درست مثل قدیمها، آن وقتها که راهها به خاطر هواپیما، قطار و... کوتاه نشده بود. آن وقتها که زیارت علی بن موسیالرضا(ع) به آسانی این روزها نبود. عین آن وقتها که باعث و بانی لازم داشتی تا به زیارت آقا مشرف شوی. باعث و بانیای که سالهاست در کاروانهای زیر سایه خورشید معنا پیدا کرده است. کاروانهایی که انگار حرم را میبرند پیش آنها که پای آمدن ندارند.
پرچم رضوی باز هم واسطه خیر شد
محمدیان، روحانی کاروان قزوین - اگر امسال را حساب کنم، میشود چهار سال. چهار سال همراهی با کاروان زیر سایه خورشید برای من، تا روحانی کاروانی باشم که با پرچم سبز وارد قزوین میشود. برنامه را حفظم. بار اولم که نیست. پرچم را میآورند داخل شهر و با آن میرویم هرجا که کسی گرفتاریای دارد، هر جا که کسی گره به کارش افتاده، هر جا که پای لنگی است و دستی تنگ، بیشتر البته دلی تنگ. این است که تا چشمم به پرچم سبز میافتد، در گوشم باز کسی برای چهارمین بار میخواند «آمدم ای شاه پناهم بده...» بقیهاش را حفظم. مثلاً میدانم چهارمین روز از ایام دهه کرامت، همراه با کاروان خدام میرویم زندان. آنجا که تا دلت بخواهد گره و گرفتاری با دل تنگ است.
با خودم میگویم بقیهاش را حفظم و تا میخواهم حدس بزنم امسال چند تا دل میشکند و چند نفر با پرچم سبز قول و قرار میگذارند که دور خطا خط قرمز بکشند، پرچم سبز غافلگیرمان میکند. امسال انگار میهمان تازهای داریم. یک اعدامی، آن هم پای چوبه دار. همه چیز آماده است که آخرین دقیقههای یک محکوم رقم بخورد اما پرچم سبز علی بن موسیالرضا(ع) واسطه خیر شده و جوان از مرگ رسته، انگار دوباره متولد میشود.
پرچمی که بلیت زیارت شد
قربانش بروم پیر و جوان ندارد. عشاق پرچم سبز
علی بن موسیالرضا(ع) را میگویم. این را به چشم خودم هر سال دیدهام. نمونهاش همین نوجوانی است که ۱۴-۱۳ سال بیشتر ندارد. از وقتی ما رسیدهایم یک بند اشک میریزد. مردم زیادی آمدهاند، همه مشتاق لمس و دیدهبوسی هستند. هر کس حواسش به خودش است، اما من نمیتوانم چشم از او بردارم. لابد مریضی دارد وگرنه این همه اشک برای چیست؟ میان شلوغی جمعیت بالاخره نوبت به او میرسد. پرچم را توی دستهایش میگیرد و اشکهایش سیل میشوند انگار. هیچ کس حرف نمیزند و همه قاب قشنگی را که نوجوان ساخته، تماشا میکنیم. قابی که در فضای مجازی هم دست به دست میشود و چندساعت بعد، میشود باعث و بانی یک بلیت سفر به مشهدالرضا(ع) تا نوجوان را به حرم علی بن موسیالرضا(ع) برساند.
پرچمی که خودش به دیدار میرود
صفایی، مدیر کاروان اصفهان - بعضیها میگویند خوابش را دیدهاند. خواب پرچم سبز که میهمان خانهشان شده. برخی را فرزند شهیدشان خبر کرده که خانه را آماده کنید، بناست میهمان عزیزی از راه برسد. خواب هم ندیده باشند و قاصدی خوش خبر واسطه نشده باشد، تعداد خانوادههای شهدا که مشتاق حضور پرچم سبز رضوی در خانههایشان هستند، کم نیست. این است که پیش از ورود به شهر برنامهریزی میکنیم.
مثلاً پارسال به کدام خانواده سر زدیم و امسال کجا برویم. که مریض دارد و که دل تنگ؟ اما پرچم سبز آقا(ع) برنامه خودش را دارد. این است که گاه برای رسیدن به مقصدی راهی میشویم اما راه، ما را به جای دیگری میرساند. نمونهاش دیداری که لغو میشود و خبری که درباره حال وخیم جانبازی به دستمان میرسد. انگار پرچم سبز انتخاب خودش را کرده و بناست به دیدار زخمخوردهای برویم که نفسهایش به شماره افتاده است. میهمانش که میشویم، بد حال است، این است که پس از دیدهبوسی با پرچم، دیدار را مختصر میکنیم و میرویم؛ اما یادش گوشه ذهنم میماند تا ۴۰روز بعد که خبر میرسد نفسهایش راست شده و حالش آنقدر خوب است که انگار هیچ وقت بیماره نبوده است.
