پیشنهاد سردبیر

شاید اگر در ۱۹سالگی به من و شما می‌گفتند تا ۱۰سال دیگر قرار است نابینا شویم و می‌شدیم، دیگر زندگی را برای خودمان تمام شده احساس می‌کردیم اما نرگس نیکخواه قمصری این نگاه را نداشت. شنیدن این خبر سبب شد او بیش از پیش به موفق شدن در زندگی از راه درس

درباره دکتر نرگس نیکخواه قمصری، روشندلی که الگو است/ من نشان دادم که خواستم و شد

شاید  اگر در ۱۹سالگی به من و شما می‌گفتند تا ۱۰سال دیگر قرار است نابینا شویم و می‌شدیم، دیگر زندگی را برای خودمان تمام شده احساس می‌کردیم اما نرگس نیکخواه قمصری این نگاه را نداشت. شنیدن این خبر سبب شد او بیش از پیش به موفق شدن در زندگی از راه درس خواندن فکر کند.

نتیجه آن شد که توانست کارشناسی‌ علوم سیاسی از دانشگاه علامه طباطبایی، کارشناسی ارشد جامعه‌شناسی از پژوهشکده امام خمینی(ره) تهران و دکترای جامعه‌شناسی سیاسی‌اش را از دانشگاه تربیت مدرس دریافت کند و در حال حاضر دانشیار دانشگاه  کاشان باشد. در کنار تلاش فراوان برای درس خواندن و نابینا شدن به فکر کمک به دیگر نابینایان همشهری‌اش افتاد و در این مسیر اتفاق‌های بزرگی را برای جامعه نابینایان و کم‌بینایان رقم زد و همچنین کتاب هم منتشر کرد. «من یا چشم‌هایم؟  تأملی پیرامون نابینایی، کم‌بینایی و جامعه» و کتاب «جامعه‌شناسی فرهنگی» از عناوین آثار او هستند. 
کوتاه سخن اینکه میهمان این هفته من یکی دیگر از آدم‌هایی است که شنیدن قصه زندگی‌اش امید را در وجودم زنده کرد؛ چرا که زندگی او الگویی است برای ما که گاهی فکر می‌کنیم نمی‌شود و همه چیز تمام شده است.
کودکی من
من سال ۱۳۵۶ در قمصر کاشان و در خانواده‌ای که پدرم کشاورز و مادرم خانه‌دار بود به دنیا آمدم و بچه آخر خانواده هستم. سال‌های ابتدایی و راهنمایی را در همان قمصر درس خواندم و البته شاگردی بودم که آرام و قرار نداشتم برای همین با اینکه نمره درس‌هایم همیشه ۲۰ بود، اما انضباطم هرگز ۲۰ نشد. یادم است در دوره راهنمایی که شیطنت‌هایم غیر قابل تحمل شده بود، چند باری پدرم را خواسته بودند. در آن آمدن‌ها پدرم هر بار به نمراتم اشاره می‌کردند و همین اشاره‌ پدرم به نمرات خوبم و اینکه حواسش به درس خواندن من است موجب می‌شد احساس سرشکستگی نکنم. در نگاه اولیای مدرسه اما وضعیت من این گونه بود که با این همه شیطنت به جایی نخواهم رسید. 
بزرگ‌تر که شدم به دانشسرای حضرت زهرا(س) در جرقویه اصفهان رفتم چون در قمصر دبیرستان نداشتیم. 
پدرم با رفتن به کاشان خیلی موافق نبود چون هر روز باید مسیر قمصر- کاشان را با مینی‌بوس طی می‌کردم که مشکلات خاص خودش را داشت. برای حاضر شدن در کلاس ساعت ۸ باید ساعت ۶ از خانه بیرون می‌زدم، حرکت مینی‌بوس گاهی منظم نبود و خیلی وقت‌ها مینی‌بوس پر می‌شد و جای نشستن نبود. می‌توانستم در خانواده فامیل بمانم اما آن هم مشکلات خاص خودش را داشت. 
