وقتی یک نفر را به عنوان معلم معرفی میکنیم، شنونده فکر میکند معرفیشونده، کارش با دانشآموزان و کلاس و مدرسه است، اما کار ثریا مطهرنیا به عنوان معلم، فقط به مدرسه و کلاس و دانشآموزان خلاصه نشده است.
او در سالهای معلمیاش، در حوزههای مختلف کار کرده است؛ از کمک به آموزش بیش از هزار دانشآموز بیبضاعت، درمان و بهداشت آنها تا تجهیز مدرسه، کارآفرینی برای خانمها، کمک به آزادسازی زندانیان و... و این همه همت در یک نفر رشکبرانگیز است. این معلم نمونه کردستانی توانست در فهرست ۱۰نامزد دریافت جایزه «واروکی» بهترین معلم دنیا هم قرار بگیرد. زندگی پربرکت مطهرنیا یک الگو است برای آنهایی که میخواهند برکت زندگی دیگران باشند.
در سایه پدر و کتاب
اسفند ماهی و متولد بیجار هستم، کودکیام بسیار شورمندانه و بازیگوشانه میگذشت. خانه ما پر بود از نور و رنگ، همه چیز زیبا بود و این زیبایی به دلیل آشنایی و ملاقات کودکی خردسال با جهان اطرافش بود. عطر تازگی همه جا بود، نان تازه، چای تازهدم، نقشه تازه فرش، میهمانهای تازه و هوای تازه. در آن ایام از هر جنبدهای که میدیدم نیاز به کمک دارد حمایت میکردم؛ سگی که در زمستان تولههایش به کمک نیاز داشتند، گربهای که دستش میشکست، پرندهای که از ارتفاع میافتاد و گیاهی که نیاز به آبیاری داشت را همیشه مراقبت میکردم، مهم نبود چه باشد، مهم این بود که جان دارد، که او هم شعوری دارد و انسان، پاسبان و پاسدار حریم هستی است. در خانوادهای متوسط که ستون خانهمان پدر بود به دنیا آمدم.
پدرم مردی بود با پوستی آفتابسوخته و ایمانی قدیمی، با دستهایی مردانه و قامتی افراشته. موسیقی خانه ما، صدای دف مادر بر دار قالی بود. گویی قالی جان داشت، پر بود از گل، پر بود از داستانهای قدیمی، از رنج دستهای مادر و شکوه زیبایی؛ گویی زیبایی قالی بیجار، زاده رنج و صبوری است و استحکامش از بنیه بازوی زنانش. ارادت خاصی به پدرم داشتم، به دلیل شغلش کمتر منزل بود و جای او را مادر پر میکرد، با دستان هنرمندش که گرههای عشق را بر دار قالی میبافت. پدرم بسیار منضبط و سختگیر بود و همواره از ما دانش را مطالبه میکرد. هنوز فکر میکنم چرا آن همه به دانایی احترام میگذاشت.
او معمار زندگیام بود، خشت به خشت مرا ساخت. صدای آهنگ حمد و سورهاش صبحهای زود، زیباترین نیایش جهان با خداوندگار کائنات بود. بسیار به حلال و حرام اعتقاد داشت تا حدی که روی هر نکته کوچک هم بارها تأمل میکرد که اشکال نداشته باشد. به عمر مبارکش ندیدم حتی یک کلمه غیبت و بدگویی کسی را کرده باشد، حتی یک ریال وام بانکی نگرفت و معتقد بود شبهه دارد. شغلش رانندگی در جهاد سازندگی دوران جنگ و جبهه بود. یاد او که میآید، جمله «کجایند مردان بیادعا» ناخودآگاه به ذهنم متبادر میشود.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در نزدیکی خانه ما بود. از کوچه میگذشتم و با عبوری پر از اشتیاق به آنجا میرسیدم. پاتوق کودکیهایم آنجا بود، دور و بر من در خانه پُر بود از کتاب و پدرم ذوق میکرد از کتاب خواندنم. گویی خودش کتاب میخواند. هر چه بیشتر کتاب میخواندم، رضایت بیشتر پدرم را احساس میکردم، گاهی میگفت؛ ثریا هم دخترم است و هم پسرم، من از این جملهاش سرخوش میشدم، او با این جمله میخواست بگوید از دختر مسئولیتپذیرش راضی است، بزرگتر که شدم فهمیدم زنها میتوانند حتی بزرگتر از مردها باشند، چرا که احساسات مادرانه و مسئولانهای دارند که برای اعتلای زندگی انسان مهم است.
