مهندس محمدرضا براز از آن دست آدمهایی است که به قول توران میرهادی، غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کرده است. آقای براز ممکن بود وقتی سال۱۳۸۹ فهمید به یکی از کشندهترین سرطانها یعنی لوسمی حاد لنفوئیدی یا ایالال مبتلاست، تاب نیاورد و حالا از او سنگ قبری مانده باشد؛ اما او تصمیم گرفت سرطان خون را شکست دهد و با همت بلندش موفق شد.
تصمیم گرفت برای اینکه نشان دهد از سرطان قویتر است، کوهنوردی کند و در این کار هم موفق شد. تصمیم گرفت به دیگر سرطانیها هم بگوید و نشان بدهد آنها هم اگر بخواهند، از سرطان قویترند و با این کار به آنها کمک کند و این کار را هم کرد. محمدرضا براز کاری کرده کارستان؛ باید از او بارها و بارها گفت که او سفیر امید است.
گفتم اگر قرار است بمیرم، چرا درد بکشم؟
من متولد ۱۳۶۴ در تهرانم. بهمن ســال ۱۳۸۹ که کاردانی معماری میخواندم با دردهای عضلانی در پا و کمر به دکتر مراجعه کردم. هم بیحال میشدم و هم نفس کم مــیآوردم؛ در مدت کمی وزنم کم شده بود. تشخیص دکترها با هم متفاوت بود اما بالاخره آزمایش خون گرفتند و مشکوک به سرطان شدند. دوازدهم اسفند۱۳۸۹ هم نمونه مغز استخوان گرفتند و متوجه شدند به نوعی از ســرطان خون مبتلا شــدهام.
البته دکترم مشکوک شــده بود سرطان دارم و پیش از اینکه جواب آزمایش بیاید به خانوادهام گفته بودند. من از آن لحظه متوجــه نگاههای خاص اعضای خانواده شــدم، برای همین به بیماریام شک کرده بودم، حدس زدم بیماری ســختی دارم، هر چند فکر نمیکردم بیماریام ممکن اســت ســرطان باشد اما سرطان بود. یادم هست وقتی گفته بودند برای گرفتن جواب آزمایش اصلی برویم، همه خانواده با من همراه شــده بودند. قرار بود ساعت ۱۲ شــب جواب آزمایش را بدهند و من شک کرده بــودم چرا همــه خانواده بــرای گرفتن جواب آزمایش آمدهاند. بالاخره همانجا بود که واقعیت را به من گفتند. وقتی شــنیدم سرطان دارم برای لحظاتی ماتم برد. یاد بعضی فیلمها افتادم که فرد سرطانی با همه تلاشهایی که میکند، باز هم مداوا نمیشود و میمیرد.
اصلاً باور نمیکردم ســرطان گرفتهام. مدام این سؤال از ذهنم میگذشت که چرا از بین این همه آدم من باید ســرطان بگیرم؟ فکر میکردم چرا باید اینطور شــود؟ شاید تا یکی دو هفته خیلی بههم ریخته بودم. شنیدن نام سرطان یک ماه ضعیفترم کرده بود. در آن وضعیت خانواده خیلی جرئت نمیکردند به من نزدیک شوند. باید خیلی سریع درمان را شــروع میکردم که در مرحله اول شیمیدرمانی بود. تصور من از شــیمیدرمانــی خیلی بد بود. با خودم فکر میکردم حالا که قرار اســت بمیرم، چرا باید درد بکشم؟ بستری شده بودم و آنها گاهی از پشت شیشه اتاق میآمدند و نگاهم میکردند. همه منتظر اتفاق بدی بودند و اینکه من تنها فرزند پســر خانواده بودم، مشکل را حادتر کرده بود. به خانوادهام گفته بودند بیماری من خیلی خطرناک اســت. گفته بودند باید آماده هر چیزی باشــند و آنها هم به این باور رسیده بودند که قرار نیست خیلی زنده بمانم. تا آن زمان هرگز فکر نمیکردم ممکن است من هم روزی به سرطان مبتلا شوم. یکی از دوستان خودم در نوجوانی بر اثر سرطان خون پس از دو هفته فوت کرده بود، اما من هرگز فکر نمیکردم ممکن است من هم به سرطان مبتلا شوم. در مدتی که دوستم بستری بود، چند بار به دیدنش رفته بودم، اما هرگز فکر نکردم شاید این اتفاق برای من هم بیفتد. به هیچ نوع بیماری فکر نمیکردم، چه رسد به بیماری سرطان خون که یکی از بدترین سرطانهاست.
