی که به حاجهمت دادم، گفتم کانال اول و دوم را دیدم. کانالهای سوم و چهارم هم دیده نمیشدند چون در عمق بودند. حسین هم به حاجی گفت ردپایمان روی رمل باقی مانده است. حاجی ماجرا را ول نکرد. گفت راهکار مناسب پیدا کنید! یا مثلاً وقتی گفتیم ردپایمان میماند، گفت جارو به پشتتان بندید که ردپاها را از بین ببرد. رملها هم بهسمت رشیدیه و طاووسیه روان بودند و در جاهایی دشمن میتوانست بدون دوربین هم حرکتهای ما را در رمل تشخیص دهد. معلوم میشد داریم شناسایی میکنیم.
ولی باز کار متوقف نشد. حاجی تاکید کرد شناساییهای ریزتری انجام بدهید. چون زمین مسلح است و نمیتوانیم بگذاریم شبِ عملیات، موانع را خنثی و زمینش را شناسایی کنید. تکرار این قصه منجر به چند اتفاق شد. یکی اینکه بچههای تیپ سیدالشهدا آمدند سمت راست ما. زمین سمت راست ما یکزمین رملی بود به اسم ۸۵ که وقتی بچههای شناسایی سیدالشهدا برای شناسایی این زمین رفته بودند، عراقیها با هلیکوپتر رفتند سروقتشان. مسئول پرسنلی تیپ سیدالشهدا با کیف سامسونت پر از مدارک آنجا در ماشین بود. وقتی هلیکوپتر رسید، ماشین را رها و فرار کردند. در نتیجه همهچیز ازجمله آن کیف افتاد دست عراقیها.
* از نظر سمت چپ هم به مشکل برخوردید؟
-بله. سمت چپ ما در جریان شناسایی، در کانال با دشمن درگیر شد. ما درگیر نشدیم اما در ماهِ دوم کارمان (شناسایی) یکاتفاق جدید افتاد. عراقیها یکخط جدید روی تپه دوقلو تشکیل دادند؛ تپه دوقلویی که تا قبل از آن شناساییاش کرده بودیم. به این ترتیب یکخط به داستان اضافه شد که در آن، بیش از یککیلومتر از پیچیدهترین موانع بازدارنده جنگی بهصورت کمپلکس به کار برده شده بود. کنت الکساندر دومارانژ وزیر وقت اطلاعات فرانسه هم گفته که آن زمان به عراقیها مشاوره میدادند. این محور، محوری بود که آنها (فرانسویها) میدانستند ایران حتماً بعد از تجربه عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس، اگر گازش را بگیرد، یکضرب از چنانه و برغازه تا پشت العماره میآید. یعنی به سر پل غزیله میرسد و العماره به برد تیرش میرسد. زمینش هم بسیار عالی است. چون ما بین دو منطقه هور عملیات میکردیم؛ هورالهویزه و هورالصناف. منطقه عملیات یکمثلثی بین این دو هور بود. عملیات ما قاعده مثلث بود از پاسگاه فکه تا چزابه و دو ضلع دیگرش هرکدام دوسهکیلومتر جلوتر به پل غزیله میرسند که قرار بود شب اول یا دوم ما به آنجا برسیم.
همانطور که آقای سردار بابایی گفت، جبهه ما بهدلیل غرور بیش از حد جلوی پایمان را هم نمیدید. بعد از شناساییها به حاجهمت گفتیم «تو روی نقشه با آنتن داری ۲۰ کیلومتر را نشان میدهی. ما اطلاعاتعملیاتیها بعد از غروب آفتاب، پنجششنفری با کولهبار سبک گوله میکنیم توی راه و ۷ شب که راهی میشویم، یکِ شب به خط میرسیم. یعنی ۴ ساعت و نیم تا ۵ ساعت بکوب میرویم تا به لب خط کمین دشمن برسیم.» چندشب پیش از عملیات سر همینمساله بود که دعوایمان با برادرمان آقای (غلامعلی) رشید شروع شد. توجه نمیکردند که بعضی از بچهها یکساعت تا خط فاصله داشتند و نیروهای دیگر باید کمِ کم، ۵ ساعت توی راه باشند. شب عملیات ما هنوز به خط نرسیده بودیم که بعضی از بچهها به خط زدند و وقتی رسیدیم همه تلهمنورها روی هوا بودند و منطقه روشن شده بود.
