نسبی که از مسح دستهای بیقرار و چشمهای خیس و پاهای خسته معلوم است، وگرنه کدام غریبه سر صبحی مهآلود در آخرهای پاییز با اسپند و عود برای استقبال تابوتی گمنام از خانه بیرون میزند.
ساکن جدید زائرسرای حضرت
22 ساله بوده و سال65 در عملیات والفجر8 در عملیات تک ایذایی شهید شده؛ عملیاتی که تکی است علیه دشمنی که در حال تجمع یا آرایش یافتن در خارج از منطقه نبرد است. این تک ممکن است برای انهدام قسمتی از نیروی دشمن، گرفتن ابتکار عمل از آن و یا ممانعت از مراقبت دشمن بر منطقه نبرد انجام شود. حالا هم انگار پس از این همه سال آمده باز ابتکار عمل را به دست بگیرد و با بههم ریختن برنامهها، آرایشی جدید به شهر بدهد. آرایشی پوشیده از گلهای گلایل و داوودی، عطر اسپند و چشمهای خیس که آمدهاند او را تا میهمانخانه علی بن موسیالرضا(ع) بدرقه کنند و بعد با بوی عود و نوای یازهرا(س) و پرچم سبز حرم به خانه آخرت برسانند. اسمش معلوم نیست. بینام است اما حالا که به زائرسرای طرق آمده انگار خادمی از خدام آستان حضرت رضا(ع) است که بناست از امروز به زائرانی که از شهرهای دور و نزدیک به دیدار امامشان میآیند، خوشامد بگوید.
آمدهاند استقبال
آنها آمدهاند استقبال و من آمدهام تماشا. کاری با مراسم رسمی ندارم. نگاهم میان مردمی میچرخد که برای خوشامدگویی به شهید آمدهاند. هنوز برنامه شروع نشده است. عاقبت، پیرزنی نشسته روی ویلچر نگاهم را میدزد. صورتش را نمیبینم اما سنش را از قاب عکسی که پشتش پنهان شده، حدس میزنم. عمری به اندازه دلتنگی برای لبخند پسرکی که توی قاب نشسته و لبخند میزند. هنوز کسی نیامده و خبری نیست اما شانههای زن میلرزد. همراهش نوه پیرزن است که میگوید عکس متعلق به دایی شهیدش است. با خودم میگویم دمت گرم زن. همه هم که آمده باشند باز آمدن مادر چیز دیگری است. این را همه اولادهای از سفر آمده میدانند. اینجوری هم دل شهید را شاد و هم خاطر همه مادرانی را که نمیدانند کدام خاک نگهدار جگرگوشهشان است جمع کردهای. میگویند خب، خیالمان راحت، ما نبودیم، مادری دیگر بود؛ بچه که رسید، بهش سلام کرد، خسته نباشید گفت، بغلش کرد، دستی به زلفهای نداشتهاش کشید. طفلم غریب نماند. دوست دارم شانههای افتاده و لرزانش را بگیرم و بلند بهش بگویم دمت گرم زن که دل مادرهای شهید را قرص کردی. اما پاهایم جلو نمیرود که خلوتش را بهم بزند.
پدران دلتنگ، مادران چشم به راه
لازم نیست چشمهای خیسشان را ببینی تا دستت بیاید چقدر دلتنگاند، دستهای پیر و چروکیدهشان که دست از مسح تابوت نمیکشند، خودشان بهخوبی میگویند این دلتنگی چقدر عمق دارد. عمقی به قاعده چهل و چند سال کمتر یا بیشتر. حالا تابوت سه رنگ روی ماشینی آراسته به گل رسیده است. مردم دورش را گرفتهاند. اما بهجای جوانها آنها که پیشترند، پیرمردها و پیرزنها هستند. نمونهاش پیرمردی با عرقچین سبز است که چند دقیقهای است خودش را به تابوت رسانده و دست از آن برنمیدارد. حتم دارم اگر دستهای پیرمرد را بگیرم و چروکهای انگشتانش را به چروکهای صورتش اضافه کنم، حاصل جمعش میشود روزهایی که از رفتن جوانش گذشته است. هر چند جوان کلمه خوبی نیست، یک نوجوان 16-15ساله برای ننه بابا بیشتر بچه حساب میشود تا مرد جنگی. بالاخره پاهایش کم میآورند و از تابوت دور میشود. دستهایش را به صورتش میکشد و پشت ماشین راه میافتد. کمی پا به پایش میروم و میپرسم: شهیدتان چند ساله بود؟ متعجب نگاهم میکند و آخر میگوید: وقتی رفت 18سالش بود، اسفند 61. بعد به زنش اشاره میکند که کمی عقبتر با یک قاب عکس به دنبال کاروان میآید و میگوید: اوناهاش. پسرش را میگوید. جوانی در عکس سیاه و سفید که اگر بود، حالا 40 را رد کرده بود و لابد دستهای پدرش اینطور نمیلرزید.