سرطان، اسم ترسناکی دارد
من از همان زمان که تصمیم به درمان گرفتم، سعی کردم برخورد متفاوتی با بیماری داشــته باشم اما اینطور نبود که بگویم از همان اول حالم خوب بود، چون ســرطان، اسم ترسناکی دارد و من هم از آن ترسیده بودم و همانطور که گفتم اصلاً دوست نداشــتم شیمیدرمانی شــوم. برای اینکه شیمیدرمانی را شــروع کنم یا نه، با خودم کلنجار رفتم. حتی در فضای مجازی جســتوجو کردم تا ببینم کسی که به سرطان خون مبتلا میشود، میتواند نجات پیدا کند یا سرانجام زندگی او چه میشود. این چیزی است که پس از بهبود به بیماران هم میگفتم که هرگــز درباره بیماری خود در اینترنت جستوجو نکنید. اما الان وضعیت فرق کرده؛ هم خودم خبرهای خوب در این زمینه را مینویسم و هم از دوستانی که بهبود یافتهاند میخواهم تجربیات خود را از این بیماری در فضای مجازی به اشتراک بگذارند تا امیدی شود برای آنهایی که از این بیماری میترسند. خود من هم در ابتدای بیماریام تلاش میکردم یکی را پیدا کنم که در این بیماری از من سابقه بیشتری داشته باشد تا بتوانم از اطلاعات او استفاده کنم. البته کسی را پیدا نکردم. وضعیت من وضعیت سربازی شده بود که تازه وارد پادگان شده و دلش میخواهد به قول معروف یک خدمت بالا را پیدا کند و از او راهنمایی و کمک بگیرد، اما نمیتواند.
اطرافیان برای اینکه به من روحیه بدهند، میگفتند بیمارانی بودهاند که با ســرطان مبــارزه کرده و خوب شدهاند. البته این گفتهها برای این بود که میخواستند به من کمک کننــد. آن زمان با خودم فکر کردم باید یک نفر بعد از این بیماری زنده بماند و به دیگران کمک کند و آن یک نفر باید من باشم. البته این تصمیم در آن شرایط روحی تصمیم سادهای نبود. از چند روز مانده به عید، درمان را شروع کردم. در جریان درمان، با بیمارانی برخورد میکردم که سه ماه یا بیشتر از من جلو بودند، اما بیماری آنها پروستات یا سرطان نوع دیگری بود، بهعلاوه اینکه حالشــان هم خوب نبود. با این همه هم خودم و هم آن بیماران احساس میکردیم اوضاع روحی من بهتر است. با خودم فکــر کردم من نمیتوانم از یک آدم ضعیف کمک بگیرم، پس باید خودم نمونه یک آدم قوی باشم.
