اینجا برای هر کس نامی دارد. از نامهای راه و رسمی تا اسمهای تودلی که دست هنر تکتک زائرهای آستان علی بن موسی الرضاست. برای من اما اینجا خانه آقاست. خانهای که با همه وسعتش هر گوشهای که بنشینی حتی آنجاها که عکس گنبد توی مردمک چشمهایت نمینشیند، باز هم مطمئنی که صاحبخانه پیش رویت نشسته و دل به دلت داده است. این است که چه روبهروی پنجره فولاد باشی یا گوشهای از رواقها، بیاختیار سفره دلت را باز میکنی و ساعتها با صاحبخانه دل میدهی و قلوه میگیری. حالا تصور کن بین این گفتوگوی خودمانی یک مرتبه کسی به شانهات بزند و بگوید بفرما چای. میهمان آقایی.
مولودی استکانها
هنوز صحن پیامبر اعظم(ص) تمام نشده است که صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکیهای بلوری زودتر از عطر چای به استقبالم میآید و خبر میدهد به چایخانه حضرت نزدیک میشوم. انگار استکان و نعلبکیها برای خودشان مولودی گرفته باشند. هنوز خیمه چایخانه را ندیدهام که پیرمردی با دو استکان چای در دست روبهرویم پیدا میشود و بیتعارف همان جا کف صحن مینشیند و به دیوار پشت سرش تکیه میدهد. نخستین قلپ چای را که تنهایی سر میکشد، دوست دارم نزدیکش بنشینم و بپرسم پدرجان شما از کدام جنگ روزگار این دو استکان چای را به سلامت گذراندهای تا اینجا میان صحن با خدا چای بنوشی؟ اما دلم نمیآید خلوتش را به هم بزنم و کمی دورتر میایستم و با حسرت به حظی که از نوشیدن این چای خاص دو نفره میبرد، نگاه میکنم که پسربچهای با سبد صورتی در دست نگاهم را میدزدد. توی سبد چند تایی استکان و نعلبکی دارد و تند تند قدم برمیدارد. هر چند قدم یک بار میایستد و از گوشهای استکانهای خالی را جمع میکند. دنبالش میروم و با هم به چایخانه حضرت میرسیم.
اینجا خانه خودشان است
زنها و مردها هر کدام گوشهای را پیدا کرده و روی زمین یا صندلیهایی که تک و توک هستند، نشستهاند. خانمی میگوید گاهی فرشی هم اینجا پهن است و روی فرش چای خوردن صفای دیگری دارد. همسفرش میگوید بیا یک سینی برداریم و چای را ببریم داخل صحن و مامان اینها را غافلگیر کنیم. انگار راستی راستی خانه خودشان است و اختیار همه چیز را دارند. خانوادهای کمی دورتر از ما دور هم نشستهاند و یک سینی چای هم بینشان است. صدای بگو بخندشان از بقیه صداها بلندتر است. پیرمردی که لابد بابابزرگ جمع است، یک قلپ چای که مینوشد، دست میکند توی جیبش و چند تا اسکانس میگذارد توی سینی کنار استکانها، بچهها سر به سرش میگذارند آقاجان چای مجانی است. میخندد که خودم میدانم بابا این را گذاشتم کنار که یادم باشد ما هم توی نذر چای شریک شویم. جمعشان ۱۵-۱۰ نفری میشود. میتوان حدس زد که همگی خواهر و برادر یا عروس و داماد هستند. یک زوج از بقیهشان ترگل ورگلتر هستند و بعید نیست که تازه عروس و داماد جمع باشند. چه وقتی قشنگتر از ایام ازدواج حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) برای جشن و شادی. یکی از خانمهای جمع شاکی میشود که چای به من نرسید. دختربچهای از جمعشان جدا میشود و برای گرفتن چای میرود داخل صف و من هم به دنبالش میروم.
دلهایی که برای خدمت مشتاقاند
توی صف یکی دو نفر جلوتر از ما ایستادهاند به گرفتن سلفی، دختر خودش را هی کج و راست میکند که حتماً شعر بالای سرش در قاب عکس بنشیند. کسی بهشان اعتراض نمیکند که راه را بستهاند. انگار حال همه خوش است و دنبال بهانهای برای خوش و بش هستند. آن طرف نردههای سبز رنگ هم چند تا خانم دیگر با استکان چای مشغول گرفتن سلفی هستند. اصرار دارند پنج شش نفری توی کادر جا شوند و چاییهایشان هم حتماً دیده شود، صدای خنده و شوخیشان یک لحظه قطع نمیشود. خادمی میگوید: «بجنبید خانمها چایتان سرد شد» مشغول تماشایشان هستم که نوبت به من میرسد. تازه چشمم به داخل چایخانه میافتد. سماورها میجوشند و قوریها به صف شدهاند. قلقل سماورها من را یاد روضههای خانه خودمان میاندازد. صدای مامان توی گوشم است که میگوید سماور را ندهید فاطمه آب کند، خونسرد است و آب دیر جوش میآید. توی دلم میخندم و با خودم میگویم معلوم است که خادمها دلشان حسابی جوش میهمانها را میزند که آب سماورهایشان این طور جوش جوش است. یکی تند تند نعلبکی میگذارد روی پیشخوان و دیگری استکانها را میچیند و نفر سوم استکانها را از چای پر میکند. ماشاءالله یک نفر هم دستش نمیلرزد و یک قطره چای توی نعلبکیها نمیریزد. میدانم که چای ریختن توی هیئت برای خودش یک درجه استادی دارد و از طرز کار این خادمها میفهمم حسابی توی ریختن چای حرفهای شدهاند و اوستا کار هستند. پشت سر سماورها سبدهای صورتی را میبینم که پر و خالی میشوند. چند تا سینک هم برای شستن استکانها هست. از دلم میگذرد که چه خوب حوصله کردهاند و با این همه ریخت و پاش کنار آمدهاند و توی استکان بلوری به زائر آقا چای تعارف میکنند. پشتبندش دستم را گاز میگیرم که یک وقت چشمشان نکنم. چای را برداشته و از کنار خانمهای سلفیبگیر رد میشوم و کنار چند خانم دیگر روی پلهها مینشینم.