آرزوی پرواز با جت جنگی
کودک که بودم دوست داشتم زودتر سنم زیاد شود و فردی مفید باشم. من میخواستم خلبان شوم و پدرم میخواست معلم باشم. در کودکی و زمان جنگ تحمیلی علیه ایران که صدای غرش جتهای جنگی را میشنیدم، دوست داشتم سوار بر آن اسبهای آهنین، از ایران دفاع کنم و راستش را بخواهید هنوز هم این رؤیا در من زنده است. اما پرواز فقط ملاقات آسمان نیست، میدانم میتوان در زمین راه رفت و آسمانی بود، چیزی که دوست دارم بشوم و امیدوارم این برکت و نعمت را داشته باشم و شکرگزار خدایم باشم.
خلاصه آن روزها نتوانستم خلبان باشم و این نتوانستن مرا به سوی ورزش رزمی رهنمون شد. گاهی با خود میگویم شاید اگر تمرکز زندگیام روی فعالیتهای علمی، آموزشی و مدنی قرار نمیگرفت، میتوانستم در ورزش هم با توجه به استعدادی که داشتم، موفق باشم و حتی قهرمان شوم؛ اما به خود یادآوری میکنم کاش پهلوان باشی، کاش دست نیافتهها را بگذاری و آنچه را داری سپاس گویی و سپاس میگویم. پدرم بهگونهای ما را پرورش میداد که بتوانیم مستقل و قوی باشیم و این نوع تربیت روی من نیز اثر گذاشته بود. بر اثر همین امر بود که دوست داشتم بتوانم درآمدی کسب کنم. برای همین تیر و کمان بازیگوشیام را که با آن به سنگی به عنوان هدف شلیک میکردم کنار گذاشتم و تابستانها بساط کوچکی برای خود میساختم.
بساطم یک جعبه، سفره، کاسه و یخ بود و شربت میفروختم و شاد میشدم از سیراب شدن تشنگان با خنکای شیرینی انجیر. به درآمدش نیازی نداشتم، اما دوست داشتم خودم را محک بزنم و زدم و رویه کسب درآمد و کارآفرینی در تمام دوران زندگیام در کنار حس کمک به مردم و مراقبت از انسانها، همواره در من زنده ماند. کودکیام در یک جمله به کتاب، بازیگوشی، مراقبت و کار گذشت و در این میان بیشترین تأثیر را از پدر گرفتم، هر چند بعدها متوجه شدم مادرم مرا اینگونه میخواست و بدون اینکه حس کنم مرا به آیین پدر پرورد.
در محاصره گرگها
بنا به علاقه پدرم به معلمی، وارد دانشسرای معلمان سنندج شدم. با اینکه شغلهای بهاصطلاح مردانه را دوست داشتم، در تربیت معلم به فعالیتهای فرهنگی و اجتماعیام در قالب چاپ نشریه یا شرکت در جلسات دانشجویی و سیاسی ادامه دادم. شخصیتی مطالبهگر داشتم اما این فعالیتها موجب نشد از کار غافل شوم. تمام تعطیلات تابستان را کار میکردم و تولید برایم بسیار مهم بود تا اینکه زمان تحصیلم به پایان رسید و وارد اولین روستای محل خدمتم شدم. پیش از آن قصد ادامه تحصیلات تکمیلی داشتم و دانشگاه قبول شدم، اما با دیدن وضعیت روستای محروم محل خدمتم و مشکلات روستاییان و دانشآموزان از لحاظ معیشتی، تحصیلی و حتی سلامت؛ تصمیم به ماندن و آباد کردن گرفتم. مدرسه را بازسازی کردم، بیتوته کردم در روستا و روی تحصیل دانشآموزان کار کردم. با خانوادهها برای حل مشکلات روستا صحبت کردم و دانشآموزان آن مدرسه از مسابقات استانی قرآن و نهجالبلاغه تا تئاتر و سرود و از دارا بودن امکانات آزمایشگاهی تا برخورداری از کتابخانه و اردو، طعم خوش تحصیل را چشیدند.
از آن روز به بعد سنت من این بود که وارد محرومترین روستاها شوم و بهترین محیط و امکانات را برای دانشآموزان فراهم کنم و هنوز هم حتی مشکلات بهداشت و درمانشان را پیگیری میکنم. برخی از مدارس ابتدایی روستایی چندپایه هستند، چرا که تعداد دانشآموزان کم است و دختر و پسر در چند مقطع مختلف باید در کنار هم درس بخوانند. معلمی در روستاها، مشکلات خاص خود را دارد، از تردد در جادههای ناامن، تا جادههای برفی و گِلی. یادم است زمستانی با همکاران در جاده ماندیم و برای اینکه کلاس درس تعطیل نشود، راهپیماییمان را ادامه دادیم. چند صد متر آنطرفتر گرگها به ما خیره شده بودند. به هر زحمتی شد در بوران و برف خود را به مدرسه رساندیم و متوجه شدیم مسئولان برای پیدا کردن ما اکیپ امداد و نجات را راهی منطقه کردهاند. وارد هر روستایی که شدم، سعی کردم از توان خود روستاییان هم برای مرمت مدرسه استفاده کنم و پا به پای آنها کار کردم. امروز نیز در روستای جدیدم، مدرسه را کاغذ دیواری و آجرنما کردم. آجرها را خودم تهیه کردم، تور والیبال بچهها را از تهران سفارش دادم، حیاط مدرسه را زیبا کردم و برای بچهها مدرسهای فرش شده در تراز یک خانه زیبا ساختم.
