به گزارش قدس خراسان، ۳۵ سال از جنگ تحمیلی ایران و عراق میگذرد و ما بسیار خاطره شنیدیم درباره کودکان بزرگی که همراه دیگران جان خود را فدای یک امید همگانی کردند؛ امید به روزهای روشن ایران.
یکی از آن کودکان بلندمرتبه «بابک طاهری» است. بابک متولد سال ۴۹ و فرزند دوم یک خانواده چهار نفره بود؛ پسرکی شجاع، پرشور و انقلابی که از ۱۳ سالگی آتش اشتیاق حضور در جبهه و شهادت در وجودش شعله کشید.
مادر شهید بابک طاهری در گفتوگو با قدس، از علاقه بابک به شهادت و دفاع از وطن بر خود میبالید و از آن حکایت میکرد به حدی که با هم به مساجد و مراکز اعزام میرفتند؛ اما به دلیل سن کم بابک، درخواستشان پذیرفته نمیشد.
عفت مزینانی با یادآوری روزهایی که بابک با گریه در انتظار اعزام به جبهه گذرانده بود، گفت: پس از این درخواستهای بیپاسخ، کار بابک ۱۳ ساله، گریه و بیتابی شده بود به گونهای که تا ۱۶ سالگی اشکهای صورتش را با اشک میشست و آرام نمیگرفت. در همان روزها به من پیشنهاد داد برایش ختم قرآن نذر کنم. با اینکه از درخواست و پیشنهادش با این سن تعجب کرده بودم، پذیرفتم و برایش یک ختم قرآن نذر حضرت فاطمه زهرا(س) کردم. جزء ۲۷ که تمام شد، بابک با خوشحالی و شادمانی به خانه آمد و برگه اعزامش را به من نشان داد. هر دو خوشحال بودیم و سر از پا نمیشناختیم. بالاخره بابک نتیجه سه سال تمام اشک و گریهاش را گرفت و در ۱۶ سالگی نامنویسی شد.
مادر شهید طاهری افزود: پیش از اعزام باید دوره میدیدند. نام بابک در فهرست اعزامیهای هلالاحمر درآمد و میخواست به عنوان امدادگر به جبهه برود. در آن دوره چهار ماهه چنان با عشق آموزش میدید و از آموختههایش برای ما میگفت که گویی کم مانده بود پرواز کند.
مادر شهید طاهری در بیان روزهایی که شاید تصورش برای افراد معمولی دشوار باشد، یادآور شد: پس از اتمام دورهها، به او گفته بودند چند روزی استراحت کند تا خبر اعزامش برسد؛ اما آنقدر مشتاق شهادت بود که حتی یک روز طاقت نیاورد. همان شب به همراه یکی از دوستانش به حرم مطهر امام رضا(ع) رفت. بعدها از دوستش شنیدم که میگفت «آن شب بابک فقط از امام، شهادت طلب کرد و بس». صبح روز بعد هم چمدانش را بست و بدون اینکه مرا بیدار کند، از خواهر و برادرانش خداحافظی کرد و از خانه رفت.
طبق گفتههای مادر شهید طاهری، تنها هفت روز طول کشید تا خبر شهادتش به محله برسد و پس از آن، او دیگر پسرش را ندید. فقط در آن چند روزی که بابک در جبهه بود، نامهای فرستاد و از حال و احوالش برای مادر نوشت؛ اینکه چقدر همه چیز در نظرش دلانگیز و خوب است. جز آن نامه، هیچ یادگار دیگری از او در دست خانوادهاش نیست.
این مادر صبور همچنین از لحظات سختی گفت که تلفیقش با آرامش کمی دشوار به نظر میرسد. او خاطرنشان کرد: وقتی خواستند خبر شهادتش را بیاورند، یکی از همرزمانش به همسایهمان گفت «بابک شهید شده؛ اما نتوانستیم به مادرش بگوییم. میترسیم از شدت ناراحتی و غم پس بیفتد»؛ اما من چشم به راه خبر شهادت بودم. پیش از رفتنش با خدا عهد بستم اگر او را دوست دارد، نه جانباز شود و نه اسیر؛ بلکه فقط شهیدش کند.
وی گفت: در همان ایام که دلتنگی پسرکم بر دلم سنگینی میکرد، از حضرت فاطمه زهرا(س) خواستم قلبم را آرام کند و نگذارد کسی در راه شهادت بابک اشک مرا ببیند. من حتی بر مزار او هم ذرهای غم به چشمانم راه ندادم.
نظر شما