تصمیم گرفتم سرطان را شکست بدهم
آن روزها اراده کرده بودم باید این بیماری را شکســت بدهــم. این نگاه و این احساس، موجب میشد هرچند در فرایند درمان پیش میرفتم، با همه سختیهایی که داشت، حالم بهتر میشد و دیگران هم متوجه این امر شــده بودند. بعضــی وقتها که هنگام درمان زیاد میخندیدم یا شوخی میکردم، خانواده مشــکوک میشدند که شاید دچار بیماری روانی شــدهام که با ســختیهای درمان باز هم میخنــدم. البته همه تصمیم من این بود که باید خوب شــوم و این خوب شــدن را برای دیگران تعریف کنم و بــه آنها هم انگیزه بدهم که با بیماری خودشان مبارزه کنند. وقتی در ماه سوم شــیمیدرمانی بودم و با آدمهایی برخورد میکردم کــه ماه اول شــیمیدرمانــی را طی میکردند، آنها میگفتند رضا چقدر روحیه خوبی دارد و اوضاعش خوب است.در عین حال پس از یک ســال شــیمیدرمانی و پرتودرمانی و یک ســال و نیم اســتفاده از قرصهای خوراکی و رادیوتراپی، دکترم گفت باید آزمایش مغز استخوان بدهی تا شــاید بتوانم داروهایت را قطع کنم. یادم هســت اســفندماه ۹۲ بود که به مــن گفت میتوانم داروهایم را قطع کنم.در طول آن مدت ابرو و موهایم ریخته بود. البته من خودم سرم را تراشــیده بودم تا خودم را آماده کرده باشم. با همان قیافه ادامه تحصیل دادم و حتی ســر کار هم میرفتم. من کاردانی را تمام کردم، کارشناسی امتحان دادم و قبول شدم و بعد هم کارشناسی ارشد. دلم میخواست با این کار به بقیه نشان بدهم قرار نی��ت وقتی شیمیدرمانی انجام میدهـم از کارهای معمولی خودم عقب بمانم، آن هم در شرایطی که عوارض شیمیدرمانی وجود داشت و خیلی برایم سخت بود. انجام همان کارها به خودم و بــه آنهایی که من را میدیدند انگیزه میداد که چگونه با مشــکلاتی که دارم، کار میکنم و درس میخوانم. شنیدن اینکه فردی در دوره شــیمیدرمانی ســرطان خون، کار کند و درس بخواند، ســاده است اما کسی که این مراحل را میگذراند میداند چقدر سخت است.هر چه جلوتــر میرفتم مراجعــه بیماران ســرطانی به من بیشتر میشد. شده بودم همان ســرباز خدمت بالای پادگان. من در بیمارستان رسالت بودم و وقتی بیماران میدیدند به جای چند هفته و چند ماه، چند سال زنده ماندهام و زندگی معمولی خود را ادامه میدهم، برای آنها هم انگیزه ماندن پیدا میشد.
به ۲۰۰ قله صعود کردم
چند سال که از بیماریام گذشت، میخواســتم به دیگران نشان بدهم زندگی پس از درمان ســرطان نباید محدود شــود. برای همین وقتی دورههای درمانم تمام شد، خیلیها از من سؤال میکردند الان چه میکنم یا میپرســیدند ما به عنوان بیمــار چه کاری میتوانیم انجــام بدهیم؟ این فکرها سبب شد با خودم فکر کنم من باید کار بزرگی انجام بدهم. میخواســتم آن کار بزرگ در ذهن همه بماند و برای آنها الگو شود، برای همین همانطور که گفتم هــم درس خواندم و هم ســر کار رفتم و کار بزرگتر از اینها میتوانســت صعود به یک کوه بزرگ باشــد.
چند گــروه کوهنوردی پیدا کردم و ســراغ آنها رفتم تا بتوانم در برنامههای آنها شــرکت کنم، اما من را نپذیرفتند. فکر میکردند این کار هــم برای من و هم برای گــروه آنها خطــر دارد. البته دست آخر توانستم یک گــروه پیدا کنم و آنها قبــول کردند من هم یکی از اعضای تیم باشــم. تا آن زمان هیچ تجربهای از کوهنوردی نداشتم، اما آن گروهی که پیدا کردم مطمئن شدند من با تمام وجود میخواهم به کــوه صعود کنم.
