روایت جذاب زندگی شما چیست؟ چنین روایتی دارید؟
بله. زندگی این سالهای من یک معجزه تدریجی است. من سال ۹۶ ورشکسته شدم، زندگیام از هم پاشید و داروندارم از دست رفت؛ جوری که یک کولهپشتی برداشتم و از خانه زدم بیرون. به مادرم گفتم: «من میروم یا برنمیگردم یا اگر برگردم، موفق برمیگردم». توکل کردم به خدا. به امام رضا(ع) متوسل شدم. ازشان خواستم هر چه خیر من است، همان را پیش بیاورد. همین هم شد. پس از چند سال کارگری کردن در تهران، پس از چند سال کارگری خیلی سخت، دوباره زندگیام جمع و جور شد.
- یعنی دوباره از صفر شروع کردید؟
از صفر که نه، از زیر صفر.
- اگر بخواهیم به عقب برگردیم، زندگی شما پیش از این تجربه چهشکلی بود؟
من دانشآموخته رشته عمرانم و پیش از این اتفاقها، یک شرکت ساختمانی داشتم. بعدها کنار شرکت ساختمانی، یک کارخانه کیک، کلوچه و بیسکویت هم راهاندازی کردم که همان کارخانه سبب ورشکستگیام شد.
- چطور؟
پس از یک سال کار، گفتند کارخانهای که خریدهام، متعلق به فرد دیگری بوده. انگار افرادی که مِلک کارخانه را به ما فروخته بودند، با سند جعلی ما را فریب داده بودند. اما بعد از یک سال صاحب اصلی کارخانه پیدا شد.
- لحظهای را که از ماجرا باخبر شدید، خاطرتان هست؟
بله. در کارخانه بودیم که از نگهبانی زنگ زدند. نگهبان خبر داد فردی آمده و با من کار دارد. رفتم جلو در. طرف تا من را دید، گفت: «شما چرا اینجایین؟» گفتم: «کارخونهمونه». گفت: «به چه مجوزی؟ اینجا کارخونه منه!» مدارک و اسناد را آوردم، ولی هیچکدام را قبول نداشت. میگفت: «اینها جعلیه».
- این میشود شروع مسئله.
بله. آدم اینجور وقتها چیزی را باور نمیکند. همهاش حس میکنی خواب و خیال است. انگار نمیخواهی باور کنی، ولی از روز بعدش دادگاه و پاسگاه شروع شد. کارخانه را تا تعیین تکلیف پلمب کردند. آخر هم پس از ۵۰-۴۰ روز حکم به نفع طرف مقابل صادر شد و من همهچیزم را از دست دادم.
- یعنی کل ملک را از شما گرفتند؟
بله. کل ملک، به اضافه اجارهبهای یک سال و تغییر کاربری و بقیه چیزها. کل ضررم شد حدود ۸میلیارد تومان. البته ۸میلیارد تومان سال ۹۴.
- یعنی همه دارایی آن موقع شما.
بیشتر از دارایی من میشد. همه دارایی من، به اضافه کلی وام و قرض و... بعد هم که پیگیری کردیم، معلوم شد فروشندهها از ایران خارج شدهاند و به آنها دسترسی نیست. ناچار هر چه دارایی دیگر هم داشتم، دادم رفت. آخر هم نزدیک ۹۰۰-۸۰۰ میلیون بدهی دیگر باقی ماند.
- توان پرداختش را داشتید؟
شکر خدا بدهی را به اقساط ۶-۵ میلیونی قسط بندی کردند و مادرم از محل درآمدی که داشت، پرداخت آنها را برعهده گرفت. ولی خودم مدتی که گذشت، حس کردم تحملم تمام شده و باید یک فکر تازه کنم. دو سه ماهی که گذشته بود، یک روز کولهپشتیام را برداشتم، لباسهایم را همراه مقداری پول گذاشتم داخلش و راه افتادم طرف تهران. به مادرم گفتم: «یا میروم و هیچوقت برنمیگردم یا اگه برگردم، موفق برمیگردم...».