به خاطر این مسائل من در آزمون دانشسرا شرکت کردم و تنها کسی بودم که از مدرسه در آزمون قبول شدم و به اصفهان رفتم. نگاهم این بود که در پایان چهار سال به عنوان معلم استخدام آموزش و پرورش می‌شوم. این برایم خوب بود چون هم استخدام می‌شدم، هم تجربه‌ای تازه بود و هم اینکه به استقلال مالی می‌رسیدم. اما از طرفی چون درس‌هایم خوب بود، دوست نداشتم درس خواندن من به معلمی ختم بشود برای همین همزمان تمام دروس رشته ریاضی و رشته تجربی را می‌خواندم و از طریق کلاس‌های غیرانتفاعی پیگیر درس‌های ریاضی و تجربی ‌شدم. 
یک اتفاق بد
آن زمان ما دو امتحان معرفی و امتحان نهایی داشتیم. اواخر امتحانات نهایی بود که یک شب متوجه شدم چشم‌هایم سیاهی رفت و برای لحظه‌ای هیچ چیز ندیدم. آن لحظه با خودم فکر کردم دلیل این اتفاق می‌تواند شب بیداری‌ها و درس خواندن‌های زیادم باشد چون هم می‌خواستم دیپلمم را با نمره عالی بگیرم هم اینکه همزمان داشتم دو رشته تحصیلی را طوری می‌خواندم که در کنکور بر اساس آن‌ها به دانشگاه بروم. 
چند روز بعد دوباره همین اتفاق افتاد و این بار توجهم به ماجرا بیشتر جلب شد. باز فکر کردم باید بیشتر مواظب سلامتی خودم باشم. چون چند بار دیگری هم اتفاق افتاد، ذهنم درگیر این نکته شده بود که یک جای کار مشکل دارد اما ترجیح دادم با کسی در این باره حرف نزنم تا به جواب قطعی آن برسم. 
همزمان برای دو کنکور ریاضی و تجربی آماده می‌شدم اما با مشکلاتی روبه‌رو شدم که نتوانستم آن گونه که دلم می‌خواهد در کنکور شرکت کنم. مشکل اول وقتی رخ داد که در راه آمدن از اصفهان برای کنکور موتور خودرویی که با آن می‌آمدم دچار آتش‌سوزی شد.
برای همین با تأخیر بسیار زیادی به جلسه کنکور رسیدم و حتی سر جلسه چند بار خوابم برد تا جایی که یکی از رابطین برایم چای آورد و گفت کنکور را از دست ندهم. از طرفی پیش از آن خانم معلمی که خیلی با او راحت بودم و خیلی کمکم کرده بود، در دفترچه کنکور برای من انسانی را انتخاب کرده بود، من در آن لحظه به ایشان نگفتم تردید من بین رشته ریاضی و تجربی است نه انسانی! آن زمان هم دفترچه کنکور بود و ماجراهای خودش را داشت. آن شب معلمم به من زنگ زد و گفت: نرگس من امشب فهمیدم چرا امروز آن طور نگاهم کردی! برایت دفترچه دیگری می‌خرم و دوباره انتخاب می‌کنیم. من پس از آن انتخاب رشته گریه کردم اما به کسی چیزی نگفته بودم برای همین در جواب معلمم گفتم: نه لازم نیست حتماً در این انتخاب حکمتی بوده است. خلاصه من کنکور انسانی شرکت کردم و نتیجه این شد که حسابداری پیام‌نور قبول شدم و در دانشگاه آزاد هم رشته مهندسی عمران البته یکی دو نفر بعد از ظرفیت نهایی بودم.