به یاد میآورم چند سال پیش، یکی از دانشآموزانم که در اوایل خدمتم به او کمک کرده بودم، از خارج از کشور با من تماس گرفت و تشکر کرد، گفت: نام دخترش را ثریا گذاشته است و مثل ابر هر دو گریه کردیم.
۱۶ سال در روستاها
۱۶ سال تمام در روستاها بیتوته کردم. بارها پیش آمد که هفتهها بیماری فرزندان خردسالم را بهخاطر مسدود شدن جادهها در روستاهای محل خدمتم تحمل کردم. بارها پیش آمد عدهای به دلیل دفاع از حقوقم به من نسبتهای ناروا زدند و زخم زبانها شنیدم، اما مقاومت کردم. همیشه دوست داشتهام دولتها به حوزه آموزش و پرورش نگاه جدی و مسئولانه داشته باشند، اما معالاسف هر چه پیشتر آمدیم، بار بیشتر را به دوش نیکوکاران نهادند و خود عقب نشستند. آموزش امری اجتماعی است، تنها به آموزگار و دانشآموز مرتبط نیست، محیط خانواده، محله، روستا و شهر هم روی کیفیت تحصیل اثر میگذارند.
وضعیت سلامت جسمی و روانی دانشآموز بسیار مهم است و هر دانشآموز جهانی منحصر به فرد با خصوصیات ویژه خود است. آموزش فقط درس و مشق نیست، بازی و موسیقی و ورزش و بازدید هم هست، طبیعتگردی و آشنایی با تاریخ و جغرافیا هم هست. آموزش و پرورش در تمام جهان، یکی از مهمترین ستونهای پیشرفت و تمدنسازی است که در کشور ما آن جایگاه قدیم را ندارد و نگاهی تزئینی به آن مستولی شده است. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم حتی یک روز تعطیل نداشتهام؛ تابستان یا مشغول بازسازی مدارس بودهام یا خرید لوازم برای دانشآموزان و یا پیگیر درمانشان و زمستان دنبال تهیه کفش و لباس نوروزیشان و خدا را البته از این بابت هزاران بار شکر میکنم.
در سالهای خدمتم در دو سطح جهانی و ملی نامزد دریافت جایزه شدم. در سطح جهانی در میان ۱۰معلم برتر جهان قرار گرفتم اما احتمالاً بنا به دلایلی که بهتر است از آن بگذرم، این جایزه نصیب ایران نشد.
قصد داشتم جایزه یک میلیون دلاریاش را وقف کار خیر کنم. در سطح ملی هم مفتخر به دریافت جایزه (نشان بینشان) سازمان بسیج فرهنگیان کشور شدم؛ اما حس میکردم باید کاری برای معلمان کشور نیز انجام دهیم و با وقف پاداش پایان خدمتم و پیشنهاد و پیگیری بنیاد برهان، موفق به تأسیس جایزه ملی معلمی شدیم که از فرهنگیان گمنام کشور نیز تجلیل شود و خوشبختانه به سرانجام رسید و جایزه یک میلیارد تومانی برای آن تصویب و امسال نیز به معلم برتر کشور اعطا شد.
البته پیشنهاد کلیام این بود که این جایزه بینالمللی باشد تا ایران هاب آموزشی منطقه شود و باز هم با لطف دلسوزان مجموعه بنیاد برهان، این جایزه در دو سطح ۵۰۰میلیونی و ۱۰۰میلیونی به چند آموزگار عزیز اهدا شد. مهم دیگران هستند، مهم تشویق و قدردانی از همه است، همه باید دیده شوند، همه باید انگیزه پیدا کنند و ایران را بسازند.
برای ایران عزیز
در اوایل خدمتم مدام با دانشآموزانی سروکار داشتم که یا وضعیت مالی خانوادهشان بهشدت ضعیف بود یا مشکلات سوءتغذیه و بیماریهای سختدرمان یا عوارض بسیار بدی ازجمله سوختگی و انواع و اقسام آسیبهای جسمی داشتند. برای درمان آنها سعی میکردم آخر هفتهها با پزشکان مجرب در تهران هماهنگ کنم و اگر نیکوکاری هم مایل به کمک بود، از وی کمکی را دریافت کرده و دانشآموزان را برای درمان به مراکز تخصصی درمانی ببرم.