قند سفره آقا مضر نیست
اینجا هم بساط سلفی به راه است. خانمی دوربین را به سمت خیمه گرفته و با صدای خوش میخواند: بهشت اینجاست اینجایی که دارم چای مینوشم و بعد دوربین را به سمت خودش میچرخاند و لبخند میزند. کارش که تمام میشود تازه من را میبیند و لبخندش بزرگتر میشود و چایی که توی دستش دارد را تعارف میکند. تشکر میکنم و استکان خودم را نشانش میدهم. میگوید جای مادرم خالی، خدابیامرز اگر بود مطمئنم پس از زیارت آقا از مقابل چایخانه جای دیگری نمیرفت. میگویم خدا رحتمشان کند، انشاءالله امام رضا(ع) آن دنیا پذیرایشان باشند. سرش را تکان میدهد و میگوید: انشاءالله البته بماند که خدابیامرز دیابت داشت با این همه شیرینی نمیدانم چکار میکرد. خانم دیگری که حرفهای ما را شنیده وارد گفتوگوی ما میشود و میگوید این چه حرفی است مادر، قند سفره آقا مضر نیست بماند حتماً فایده هم دارد. به این چیزها فکر نکن و کامت را شیرین کن. من خودم رژیم دارم اما این چای دومم است و بعد با شیطنت میخندد. دیگری که لهجه اصفهانی دارد توی بحث میآید و میگوید: منم یاد مامانم و چای روضههایش افتادم. خودش همیشه تا وقتی که آرتروز امانش را نبریده بود، مینشست پای سماور و چای میریخت و گاهی اگر کسی مریض بود هم برایش از چای و قند روضه کنار میگذاشت. حالا که نیست کاش میشد کمی قند و چایی برایش ببرم. زن دیگری از نذری خبر میدهد و اینکه میتوانید مقداری از خادمها قند و یا چای خشک بگیرید. حرف نذر که میشود خانمها به پرسوجو میافتند و مضر بودن قند را فراموش میکنند.
اینجا برات کربلا میدهند
میچرخم سمت پیرزنی که با نوهاش کمی آن طرفتر نشستهاند. نوه چای را ریخته و پیرزن میخندد که خانه آقا را نوچ کردی. بهشان دستمال تعارف میکنم و میگویم الان برایتان یک چای دیگر میگیرم اما پیش از آنکه بلند شوم پسربچهای سینی در دست، چای تعارف میکند. پیرزن با خوشحالی چای را برمیدارد و میگوید: خدا خیرت بدهد مادر و رو به من ادامه میدهد: سری قبل که آمدیم مشهد صف چای از اینجا تا آن طرف بود من هم که نا نداشتم مجبور شدم از خیرش بگذرم ولی دلم بهانه میگرفت. بچهها سر به سرم میگذاشتند که شکمو نباش. فکر کن همین طور غصهدار توی صحن پیامبر اعظم(ص) نشسته بودم که مثل همین حالا یک جوانی دو تا چای گذاشت مقابلم و رفت. به بچهها گفتم دیدید به من خندیدید اما آقا خودش روزیام را رساند. دختر جوانی که کولهپشتی انداخته با سبد صورتی به سمتمان میآید و استکانهای خالی را جمع میکند.
بهش خدا قوت میگویم. با لبخند تشکر میکند و میگوید: نذر دارم امروز روز دوم است که میآیم و استکانهای چای را جمع میکنم. دیگر کی فرصت میشود به این آسانی خادم زائر آقا بشوم. زائر دیگری که تازه از راه رسیده حرف زن جوان را میشنود و میگوید: خوش به حالت و پشتبندش آه میکشد. زن جوان میزند به شانهاش که چایت را بخور هر چه حرف داری همین جا به آقا بگو، غمت کم میشود. خانمی که لهجه کرمانشاهی دارد میگوید راست میگه مادر، من خودم برات کربلام را همین جا از آقا گرفتم. وقت خوردن چای. امسال هم امیدوارم آقا یه شیرینی دیگه بهم بده. خیلی خوشاشتها هستم. بقیه به حرفش میخندند. زن اما خنده به لبش نمیآید، میگوید چی بگم از روزگار، انگار قلبم از غصه آتیش گرفته. خادمی رد میشود روی همه گلاب میپاشد. زنها بلند صلوات میفرستند. زن هم دست میکشد به صورتش و گوشه لبش به لبخند باز میشود. انگار خنکی گلاب و عطر چای حالش را بهتر کرده است. پیرزن نزدیک گوشم میآید و میگوید: دیدی مادر آقا خودش هوای همه ما را دارد.
فاحا آفاق
نظر شما