مشکلی که جدی‌تر شد
همزمان سیاهی رفتن‌های چشم‌های من بیشتر و بیشتر می‌شد و به این فکر کردم که ورود من به دنیای انسانی یک شروع مجدد است، برای همین به همه اعلام کردم من رشته انسانی را دوست دارم برای همین انسانی را انتخاب کردم. از طرفی برای خانواده‌ام خوشایند نبود که من در دانشگاه پیام نور بمانم، من هم گفتم قرار نیست درس خواندن من به پیام نور خلاصه بشود. دلیل اینکه با قاطعیت شروع به درس خواندن در رشته انسانی کردم این بود که در یکی از شب‌های تابستان که خانه دایی‌ام بودیم، دختر دایی‌ام به آسمان نگاه کرد و گفت وای چه ستاره‌هایی! چقدر قشنگ هستند نرگس.
 من که نگاه کردم متوجه شدم چیزی نمی‌بینم اما چیزی به دختر دایی‌ام نگفتم و فقط گفتم: خیلی خوشگل هستند. آنجا بود که بیشتر متوجه شدم ظاهراً یک اتفاقی در بینایی من افتاده است. پیام نور را شروع کردم و در خانه دایی‌ام ماندم که بتوانم بیشتر به کتابخانه بروم و برای علوم انسانی بخوانم.
 همزمان نوبتی از یک پزشک در تهران گرفتم و با یکی از دوستانم که او هم مشکلی در بینایی‌اش پیش آمده بود به تهران رفتیم اما از این رفتن به هیچ کس چیزی نگفتیم. آن روز دکتر پس از معاینه چشم‌های من گفت: شما دچار شب کوری شده‌اید و ۱۰ سال دیگر هم کاملاً نابینا خواهید شد. مشکل دوستم را هم گفت و خلاصه ما متوجه شدیم چه چیزی در انتظار ماست. لحظه‌ای که این چیزها را از پزشک شنیدم لحظه بسیار سختی بود. چون نه درکی از نابینایی داشتم و نه در خانواده نابینا داشتیم برای همین نمی‌توانستم چیزی که شنیدم را باور کنم. گیج شده بودم و ناراحت. از آن روز به بعد تصمیم من این شد که درسم را با تلاش بیشتر ادامه بدهم اما تصمیم دوستم این شد که ازدواج کند. من معلم شده بودم اما به دلیل برنامه‌ریزی‌های نادرست سر کار نرفته و منتظر خبر آموزش و پرورش بودم. 
آن زمان تصمیم گرفتم پس از قبول شدن در کنکور به خانواده درباره نابینایی‌ام بگویم اما دانشگاه شبانه در تهران قبول شده بودم برای همین با خودم فکر کردم اگر در این مقطع بگویم من دچار شب کوری شده‌ام امکان ندارد خانواده اجازه بدهند به تهران بروم، برای همین درسم را شروع کردم.
 ۴ سال سخت در تهران

