پیشنهاد سردبیر

۴ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۵
کد خبر: 225056
یک روایت رمضانی


همین‌که در یخچال را باز کرد، بغض کوری بر وجودش نشست. یک پارچ آب، کمی ماست و مقداری رب در ته ظرف شیشه‌ای. مدام به این فکر می‌کرد که به دخترش بگوید خواب مانده و نشده برای سحری بیدارش کند. بی‌درنگ در یخچال را بست و سمتِ هال رفت. کنترل تلویزیون را برداشت و روشن‌اش کرد. تند تند دکمه‌ها را فشار می‌داد وکانال‌ها را عوض می‌کرد. بی‌آنکه بداند به دنبال چیست. پیام‌های بازرگانی پخش می‌شد. تبلیغ برنج‌ بود. سفره‌ای رنگین با چندجور خورشت و مخلّفات، و اعضای خانواده‌ای که مشغول صرف غذاها بودند. با مشاهدۀ آن‌ها، طعم چندروز کم‌خوری را از دهانش دور کرد. چشمانش را به‌آهستگی بست و غرق افکار دردآورش شد.
دخترش منتظر لمس دست‌های پینه‌بستۀ او بود تا با نجواهای مادرانه برای سحری بیدار شود امّا...
با صدای تق‌تق آرام در، به خودش آمد. بلند شد و با لحن سردی گفت: «کیه؟»
ـ «منم انسیه خانوم، لطفاً درو وا کنید». همسایه پایینی بود. زری خانوم با یک بشقاب پلو مرغ. «ببخشید بدموقع آوردم. از افطاری دیشبه. سرم شلوغ بود و گرنه می‌خواستم شب بیارمش. گفتم بوش توی راه‌رو پیچیده...». انسیه لبخند تشکرآمیزی زد و بشقاب را گرفت. بعد از خداحافظی سریع، سفره‌ای در هال انداخت و سحری دخترش را آماده کرد. سمت اتاق روانه شد... «نازنین پاشو. کم مونده به اذان، پاشو دختر نازم».
نازنین با دیدن رنگ‌وبوی مرغ‌پلو، خواب را از خود دور کرد و فوراً سرسفره نشست. یک قاشق پر از برنج زعفرانی در دهان گذاشت و با مزه‌کردن‌اش گفت: «هوم! خیلی خوشمزه‌س مامان. خودتم بیا بشین دیگه». انسیه جواب داد: «مامان جون من تو آشپزخونه می‌خورم. نوش جونت». نازنین که از تک‌خوریِ مادرش تعجب کرده بود، برخاست تا مجاب‌اش کند با هم سحری بخورند.
با اخم شیطنت‌آمیزی چندقدم به‌سوی آشپزخانه برداشت. صحنه‌ای که دید، چهرۀ فقر را برایش نمایان‌تر کرد. مادر، پشت اُپنِ آشپزخانه نشسته بود و قرآن می‌خواند. یک بشقابِ خالی کنارش بود که هر از گاهی، با قاشق ضربه‌ای به آن می‌زد تا دخترش به‌خیال این‌که او هم غذا می‌خورد، سحری‌اش را میل کند. بی‌پروا گونه‌هایش خیس اشک شدند. با بالارفتن صدای هق‌هق او، آیه‌های ملکوتی نیز از بارش چشمانش بوی عطوفت به خود گرفتند. صدای اذان صبح فضای خانه را پر کرد. نازنین امّا طاقتش سر رسید و دوید به طرف پشت‌بام خانه‌شان.
صدای الله‌ اکبر از هر کوی و برزنِ شهر، عظمت خدا را در دل شب به تصویر می‌کشید. نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت و بلند فریاد زد: «خدااااا...» از این‌که فریادش را به گوش خدا رسانده بود، احساس سبکی می‌کرد. دلش وضو می‌خواست. درِ پشت‌بام را بست و از پله‎ها پایین رفت.
منیژه موفق

 

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.