بدرقه با گل و شکلات
کیسههای پلاستیکی توی دستشان است و مدام مشت مشت نقل و شکلات از داخل کیسهها برمیدارند و میپاشند میان مردم. میهمانی است دیگر. اشکهای چشمشان هم اشک شوق است. فکر کن مسافرت پس از سی و خردهای سال برگردد، معلوم است شهر را پر از نقل و نبات میکنی. بچههایی که برای استقبال آمدهاند، شکلاتها را برمیدارند و به چشمهای گریان زنها نگاه میکنند. خیلی هم برایشان عجیب نیست، چون مادرشان هم که کمی عقبتر ایستاده، چشمهایش خیس است. اطلاعات آنها کامل است، میدانند آمدهاند استقبال شهید گمنام و شهید بناست در زائرسرا ماندگار شود. یکیشان توی مشتهایش شکلات است و دیگری چندتا گل؛ میگوید گلها را آورده به شهید بدهد. به جز اینها دختربچههای مدرسهای هم آمدهاند. لباس فرم مدرسه تنشان است و صورتهایشان از هیجان گل انداخته است. چیزی شبیه غرور یا افتخار توی نگاهشان است، معلوم است ته دلشان کیف کردهاند شهیدی از دوردستها آمده تا برای همیشه میهمانشان شود. سعی میکنند نظم مراسم را رعایت کنند و جدی به نظر برسند اما شور نوجوانی نمیگذارد آرام بگیرند. یکی از دخترها میپرسد بوارین کجاست؟ لابد میخواهد بفهمد اسمی که روی تابوت شهید نوشتهاند، معنیاش چیست. معلمش توی شلوغی جواب مبهمی میدهد. بهش میگویم یک جزیره است در جنوب عراق. چشمهایش گرد میشود، توقع ندارم خبر داشته باشد آن وقتها رزمندهها داخل عراق هم پیشروی کرده بودند. میگوید: وای پس چقدر دور بوده.
روی دوش خادمان آستان
میخواهم بگویم نه، همین بغل شلمچه خودمان است اما منصرف میشوم. با خودم میگویم تو بگو اصلاً بغل گوشمان، کنار دلمان، این همه سال بیخبری را با بینشانی شهید جمع کنی میشود همان دوری که دختر بچه میگوید. بعد خودم را دلداری میدهم که هر چند دور، هرچند دیر، اما انگار خیلی بهموقع آمده است. این را میشود از نگاههای مادرانی که به استقبال آمدهاند فهمید. یکیشان با دستهای حنا کرده که به تابوت چسبیده حسابی دلبری میکند. دلم میخواهد دستهایش را بگیرم و روی سرم بکشم، اما پیرزن آنقدر توی حال خودش است که هیچ کس را نمیبیند. کاش آماری از مادرهای امروز داشتم، اینکه چندتا جوان از دست دادهاند و چندتا محض همین که مادرند، چشمهایشان خیس است. دستهای حنا کرده و انگشتر عقیق زن یک لحظه روی نام شهید دست میکشد و یک لحظه روی نام امام رضا(ع). تازه خاطرم میآید رمز عملیات والفجر8 یا فاطمهالزهرا(س) بوده. توی دلم میگویم خوش بهحالت جوان؛ با نام فاطمه شهید شدهای و حالا با نام خانم به خانه برگشتهای. برگشتهای تا همسایه همیشگی زائران علی بن موسی الرضا(ع) باشی و میهمانخانهاش خانه ابدیات باشد. میهمانخانهای که بالاخره میان عطر اسپند و بوی گلاب به آن میرسیم و خادمان آستان رضا(ع) به استقبالمان میآیند و کمی بعد تابوت سه رنگ روی شانههایشان به سمت جایگاه میرود. حالا چشمها از اشک سرخ است. جایگاه هم سرخ است. چشم من دنبال پرچم سبزی است که بناست استخوانهای دوستداشتنی را در آغوش بگیرد. دمام هم میزنند. گرمای جنوب و بوی عود حرم در هوا پیچیده است. هر چند از خانه آقا دور هستیم اما میهمانخانهاش هم حالا رنگ و بوی خانه را دارد، بهخصوص که بناست از امروز شهیدی میهمان دائمیاش باشد.
فاحاآفاق
نظر شما