تحولات منطقه

امام هادی(ع) در زیارت پر ارج و گران‌مایۀ جامعه می‌گوید: «و شمایید روشنیِ خوبان و راهنمای نیکان و حجت‌های خدای جبّار، خداوند عالم وجود را به شما آغاز کرد و به شما نیز ختم کند و به خاطر شما باران را فرو ریزد...»

همۀ روزی‌خوران، میهمانان این سفرۀ کرامت‌اند
زمان مطالعه: ۶ دقیقه

درود و سلامی الهی و پاک بر حضرت امام علی‌بن موسی‌الرضا که بسیاری او را ولی‌نعمت خراسانیان می‌خوانند. به نظر می‌رسد که این تعبیر و سخن بر زبانِ دوستداران و دلدادگانی جاری شده است که به سبب توفیق زندگی در جوار مضجع نورانی آن امام همام، شاید بیش از دیگران از فیض حضور و آثار و برکات وجودی آن امام رأفت و معرفت بهره برده‌اند و بسا که مجاوران یا همسایگان بارگاه ملک پاسبان امام، به چشم دل و سر می‌بینند که نشسته بر خوان گسترده و کریمانۀ آن ولی برحق خدایند.

اما حقیقت آن است که همگان یعنی همه روزی‌خوران میهمانان این سفرۀ کرامت‌اند.

امام هادی(ع) در زیارت پر ارج و گران‌مایۀ جامعه می‌گوید: «و شمایید روشنیِ خوبان و راهنمای نیکان و حجت‌های خدای جبّار، خداوند عالم وجود را به شما آغاز کرد و به شما نیز ختم کند و به خاطر شما باران را فرو ریزد و به خاطر شما است که نگهدارد آسمان را از اینکه بر زمین افتد، جز به اذن او و به خاطر شما اندوه را بگشاید و سختی را برطرف کند».

شیخ صدوق رحمة الله علیه برای باب پایانی کتاب ارزشمند خود عیون أخبار الرضا این عنوان را برگزیده است: «در یاد کردِ آنچه در زمان ما از برکت این مزار برای مردم آشکار شده است و نشانه‌های آن و استجابت دعا در آن.

این باب در برخی نسخه‌ها، باب 69 و در برخی دیگر، باب 71 شماره‌گذاری شده است. او در این باب از سیزده سخن و گزارش رونمایی می‌کند که مناسب می‌نماید برخی از آن‌ها در دهه کرامت یا روزهای برگزاری جشن‌هی میلاد امام هشتم (ع) به دوستداران و ارادتمندان ایشان تقدیم شود. شایان ذکر است که شیخ صدوق، درگذشتۀ سال 381 قمری است و این بدان معنی است که او در فاصله‌ای کوتاه، یعنی کمتر از 180 سال پس از شهادت امام رضا(ع) دارفانی را وداع گفته است.

او در نخستین گزارش خود می‌نویسد:

ابوطالب، حسین بن عبدالله بن بنان طائی به ما گفت: از محمد بن عمر نوقانی شنیدم: می‌گفت شبی تار در «نوقان» در بالاخانه منزل‌مان خوابیده بودم. به ناگاه بیدار شدم و نظرم به آن ناحیه که مزار علی بن موسی در سناباد، در آن بود افتاد. پس دیدم نوری برآمده به گونه‌ای که آن مزار از آن پر شده و چنان روشن شده بود که گویی روز است و این در حالی بود که من در کار امامت رضا(ع) در شک بودم و نمی‌دانستم که امامت ایشان حق است.

پس مادرم که او نیز از مخالفان بود و باوری به امامت ایشان نداشت گفت: تو را چه می‌شود؟ به او گفتم: نوری ساطع دیدم که همۀ مزار از آن پر شده بود و مادرم را از آن آگاهاندم و وی را به جایی آوردم که خود در آن بودم. او نوری را که من دیده بودم و مزار از آن پر شده بود، دید. من آن را شگفت و بزرگ شمردم و شروع به گفتن ذکر الحمد لله کردم، اما او چون برخلاف من، ایمانی به آن نداشت. پس به سمت مزار رفتم، در را بسته یافتم، پس گفتم: خدایا اگر امر رضا(ع) حق است، این در را باز کن. آن‌گاه با دستم به آن  فشاری آوردم و گشوده شد. با خود گفتم: شاید این در برخلاف آنچه باید، قفل نبوده است، پس آن را بستم تا اینکه مطمئن شدم گشودنش جز با چند کلید ممکن نیست. آن‌گاه دوباره گفتم: خدایا اگر امر رضا(ع) حق است، این در را برایم باز کن. پس با دست به در فشاری آوردم و گشوده شد، وارد شدم و زیارت کردم و نماز خواندم و در امر رضا(ع) بینادل شدم و از آن پس تا اکنون، هر شب جمعه از نوقان به زیارت می‌روم و نزد او نماز می‌گزارم.

