تحولات لبنان و فلسطین

۲۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۹
کد خبر: 1004913

گفت: «من یه فکری کردم! می‌تونیم کاری کنیم که بابا دیگه نره سر کار!» گفتم: «جدی؟ چه کار کنیم مثلاً؟» «کیک درست کنیم بفروشیم، کنارش چای و قهوه و نوشیدنی‌های خوشگلی که درست می‌کنی هم می‌تونیم بذاریم تا آدم‌های بیشتری بیان ازمون بخرن!»

سکینه تاجی/ پسرم که از مأموریت‌های چندروزه و نبودن‌های طولانی‌مدت پدرش حسابی دلخور است، با بغضی در گلو از من پرسید: «پس کی بابا بازنشسته می‌شه که دیگه نره سر کار؟» سؤالش شوکه کننده بود چون در خانواده‌ ما هنوز حرفی از بازنشستگی نیست و این را هم احتمالاً پای تلویزیون یاد گرفته. به‌هرحال با همدلی کردن جواب دادم و گفتم شکر خدا هنوز روزهای زیادی تا بازنشستگی فاصله داریم. بغضش به گریه تبدیل شد و من گذاشتم که غم، کمی در مقر فرماندهی مغزش جولان دهد. بعد حواسش را پرت کردم و درباره چیزهای بی‌ربط اما خوشحال‌کننده‌ای حرف زدم و پیشنهاد درست کردن کیک را دادم که همیشه راه‌حل کارآمدی‌ است برای رام و آرام کردن بچه‌ها! وسط هم‌زدن تخم‌مرغ‌ها بود که هیجان‌زده گفت: «من یه فکری کردم! می‌تونیم کاری کنیم که بابا دیگه نره سر کار!» گفتم: «جدی؟ چه کار کنیم مثلاً؟» «کیک درست کنیم بفروشیم، کنارش چای و قهوه و نوشیدنی‌های خوشگلی که درست می‌کنی هم می‌تونیم بذاریم تا آدم‌های بیشتری بیان ازمون بخرن!»

بی‌خیال سؤالم درباره جای فروش و عامل فروش و چگونگی فروختن این چیزهایی که گفت شدم، اما گفتم: «خب به هرحال باید پولی داشته باشیم که باهاش آرد و تخم‌مرغ و شکر و چای و قهوه بخریم» انگار که از قبل فکرش را کرده باشد فوراً گفت: «اگه بابا ماشینشو بفروشه می‌تونیم کلی از این چیزها بخریم تازه اون وقت دیگه ماشین هم نداریم که بابا هی باهاش بره سر کار!» منطق ساده ذهنش دوست‌داشتنی بود اما فرصت خوبی گیرمان آمده بود که درباره فلسفه و فواید کار صحبت کنیم. حرف‌هایم را با دقت گوش می‌داد و وقتی یقین کرد حالاحالاها باید با کار کردن پدرش کنار بیاید غم دوباره آمد و دور و بر صورتش شروع کرد به پرسه زدن و منتظر فرصتی بود تا خودش را برساند به چشم‌هایش.  آردها را که هم می‌زد با صدایی آرام و لحنی مردد پرسید: «آدم‌ها باید خیلی پیر بشن تا دیگه کار نکنن؟» گفتم منظورت چیه؟ گفت: «یعنی بابا اونقدر پیر می‌شه که پاهاش درد می‌گیره و نمی‌تونه کار کنه... بعد اون وقت یکم که راه می‌ره مجبوره هی بشینه و استراحت کنه. واسه همین اون موقع بهش می‌گن: عه! باز، نشسته!» 
با صدای بلند خندیدم و این خنده ناگهانی‌، چهره درهم او را هم باز کرد اگرچه دلیل خنده من را نمی‌دانست! آن غمی که داشت دور ما می‌پلکید انگار با همان خنده‌، وارد گلوی خودم شد و رفت نشست روی قلبم! تصور پاهای همسرم که بی‌رمق شده‌اند و هی مجبورند در خانه و خیابان و کوچه و بازار جایی را پیدا کنند و بنشینند من را برد به ۵۰-۴۰ سال بعد... تصور پیرمرد بازنشسته‌ای که باز، نشسته!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.