- از مهلکه فرار نمیکردید؟
نه. فکر میکردم باید بکوبم و دوباره شروع کنم به ساختن. از آن شرایط خسته شده بودم، ولی میرفتم که اصلاحش کنم. خلاصه رفتم تهران و اولین جایی که برای کار مراجعه کردم، یک کافیشاپ بود. قبولم نکردند. بعد رفتم سراغ یک رستوران. بالاخره آنجا من را پذیرفتند و شدم یکی از کارگرهایشان. کارم هم گارسونی، تمیز کردن ظرفها و چیدن میز بود.
- برایتان سخت نبود ؟
سخت بود، ولی چارهای نداشتم. مهم این بود کاری پیدا کرده بودم که جای خواب داشت. البته ۲۱روز بیشتر آنجا نماندم و بعد کار بهتری پیدا کردم؛ کاری که به رشتهام نزدیک بود. شدم مسئول نگهداری موتورخانه یک ساختمان. خوبیاش این بود محل خواب مجزایی برای خودم داشتم.
- انگار با ماجرا کنار آمده بودید.
نه، هیچوقت. کافی بود کسی چند دقیقه با من معاشرت کند؛ خیلی زود میفهمید من متعلق به این فضاها نیستم. خلاصه بعد از یک سال و اندی، رفتم سراغ کار بعد و در هتلی مشغول به کار شدم.
- یکجورهایی پله به پله در کارتان ارتقا مییافتید؟
بله. البته تا زمانی که کرونا آمد و به خاطر کسادی بازارها، مجبور شدم از هتل بیایم بیرون. پس از آن یک آگهی املاک، من را کشاند به شغل خرید و فروش و اجاره مسکن. یک سالی هم در املاکیهای تهران کار کردم، تا زمانی که با همسرم آشنا شدم.
آشنایی با ایشان نقطه اثرگذاری در زندگی شغلیتان بود.
بله، به نظرم. وقتی به واسطه خانواده یکی از دوستان با ایشان آشنا شدم، هنوز زندگیام درست پا نگرفته بود. همین بود که خرج روزمرهام را درمیآوردم، ولی هنوز خانهام با دوستان مشترک بود. ایشان ولی هیچ مشکلی با شرایط من نداشت. فقط از من خواست دنبال یک کار دولتی بگردم. همین خواسته، من را به کار در یکی از بیمارستانهای تهران کشاند. از املاک اجازه گرفتم نصف روز را به آن کار مشغول شوم. خیلی زود صبحها نیروی بیمارستان بودم و بعدازظهر نیروی املاک. باز هم تلاشم را بیشتر کردم و یک بوتیک باز کردم، ولی موفق نبودم. رفتم سراغ خرید و فروش ماشین، ولی در آن هم توفیقی حاصل نشد.
- انگار طبع شما همیشه در حال خواستن بوده؛ در حال تلاش برای برگشت به همان روزگار قبل.
بله. کمکم وارد شغل سفرههای یکبار مصرف شدم. متوجه شدم کار پردرآمدی است. سفرههای آماده خیلی بزرگ را میخریدیم و با تغییر حجم و بستهبندی دوباره، برای فروش خانگی آمادهشان میکردیم. کمکم توانستیم یک دستگاه بخریم. بعد شد دوتا و سه تا. کمکم وارد فضای تولید سفرهها شدیم، کیسه فریزری تولید کردیم، کیسه زباله تولید کردیم و... و همینطور ادامه دادیم. اینطور که پیش رفت، بیمارستان و املاک را رها کردم. همسرم خانهای داشت که توانستیم بزرگتر کنیم. ماشینمان را خریدیم و خلاصه همهچیز روی غلتک افتاد.
- میشود گفت دوباره برگشتهاید به روزگار قبل؟
هنوز نه. برای برگشتن به آن شرایط هنوز چهار پنج سالی کار دارم.
- این میشود آن معجزه تدریجی شما.
بله.
آرمان اورنگ
نظر شما