در گزارش دیگری آمده است که: ابونصر احمد بن حسن ضبی که من ناصبی‌تر از او ندیده بودم و از شدت دشمنی با اهل بیت(ع) در صلوات می‌گفت: «اللهم صل علی محمد» و بر خاندان آن حضرت صلوات نمی‌فرستاد، گوید: از ابوبکر حمامی فراء پوستین‌دوز که از محدثان است در «سکه الحرب» ـ نام جایی در نیشابور ـ شنیدم که می‌گفت: شخصی نزد من مالی به امانت گذاشت و من آن را در جایی پنهان کردم. پس جای آن را فراموش کردم و نمی‌دانستم چه کنم. مدتی گذشت، صاحب امانت نزدم آمد و امانت خود را خواست، اما من جای آن را نمی‌دانستم. او مرا به بردن مال متهم کرد.

سرگردان و با اندوه بسیار از خانه خارج شدم. گروهی را دیدم که به مشهد رضا(ع) می‌رفتند. با ایشان رهسپار آن مزار شدم و زیارت کردم و از خداوند عز و جل خواستم جای آن امانت را بر من بنماید. پس در آنجا در حالتی میان خواب و بیداری دیدم که کسی نزد من آمد و گفت: امانت را در فلان جا دفن کرده‌ای. پس نزد صاحب امانت بازگشتم و او را به جایی که در خواب دیده بودم، راهنمایی کردم در حالی که خود آنچه را دیده بودم، باور نداشتم. صاحب امانت به آنجا رفت و زمین را کند و امانت را با مُهری که خود بر آن زده بود، در آنجا یافت. آن شخص پس از آن این موضوع را برای مردم بازمی‌گفت و آنان را به زیارت این مزار که درود و سلام بر ساکن آن باد تشویق می‌کرد.

در گزارش دیگری نیز آمده است: ابوالفضل محمد بن احمد بن اسماعیل سلیطی رضی الله عنه به ما گفت از حاکم رازی، دوست ابوجعفر عُتبی شنیدم که می‌گفت: ابوجعفر عتبی مرا به عنوان پیک به مأموریتی نزد ابومنصور بن عبدالرزاق فرستاد. چون روز پنج‌شنبه شد از او اجازه خواستم تا به زیارت حضرت رضا(ع) مشرف شوم. پس گفت: آنچه دربارۀ این مزار به تو می‌گویم بشنو و سپس به زیارت برو. در روزگار جوانی بر اهل این مزار سخت می‌گرفتم و متعرض زائران و کاروانیان این راه می‌شدم. جامه‌ها و زاد و توشه و نامه‌های ایشان را به‌ زور از آنان می‌گرفتم. روزی به شکار رفته بودم. آهویی دیدم، پس یوزی را رها کردم تا او را بگیرد. یوز به دنبال آهو رفت تا آهو به دیوار این مزار پناه بُرد. پس آهو ایستاد و یوز در مقابل او ایستاد و به او نزدیک نمی‌شد. بسیار کوشیدم که یوز به طرف او برود. اما او از جایش تکان نخورد، ولی همین‌که آهو از جایش فاصله می‌گرفت، یوز به تعقیب او می‌پرداخت. این بار آهو از سوراخی وارد مزار شد و یوز بازگشت و از تعقیب او دست برداشت. وارد رباط شدم و به ابونصر مقری گفتم: آهویی که همین الان وارد محوطه شد، کجاست؟ گفت: آن را ندیده‌ام. خود به جایی که آهو از آن وارد شده بود، رفتم و آثارش را دیدم، اما نشانی از آهو نیافتم و او را گم کرده بودم. بعد از آن بود که نذرِ خدای متعال کردم که زین پس زائران را نیازارم و جز به قصد کمک به سراغشان نروم. و چنین بوده‌ام که هرگاه گرفتار می‌شدم و مشکلی برایم پیش می‌آمد به این مزار پناه می‌آوردم. آن را زیارت می‌کردم و در آنجا حاجتم را از خدا می‌خواستم و او حاجتم را برآورده می‌کرد. از خدا خواستم فرزندی پسر روزی‌ام کند، روزی‌ام کرد. همین‌که آن پسر به بلوغ رسید و کشته شد، به جایم در مزار بازگشتم و از خدا خواستم فرزندی پسر روزی‌ام کند و او پسری دیگر روزی‌ام کرد و در آنجا از خداوند متعال حاجتی نخواستم، مگر اینکه آن را برایم برآورد و این از برکت این مزار که بر ساکن آن سلام باد است که برای من آشکار شده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.