* به جزئیات خود شناساییها هم بپردازیم.
-در حین شناساییها اتفاقاتی افتاد که زمین عملیات را سوزاند. [خطاب به امینی] ۱۲ عامل باعث شدند زمین عملیات بسوزد حاج محمود! یعنی ۱۲ عامل بود که در جلسات آخر منتهی به اجرای عملیات توسط فرماندهها مطرح شدند؛ یکی گفت لو رفتهایم، یکی گفت ما اسیر دادهایم و ماجرای آنمردک بیهمهچیز (سرواهرابی) هم اتفاق افتاده بود و گزارش شد.
* شما در شناسایی بودید که فرار کرد و به عراق رفت؟
-بله. عصر به شناسایی نقطه رهایی رفتیم. وقتی برگشتیم بچهها گفتند یکی کم است. همانعصر و در شروع کار رفته بود آنطرف. فکر میکنم به دیدگاه شهید بهشتی رفته بودیم.
-بویانی: سه دیدگاه داشتیم؛ شهید بهشتی، شهید رجایی و شهید باهنر. نزدیک هم بودند.
-قاسمی: بله. در یکی از این دیدگاهها بود. خلاصه بچهها به من گفتند حاجی، این بابا نیست! گفتم یعنی چی نیست! یکروز صبر کردیم و ناگهان معلوم شد چه شده است! همه آمدند و چیزهایی که از او میدانستند تعریف کردند. همه ادا اطوارهای نمازشبش را تعریف کردند. بعد از آن دعوا هم که از گردان اخراج شد، سر از اطلاعات عملیات سر درآورد. بعد هم وارد مجموعه نیروهای حاج محمد جوانبخت میشود. صبح روز دومی که اسیرهای عملیات را تخلیه کردیم، اسرای عراقی گفتند «فردی با این مشخصات و زیر پیراهنی سفید آمد تسلیم ما شد و کالک عملیات شما را به ما داد که فهمیدیم میخواهید عملیات کنید.» بعد از اینکه اسرای جنگمان هم آزاد شدند و آمدند، ایشان همراه آنها آمد و آخرینخبری که از او داریم این است که در کرج است. بماند!
برگردیم به بحث. ۱۲ عامل مطرح شد که آقا بهخاطر اینها عملیات نکنیم! حالا جمهوری اسلامی ایران تصمیم گرفته عملیات کند و ۵۰۰ هزار نفر را آورده پای کار. چادر و کمپ زده و کلی تأسیسات برای این کار در نظر گرفته است. همانطور که عزیزان گفتند، در صف نانواییها هم صحبت از این عملیات بود. یکاتفاق عجیب هم افتاده بود؛ اینکه بچهها هر روز در رده گردان و گروهان روی ماکتهای عملیات که روی زمین درست شده بود، توجیه میشدند. یکسری شوخی و تکه هم درست شده بود که فلان رزمنده میگفت «رفتم مرخصی ننهام گفت چرا میخواهید از فکه به دشمن بزنید؟ از جای دیگری بزنید! آنجا موانع زیاد دارد! از شلمچه بزنید!»
[خنده حاضران]
* چرا اینطور بود؟
-نمیدانم چرا واقعاً اینطور بود که از ۲۰ روز پیش از عملیات همه درباره ریز جزئیات عملیات همدیگر را توجیه میکردند. حاجهمت هم روی اینتوجیهکردن تاکید داشت و تاکیدش هم درست بود.
* چرا؟
-میگفت بچههای تهران یکویژگی دارند و بنا به این ویژگی، اگر فقط فرماندهگردانها توجیه باشند و بچهها چیزی ندانند، هماناول عملیات تلنگشان در میرود. بلاتکلیف میمانند و رها میکنند و میآیند عقب. ولی اگر توجیه شوند، هرکدامشان یکفرماندهگردان هستند و خط را نگه میدارند. این تحلیل حاجی از بچههای تهران درست بود و به همیندلیل تاکید میکرد همه بچهها توجیه شوند.
