سکینه تاجی/ پسرم که از مأموریتهای چندروزه و نبودنهای طولانیمدت پدرش حسابی دلخور است، با بغضی در گلو از من پرسید: «پس کی بابا بازنشسته میشه که دیگه نره سر کار؟» سؤالش شوکه کننده بود چون در خانواده ما هنوز حرفی از بازنشستگی نیست و این را هم احتمالاً پای تلویزیون یاد گرفته. بههرحال با همدلی کردن جواب دادم و گفتم شکر خدا هنوز روزهای زیادی تا بازنشستگی فاصله داریم. بغضش به گریه تبدیل شد و من گذاشتم که غم، کمی در مقر فرماندهی مغزش جولان دهد. بعد حواسش را پرت کردم و درباره چیزهای بیربط اما خوشحالکنندهای حرف زدم و پیشنهاد درست کردن کیک را دادم که همیشه راهحل کارآمدی است برای رام و آرام کردن بچهها! وسط همزدن تخممرغها بود که هیجانزده گفت: «من یه فکری کردم! میتونیم کاری کنیم که بابا دیگه نره سر کار!» گفتم: «جدی؟ چه کار کنیم مثلاً؟» «کیک درست کنیم بفروشیم، کنارش چای و قهوه و نوشیدنیهای خوشگلی که درست میکنی هم میتونیم بذاریم تا آدمهای بیشتری بیان ازمون بخرن!»
با صدای بلند خندیدم و این خنده ناگهانی، چهره درهم او را هم باز کرد اگرچه دلیل خنده من را نمیدانست! آن غمی که داشت دور ما میپلکید انگار با همان خنده، وارد گلوی خودم شد و رفت نشست روی قلبم! تصور پاهای همسرم که بیرمق شدهاند و هی مجبورند در خانه و خیابان و کوچه و بازار جایی را پیدا کنند و بنشینند من را برد به ۵۰-۴۰ سال بعد... تصور پیرمرد بازنشستهای که باز، نشسته!
نظر شما