میدانستم میآیید
خانمی زنگ زده که «جشن تکلیف دخترهاست، همه مشتاق زیارتاند و راهشان دور؛ میشود به دیدارشان بیایید؟ لطفاً آقا... دختر هشت سالهام خیلی دوست دارد زیارت آقا نصیبش شود». برنامههایمان پر است و نمیشود. با خودمان میگوییم این همه جای مهمتر. یکی مریض است، یکی در حبس، یکی در خانه سالمندان. «نه، نمیشود خانم، شرمنده». «دشمنتان شرمنده» و میرود. ما هم میرویم که به دیدار بعدی برسیم. چند روز میگذرد. بناست میهمان خانه شهیدی باشیم اما آنها خودشان میهمان رهبر معظم انقلاب هستند. قسمت نیست. درخواستها را مرور میکنیم. نشانیها را میبینیم. ساعتها را چک میکنیم. اصلاً عجیب نیست که وقتمان با وقت دخترها تنظیم است. میهمان جشنشان میشویم. وقتی میرسیم، دخترک هشتساله منتظرمان است، چشمش خیس است و لبش خندان. میگوید: «میدانستم میآیید. خیلی دلم میخواست پرچم آقا را زیارت کنم. میدانستم میآیید».
انگار آمدهاند حرم
مهرجردی، مسئول کاروان کرمانشاه - از راه که میرسیم انگار این ما نیستیم که آمدهایم. انگار آنها هستند که تازه رسیدهاند. هر کدام از جایی. یکی از روستا، یکی از توی کوه و کمر. کوچک و بزرگ هم ندارد؛ زن و مرد، کار و زندگی را رها کردهاند تا به ما برسند. ما که نه، پرچم سبز آقا؛ که یک تکه پارچه سبز با گلدوزیهای طلایی نیست، انگار خود گنبد است، انگار صحن و سرای آقاست. انگار همگی دستهجمعی رسیدهایم مشهد، ایستادهایم توی صحن کهنه. یکی زیارتنامه میخواند، یکی صلوات میفرستد، پیرزنی از بچه در حبس ماندهاش میگوید، آن یکی میگوید آقا مریض داریم، زنی میخواهد دامنش سبز شود و دیگری مستأجری خستهاش کرده. انگار این ما نیستیم. انگار فقط آنها هستند و پرچم سبز آقا که در چشم بههم زدنی شده قالی سلیمان و همه جمعیت را گذاشته مقابل گنبد. این شما این هم آقا، بسم الله.
یکمرتبه ۲۰۰ تا با هم
میگوید فکر میکردم درد خروار خروار میآید، اما مثقال مثقال میرود. میگوید فکر میکردم تا بوده همین بوده، دنیا بنا نیست به کام پاییندستها باشد. میگوید: نه اینکه ما شهرستانی هستیم، همه اینها که گفتم تو چندتا بگذار رویش. اصلاً بگو ضربدر ۱۰۰. میگوید: به دل نگیریها، نه اینکه به شهرنشینها تکه بیندازم، اما خب روستایی در غرب کشور کجا و مشهد کجا؟ کی فکرش را میکرد برادر؟ کی فکرش را میکرد حالا که ما نمیرویم، او میآید. نه تنها میآید که دردها را هم یکی یکی که نه، چندتا چندتا کم میکند. قفلها را یک جا با هم باز میکند. اولش نمیفهمیدم چه میگوید، حرفش به اینجا که میرسد، تازه دوزاریام جا میافتد. میدانم قصه، قصه دیروز و ماجرای زندان است، اما ساکت میمانم تا حرفش قطع نشود. ادامه میدهد: کی فکرش را میکرد برادر، در یک روز نه یک حبسی، نه دو تا، یکمرتبه ۲۰۰تا با هم عفو بخورند. پا قدم شماست دیگر. برکت این پرچم سبز است بهخدا.