در شناساییها هم اتفاقات زیادی افتادند. مثلاً محمد و حسین راحت دو برادری هستند که در شبهای شناسایی با هم بودیم. مثل شیر در شناساییها شرکت میکردند. یکشب در پشت کانال اول، محمد به من گفت «حسین را نگذار بیاید جلو!» [بغض میکند.] گفت «این، سهتا دختر دارد و اگر طوریاش شود، من از چشم تو میبینم! من خودم میروم جلو!» این دعواها و کلکلها پشت میدان مینی بود که آنطرفش صدای حرفزدن عراقیها میآمد. یکبارش را هم حاجحسین اللهکرم شاهد بود. که در نهایت، محمد کنار جعفر ربیعی شهید شد و حسین هم کنار خود من در خبیر در جزیره جنوبی شهید شد.
* معضل شناساییها چه بود آقای قاسمی؟
-اینکه رد پای همهمان در رملها میماند. یعنی همه مسیری را که میرفتی دشمن میدید. من هم هرچه میگفتم بابا برای چه باید دوباره از یکمسیر برویم، گوش داده نمیشد.
* برگردیم به خاطره تپه دوقلو و عکسی که به آن اشاره کردید!
-همانجا که بودیم، هنوز خونریزیام ادامه داشت که دیدم از بالای تپه دوقلو همینطور دارد تیر به سمتمان میآید. نگو اینلامصبها هنوز پاکسازی نشدهاند. ما اصلاً نیرویی برای اینها نگذاشته بودیم. همه نیروها را گذاشته بودیم بروند در عمق. این شد که با ده پانزده نفر زدیم به تپه دوقلو. کِی؟ ساعت ۱۰ و ۱۱ صبح.
* یعنی وقتی که هوا دیگر روشن شده است!
-از تپه بالا کشیدیم و آنها هم ترسیدند. سنگرهایشان را گرفتیم و یکخط روی تپه دوقلو تشکیل دادیم. تا چهزمانی؟ تا وقتی که گفتند عقبنشینی کنید.
* یعنی تا کی؟
-سهچهار روز بعد از اینکه بچههای کمیل و حنظله به خط و کانالها زدند و گیر افتادند. یعنی آن اتفاقات که میافتاد (محاصره گردانهای کمیل و حنظله)، این خط هنوز پابرجا بود. بچههای کمیل و حنظله که اصلاً نتوانستند عقب بیایند! حیوانکیها همانجا ماندند و شهید شدند. آنهایی هم که موفق به عقبنشینی شدند، عده قلیلی بودند. چون خط مسلح دشمن را بهصورت رخنهای شکافته و به عمق رفته بودیم. به همیندلیل نیرو وقت عقبنشینی نمیدانست از کجا باید برگردد. باز وارد میدان مین و زمین مسلح میشود. تازه، شبی هم در کار نیست چون عین ۵ شبی که تک و پاتک بود، اصلاً شبی وجود نداشت.
* چرا؟
-اینقدر منور و فِلِر میزدند که تا کیلومترها همهچیز روشن و مشخص بود.
-امینی: چندتا از بچههایی که آمدند عقب، سر از شوش درآورده بودند.
-قاسمی: [با تعجب] الله اکبر!
-بویانی: حاجسعید من با خیلیها یکبحث دارم. همه عملیاتهایی که بودم یکطرف، آن شب در مقدماتی یکطرف. خیلیجاها بحث میکنم و میگویم «آقا سهتا کانال داشتیم. یکی پیش از تپه بود.» درست است؟
-قاسمی: بله. حالا داستانش را برایت میگویم.
-بویانی: ما سهپل ساختهشده فلزی ۶ متری داشتیم که برای عبور از سهکانال اول در نظر گرفته شده بودند. متاسفانه هرسه را سر کانال اول خرج کردیم. خیلیها که نبودهاند و امروز روایتگری میکنند، امروز میگویند کانالی که اول جاده آسفالت دم پاسگاه قرار دارد، کانال اول است و کانالی که کمیل در آن گیر کرد، کانال دوم.