این بود که با گروه کوهنوردی باشگاه کوهباد همراه شدم. سرپرست گروه از من خواسته بود به همراهان نگویم سابقه کوهنوردی ندارم و از سابقه بیماری هم چیزی نگویم. یکی از روزهــای ماه رمضان بود که من بــا دهان روزه برای صعود به قله زرین کوه رفته بودم که ۳هزار و ۸۵۰ متر ارتفاع دارد و نمیدانستم صعود به قلهای با این ارتفاع چه سختیهایی دارد. برنامه در قالب یک تیم ســی و چند نفره شروع شد و در جریان رفتن، سرپرست هر از گاهی حال من را میپرسید. این پرسیدن زیاد برای دیگران هم سؤال شده بود. پس از حدود دو ساعت پیادهروی، حالم بد شد اما به کسی چیزی نگفتم. باید حتماً به قله صعود میکردم. از طرفی سرپرست گروه مرتب حالم را میپرســید و میخواست چیزی بخورم. من هم میگفتم چیــزی نیاز ندارم.
در ادامــه برنامه به نقطهای رســیدیم که گروه به دو دسته تقسیم شدند. قرار بود
۱۴ نفر به قله صعود کنند و بقیه بمانند. سرپرست گروه از من خواست من هم بمانم، اما من گفتم میخواهم صعود کنم. باید چیزی حدود چهار ساعت دیگر پیــادهروی میکردیم. ۱۰ دقیقه مانده به قله بود که سرپرســت خبردار شد من با دهان روزه صعــود میکنم. خیلی تعجب کرده بود.
به من گفت چیزی به کســی نگویم تا خودش به دیگران بگوید. وقتی به قله رسیدیم، این موضوع را اعلام کرد و بعد هم گفت من چه بیماریای دارم.
آنجا از برخورد بچههــا خیلی انرژی مثبت گرفتم و سبب شد با برنامههای بعدی گروه هم همراه شوم. علاقه و اشتیاق به کوه و هدفی که داشتم موجب شد چهارمین صعودم به قله دماوند باشد. این علاقهمندی و پشتکارم سبب شد خبر صعودهای من خیلی زود بین بیماران و آدمهای سالم دست به دست شــود. در ابتدا، خانــوادهام از کوهنوردیام خبر نداشتند، برای همین وقتی عکسم را بالای کوه دیدند، ضمن خوشحالی، مخالفت کردند. اما دکترم به آنها گفته بود میتوانم هر کاری انجام دهم.
یادم هست برای مشــاوره دادن به بیماران سرطانی به بیمارستان مفید رفته بودم که دیدم یکــی از آنها عکس من را به دیوار چســبانده است.
من الگوی او شده بودم. وقتی این را دیدم انگیزه خود من هم چند برابر شــد. در کمتر از هشت ماه توانستم ۳۸ قله ۴هزار متر و بالاتر از آن را فتح کنم و در حال حاضر قلههایی که به آنها صعود کردهام به ۲۰۰ مورد میرسد و نکته جالب اینکه چهارمین قلهای که صعود کردم دماوند بود. در راه کمک کردن به بیماران سرطانی و بعضی دیگر از بیماریها کوله کوهنوردیام را همیشه همراه خودم دارم تا در سفر به استانها با هدف انگیزه دادن به بیماران، به بلندترین قله هر استان صعود کنم.
هدف من از کوهنوردی این بود که نشان بدهم وقتی کسی بیمار میشود، پایان کار او نیست بلکه باید با انگیزهتر از پیش تلاش کند. به آنهایی که سرطان دارند کوهنوردی را توصیه میکنم تا با این ورزش هم آب و هوایی عوض کرده و هم برای ماندن خودشان بهانه و انگیزه درست کنند. الان در تهران حدود ۶۰ تا ۷۰ بیمار سرطانی هستند که بهبود یافته و مشغول کوهنوردی هستند.