هر چه بیشتر این کار را انجام دادم، تعداد دانشآموزان شناسایی شده در سطح شهر و روستا بالاتر رفت و حتی کودکانی زیر سن مدرسه را هم شناسایی کردم. تعداد بالا بود و من نمیتوانستم روند کمک و درمان همه آنها را تسهیل کنم، از این رو از همکارانم کمک خواستم و یک مؤسسه نیکوکاری را با هم بنیانگذاری کردیم و به این روند حالتی سازمانی دادیم. از تهیه کیف، کفش، لباس، دفتر و خودکار تا اعزام دانشآموزان بیمار به مراکز درمانی تخصصی، از کمک به خانوادههای مستضعف تا حل یا تعدیل آسیبهای اجتماعی، از تلاش برای حمایت از زنان بیسرپرست و بدسرپرست تا سعی برای مولد کردن خانوارهای بیبضاعت و تکامل این روند تا کاریابی برای افراد و ایجاد کارگاه خیاطی برای بانوان جویای کار را دنبال کردیم.
چون بزرگترین خدمتی که در حال حاضر میتوان به مردم ایران کرد، خلق ارزش و ثروت و بزرگ کردن سامانه تولید و خدمات است تا همه سهمی آبرومندانه از بشقاب داشته باشند. برای من جنسیت، محل تولد، مذهب و زبان هیچ ایرانی تفاوتی ندارد، باید با تمام قوا به همه کمک کرد و بسیاری از پیگیریهایم برای رفع مشکلات افراد حتی به دوردستترین مناطق کشور هم رسید، چون کلیت ایران برایم مهم است و در هر حادثه از سیل تا زلزله که در هر نقطهای از کشور رخ داد، با تمام قدرت با همکاران و مردم بسیج شدیم و یاری رساندیم و حتی در بحث تأمین جهیزیه تا آزادی زندانیان مستحق، به هر اندازه که در توانمان بود کمک کردیم.
آوردن تیمهای پزشکی به مناطق محروم، برگزاری رویدادهای فرهنگی با هدف جذب کمکهای عامالمنفعه، استفاده از جوانان و شهروندان خوشفکر که دارای ایدههای کمککننده باشند و توسعه کارآفرینی و تولید و مشارکت از اهداف عالی من است که تا حدی عینیت یافته است.
خرید ابزار و وسایل تولید برای نیروهای کار و آموزش روشهای کسبوکار و تدوین برنامه برای اتصال آنها به زنجیرههای ارزش در سطح منطقه و کشور فرایندی سخت و پیچیده بود که به عنوان طرح پایه موفق به اجرای آن شدیم.
خانهای پدری داشتم که تمام خاطرات من در آنجا شکل گرفته بود؛ آن را وقف کردم تا در آن یک ساختمان برای امور نیکوکاری ساخته شود. تمام جوایز نقدی و مسکوکات این سالها را وقف کار خیر و حتی جسمم را نیز پس از مرگ، وقف دانشگاه علوم پزشکی کردستان کردم.
اینها حتی در برابر عظمت روح بسیاری از همکاران و خیران گمنام چیزی نیست و من بسیار عقبتر از آنها هستم.
خوشحالی من
چند بار در جشنواره الگوهای برتر کشور رتبه اول را بدست آوردم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم؛ نه اینکه نفر اول شده بودم بلکه به این خاطر که با رسانهای شدن این موضوع میتوانستم خیران بیشتری پیدا کنم تا با کمک آنها مشکلات فرزندانم را برطرف کنم.
تلاش در راه تحصیل
چون به تحصیل بسیار علاقهمندم، در رشتههای آموزش ابتدایی، مدیریت دولتی، مدیریت برنامهریزی، علوم سیاسی و روابط بینالملل، حقوق بینالملل تحصیلاتم را ادامه دادم و دکترای برنامهریزیام را نیز گرفتم. با اینکه هر دو فرزندم در تهران تحصیل میکنند بیجار و کردستان را رها نکردم و احساس میکنم هزاران تن از فرزندانم اینجا هستند و من به آنها نیاز دارم تا خودم را با آنها معنا کنم. جامعهای موفق خواهد بود که تمام اجزای آن مسئولیتپذیر باشند، مردم و مسئولانش. ایران همه جا هست، چون ایرانی همه جا هست و این تاریخ سترگ و باشکوه تعهدی بزرگ را بر دوش ما نهاده است. امید و تلاش من دیدن رفاه و توسعه همهجانبه ایران و شکوه و زیبایی روزافزون این خاک مقدس و دیدن گل لبخند آرامش بر صورت دختران و پسرانمان است.
نظر شما