پیش از اینکه بیاییم، رسیده بودند
تولایی فرد، روحانی کاروان آذربایجان شرقی - آدمیزاد است دیگر، بیخود حساب و کتاب میکند. مثل زندگی شخصی. مثلاً میگوید فلانی بیشتر خاطرم را میخواهد، آن یکی بیشتر تحویلم میگیرد، هی حساب و کتاب میکند. حساب و کتابی که بیشتر وقتها هم درست از کار درنمیآید. آدمیزادیم دیگر؛ شیرخام خورده. با خودمان میگوییم این شهر برویم، دیدارها بیشتر است. فلان شهر شاید استقبال کم ب��شد. این آنطور است، آن اینطور. حساب و کتابی که همیشه خدا غلط است. آقا و پرچم سبز گنبد و مردمی که خاطرش را میخواهند، همیشه حساب و کتابمان را بههم میزند. آمدهایم میانه. بعد هم میرویم دیدار اهالی روستاهای سراب. قرار بود ساعت۶ برسیم. با خودمان حساب و کتاب کردیم تا ما برسیم و مردم بیایند، مثلاً اینقدر ساعت زمان میبرد و اینها. غافل از اینکه مردم زودتر از ما آمده بودند. پیش از ما رسیده بودند.
دیداری که توبه است
دید و بازدید است دیگر. گاهی ما حرف میزنیم، گاهی مردم درددل میکنند. دید و بازدید است دیگر. فرصت بشود، میهمانی خاطرهای میگوید، حدیثی هم میخوانم؛ معمولاً در مورد برکات زیارت آقا امام رضا(ع). مثلاً دیروز روایتی از امیرالمؤمنین حضرت علی(ع) نقل کردم که «به زودی مردی از فرزندان من در سرزمین خراسان با سم، بهطور ظالمانه شهید میشود که نام او نام من است و نام پدر او، نام پسر عمران، یعنی موسی. آگاه باشید کسی که او را در حال غربت زیارت کند، خداوند گناهان گذشته و آینده او را میبخشد». حرفم تمام نشده بود که صدای گریهشان بلند شد. گفتم پیرمرد یا پیرزنهای دلشکستهای هستند، گشتم که دلداریشان بدهم اما دوتا جوان بودند. گفتند حاج آقا یعنی با زیارت امام رضا(ع) خدا از سر تقصیرات ما میگذرد؟ یعنی امام رضا(ع) ما را شفاعت میکنند؟ دید و بازدید است دیگر؛ حرف توی حرف میآید. یکی تو میگویی آنها میشنوند؛ دو تا آنها میگویند و تو مات میمانی.
برکت نان و خورش
هر سال اینطوری است. اینطوری که برای اعزام میرویم، بعد با کلی داستان و خاطره برمیگردیم. یکی میگوید حاج آقا باید سیستان میبودی! دیگری تعریف میکند اسلامآباد غرب را ندیدی. هر کس با خود خاطرهای تحفه دارد که فکر میکند مانندش نیست. من اما با خودم هیچ معجزهای نیاوردهام. آمار بلند و بالایی هم ندارم. من هستم. بستههای تبرکی آقا که بین میهمانان سنی روی دست میرفتند. از یکی میپرسم چرا اینجا این همه نمک خانه آقا طرفدار دارد؟ میخندد که سادهای، پس برکت نان و خورشتمان را از کجا بیاوریم!
گریهای پس از یک عمر
برای کاروان زیر سایه خورشید که دعوت میشوی اضطراب میگیری. میگویی حالا چه آماده کنم، چه بگویم، چکار کنم که کاری بشود کارستان که دلها را روانه کنم و ذهنها را مشتاق؛ تا این شود و آن شود. اضطرابی که تا یک سفر نروی، از دستش خلاص نمیشوی. برای هر کس یک طور است. هر کدام یکجوری عقلمان رشد میکند. هرکدام یکطوری میفهمیم تدارکات ما خیلی هم واجب نیست، آقا خودش حواسش هست. برای من یک بعدازظهر اتفاق افتاد. بیمار قطع نخاع را آورده بودند دیدار. هیچ کاری ازش برنمیآمد. نه حالا که سالهای سال بود؛ نه حرکتی؛ نه واکنشی؛ خاموش، صامت. تا پرچم را دید، ماجرا عوض شد. خانوادهاش دیدند گریه میکند. بعد از عمری. اشک آمده بود و بنا نداشت برود. انگار نوزادی تازه متولد شده باشد. انگار گریه یک نوزاد باشد.
خبرنگار: آزاده خلیلی
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۰
کد خبر: 987382
برای تو که مجاور حرم علی بن موسیالرضا(ع) هستی، یا آن دیگری که مرکزنشین است، شاید درکش سخت باشد. درک اینکه سالهای سال دلت تنگ دیدن گنبد طلا باشد و دیدارش آنقدر بعید و دور به نظر برسد که نیازمند دعا و معجزه باشد.
منبع: روزنامه قدس
نظر شما