به ۹۰۰ بیمار سرطانی مشاوره میدهم
برایتان گفتم برای بهبود بیماران شروع کردم به مشاوره و انگیزه دادن به آنها. هر چه پیش رفتم تعداد آنهایی که به من مراجعه میکنند یا میتوانم به آنها کمک کنم بیشتر میشود. در حال حاضر این افراد به
۹۰۰ نفر در کل کشور رسیدهاند. برای همین دو سالی میشود سفرهای استانی خودم را راه انداختهام. شروع سفرهای من از سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی بود که کمبرخوردارتر هستند.
چیزی که با خودم قرار گذاشتم این بود در هر ماه به دو استان سفر کنم. مثلاً این ماه به لرستان و کردستان خواهم رفت.
خوشبختانه آدمهایی پیدا شدهاند که مثلاً به جای هزینه کردن برای فوت عزیزانشان، مبلغ مورد نظرشان را به بیماران نیازمند کمک میکنند و من این سعادت را دارم که کمک این عزیزان را به آنها که مبارزه میکنند، بدهم.شکر خدا در این مسیر حتی افرادی از خارج کشور هم کمک میکنند. مددکاری بیمارستانهای شهرستانها افراد واجد شرایط را به ما معرفی میکنند و ما هم پس از رصد وضعیت آنها، کمکها را به دستشان میرسانیم و در بخش مشاوره هم در خدمت آنها هستم. خوشبختانه بسیاری از بیماران پس از بهبودی، مشاور دیگر بیماران در شهر یا استان خودشان میشوند و نکته جالب اینکه این مشاوره دادنها تنها به داخل خلاصه نشده و بیمارانی خارج از کشور هم با من تماس میگیرند که دچار بیماری سرطان هستند.
زندگی من از طریق کار در یک شرکت میگذرد اما بخش کمک به بیماران سرطانی و
سخت درمان، بخش دلی زندگیام است که برایم بسیار ارزشمند است.
پیش از اینکه برای دیدار با بیماران سرطانی و مشاوره دادن به آنها به شهرستانها بروم، آنها را مطلع میکنم و قاعدتاً افراد دیگری هم خبردار میشوند. جز لطف فراوانی که از این خانوادهها میبینم گاهی بعضیها فکر میکنند من برای رسیدگی به مشکلات دیگر هم رفتهام برای همین مردم کلی سفارش و التماس دعا دارند. نامههای فراوانی به من میدهند که حاوی مشکلات آنهاست. من هم تا جایی که بتوانم سعی میکنم یا آنها را به مسئولان مرتبط کنم یا هر طور شده مشکلاتشان را با کمک خیران حل کنم. جالب اینجاست بعضی از این مشکلات خارج از حوزه کاری است که من انجام میدهم و مشکلات عمومی است، مثلاً آبرسانی به یک منطقه.
۳ گوسفندی که جایگزین شدند
همین اواخر خبردار شدم گوسفندهای فردی در کوهرنگ که کلاً سه رأس بودند، تلف شدهاند. ماجرا را که برای دوستان خیّرم مطرح کردم، آنها موافقت کردند و هزینه خرید سه گوسفند به آن فرد اهدا شد.
گاهی داروهایم جواب نمی داد
زمانــی که به ســرطان مبتلا شــدم، اوج تحریمها بود. برای همین مجبور بودیم از داروهای هندی استفاده کنیم. بعضی وقتها این داروها به بیماری جواب نمیداد و پس مــیزد. پیدا کردن داروی خوب هم ســخت بود. از طرفی اگر دارویی پیدا میشد، قیمتش بسیار بالا بود. البته من کارمند یک شــرکت هستم و بیمه تکمیلی دارم که از آن استفاده میکنم. خانواده هم به من بسیار کمک کردند. نکتهای که باید بگویم این است سرطان یک طرف ماجراست و هزینههای درمان یک طرف
نظر شما