-قاسمی: نه شما درست میگویید و همینالان هم عکسهای ماهوارهای آن مقطع هست.
-بویانی: من هم با یقین به آنها میگویم نه. یککانال قبل از تپه دوقلو داشتیم که وقتی به تپه دوقلو آمدیم، گروهان یک ما که آقای شاهمحمدی فرماندهاش بود، درگیر شد و گروهانهای دو و سه از تپه رد شدیم و جلو رفتیم. بعد از تپه دوقلو موضعی بود شبیه همانتپه دوقلو که روی آن چندتا ضدهوایی کار گذاشته بودند. ما آنجا درگیر شدیم. قبلش یکی از گردانهای نجف اشرف خورد به سینه گردان کمیل. شدیم دو ستون. کلاههایمان خورد به هم. تلق تلوق که تو مال کجایی تو مال کدام گردانی؟ یکعراقی صدایش رفت بالا که قف! قف! ما یکنیرو داشتیم به اسم علی که عرب عراقی بود. ایستاد و چیزی به عربی گفت. او که حرف زد نامردها نشستند پشت ضدهواییها و دِ بزن! شروع کردند به زدن ما! یکجاده باریک جلویش بود. سمت چپش هم میدان مین و سیمخاردار فرشی بود. گردان مقداد از نجف اشرف باید میرفت روبروی شلیک اینضدهواییها. فرماندهگردانش پیش من بود. فریاد میکشید و میگفت وخید برید! خودش که ایستاد آبکش شد! هیچوقت یادم نمیرود! ضدهوایی چارلول او را آبکش کرد.
-قاسمی: در کل چهارتا کانال هست که از جاده شروع میشوند. اولی ۱۰ متر بعد از جاده شنی مرزی ماست. دیگری با فاصله ۲۰ متر جلوتر است. دو کانالِ در عمق هم جلوتر هستند.
-بویانی: که اصلاً به آنها نرفتیم.
-قاسمی: بله. ما هم هیچوقت در تفحص از کانالهای سوم و چهارم شهید پیدا نکردیم. اصلاً نَفَس کسی اجازه نمیداد از کانال دو رد شود و به سه و چهار برسد. حالا ماجرا چه بود؟ اینکه عراقیها وقتی فهمیدند ما میخواهیم حمله کنیم، روی تپه دوقلو یکخط میزنند و یک کانال جدید هم احداث میکنند که طولش به ۳۰۰ و ۴۰۰ متر میرسید. این کانال چسبید به رمل دوقلو. اینیکمسیر باریک بود که شد راهکار عملیاتی ما و سمت چپش هم میدان مین بود. ما در این کانال تازه تاسیس درگیر نشدیم. اصل داستان در کانال یک و دو بود.
-بابایی: ای نی که الان جلوی رشیدیه است،...
-بویانی: میشود کانال دوم.
-قاسمی: [به بابایی] الان سوال شما چیست؟
-بابایی: کانالی که الان جلوی رشیدیه است، کانال دوم است؟
-قاسمی: بله. دقیقاً از بعد جاده کانال اول شروع میشود؛ همانی که ابوالفضل سپهر رویش نشست و عکس گرفتیم.
-بابایی: آن کانالی که پای تپه دوقلو است...
-قاسمی: آن را حساب نکن! همین است که محل اختلاف است. این کانال یکماهدوماه کمتر از شروع عملیات زده شد.
-بویانی: موقع اقدام، دو نفر پریدند داخل کانال. یکی اینطرف یکیآنطرف. که نیروها را از کانال رد کنند.
* چرا؟
-چون سن نیروهای ما کم بود. این دو نفر بچهها را میگرفتند و بلندشان میکردند و هل میدادند بالای کانال. به همیندلیل ۲۰ دقیقه طول کشید کل گردان از این کانال بیاید بیرون./ادامه دارد...
نظر شما