درباره دکتر نرگس نیکخواه قمصری، روشندلی که الگو است/ من نشان دادم که خواستم و شد


در آن چهار سال سختی‌های بسیار زیادی کشیدم. فکرش را بکنید دچار شب ندیدن شده بودم آن هم در حالی که همه‌ کلاس‌های من ۹ شب تمام می‌شد. در کلاس فقط دو نفر خوابگاهی بودیم و مشکلات رفت و آمد داشتیم ولی با همه‌ این‌ها شاگرد اول گروه بودم برای همین وقتی که نمرات را به شیشه می‌زدند، حتماً دنبال ۲۰ بودم. چون به کسی چیزی نگفته بودم از نظر استادان و دوستانم آدم مغروری بودم که تمام وقت سرش در کتاب است. چون تخته را نمی‌دیدم به دوستم می‌گفتم من تند تند درس‌ها را در کلاس می‌نویسم و تو در خانه آن‌ها را پاکنویس و تکمیل کن. 
رابطه‌ام را با افراد خانواده هم مدیریت می‌کردم مثلاً دیرتر به خانه می‌آمدم تا آن‌ها متوجه ماجرا نشوند و از کارهایی که می‌توانست ندیدنم را علنی کند اجتناب می‌کردم. آن قدر به خودم مطمئن بودم که از امتیاز شاگرد اولی‌ام برای ورود به مقطع ارشد استفاده نکردم گفتم باید با تلاش خودم وارد ارشد بشوم تا به من برچسب سهمیه‌ای نخورد.
 من رتبه ۷ کنکور را آوردم و در دوره مصاحبه هم وارد پژوهشکده امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی شدم چون با خودم فکر کردم با نابینایی‌ام بعید است بتوانم در رشته علوم سیاسی جایگاهی در سطح ملی برای خودم پیدا کنم. این را هم بگویم من در این سال‌ها سر هر پیچی به طور وضوح دست خدا را در زندگی‌ام دیدم و احساس کردم خداوند خیلی قشنگ من را هدایت می‌کند. یادم است آن زمان نتیجه کارشناسی ارشد که آمد، میهمانی گرفتم و در آن میهمانی خانوادگی رازی را که داشتم گفتم. آن روز همه به مشکل چشم‌هایم پی بردند. به همه گفتم می‌توانید از من حمایت کنید یا می‌توانید نکنید اما خوشبختانه همه آن‌ها گفتند ما همه جوره پشتت هستیم و همین طور هم بود.
 این سبب شد با اعتماد به نفس بیشتری وارد مرحله جدید بشوم که دغدغه همیشه ذهنم بود یعنی با خودم فکر می‌کردم من با دیگرانی که به این مشکل مبتلا شده‌اند تفاوت اساسی دارم.
 نمونه‌اش همان دوستم بود که با هم به دکتر مراجعه کردیم و او که پزشکی می‌خواند پزشکی را رها و ازدواج کرد و بعد هم درس را ادامه نداد. اما نابینایی برای من پایان زندگی نبود و فکر کردم خدا من را برای کاری بزرگ انتخاب کرده است و باید به آن برسم. با خودم فکر کردم وقتی خدا من را از میان خانواده‌ام و همه دوستان و کسانی که می‌شناسم به نابینایی مبتلا کرده پس حتماً کار او حکمتی داشته است و باید نقشم را به درستی ایفا کنم برای همین از همان زمان دغدغه کمک به دیگر نابینایان را داشتم. ذهنم درگیر این شد که چه کارهایی می‌شود برای نابینایان انجام داد.
یک اتفاق خوب
 در پایان دوره ارشد چون رشته‌ای که می‌خواستم در ایران نبود تصمیم گرفتم از ایران بروم. همه کارها را هم انجام دادم اما در عین حال فکر کردم دور شدن می‌تواند من را از خیلی چیزهای دیگر دور کند برای همین وقتی که قرار بود از شهریور تحصیلاتم را در کشور دیگری شروع کنم، تیر ماه همان سال آزمون دکتری برگزار شد و من با کسب رتبه اول در ایران ماندگار شدم چون دلیلی برای رفتن نداشتم برای همین در دانشگاه تربیت مدرس درسم را در مقطع دکتری شروع کردم. 
آن سال پیش از اینکه درسم را در مهر ماه شروع کنم در شهریور ماه چند نفر از بچه‌های کم‌بینا و نابینای کاشان را جمع کردم و از تشکیل انجمن کم‌بینایان و نابینایان برای آن‌ها گفتم و پیشنهاد دادم انجمنی تشکیل بدهیم. 
در همان زمان در قالب یک فرصت مطالعاتی نه‌ماهه به کشور سوئد رفتم و آنجا بیشتر با وضعیت نابینایان و داشته‌های آن‌ها آشنا شدم و در برگشت به کاشان سعی کردم در انجمن نابینایان و کم‌بینایان که در سال ۱۳۸۳ تشکیل داده بودیم از آن دانسته‌ها استفاده کنم. تشکیل انجمن سبب اتفاق‌های خیلی خوبی شد مثلاً سال ۱۳۸۹ جشنواره سراسری نگاه را با ۳۰۰ میهمان نابینای توانمند در همه حوزه‌ها مثل قرآن، هنر، ادبیات، صنایع دستی و... از سراسر ایران برگزار کردیم. یادم است در آن زمان همه نهادها پای کار ما آمده بودند. اتفاق بزرگی بود هدفم این بود با این کار بچه‌های ما هم ببینند که نابینایی نباید دلیلی برای گوشه‌نشینی باشد.
 جشنواره سرآغاز نیکویی برای جامعه نابینایان و کم‌بینایان شد. مدتی بود انجمن از این مدرسه به آن مدرسه خانه به دوش بود اما خدا خانمی را سر راه ما قرار داد که خانه دوطبقه‌ای را در اختیار ما گذاشت که سکوی پرواز ما شد. آنجا مکانی شد برای برگزاری کلاس‌های مختلف، تشکیل کمیته همدلی و دیگر برنامه‌های خوب. پس از آن هم مادر شهید فخار خانه شهید را به وصیت خودشان در اختیار ما قرار دادند و سبب شد تلاش برای نابینایان جدی و جدی‌تر شود.
 برای انجمن چشم‌انداز نوشتیم، کتابخانه تأسیس کردیم، استودیو صدابرداری ایجاد کردیم، طرح توانمندسازی را با حمایت شرکت سامسونگ ایجاد کردیم، گروه هم‌آوازی تیام را ایجاد کردیم که در تالار وحدت با محمد معتمدی برنامه اجرا کرد، بچه‌هایی که بی‌سواد بودند آمدند و به طور جدی درس خواندند و لیسانس گرفتند، قاری قرآن در سطح ملی جایزه گرفت و اتفاق‌های بسیار خوب دیگری که هنوز هم ادامه دارد.
 کلاس‌های صنایع دستی را برای نابینایان با هدف ایجاد اشتغال برای بچه‌ها شروع کردیم و از آنجا که در این بخش بسیار ناباوری وجود داشت مخالفت‌های زیادی می‌شد که مگر یک نابینا می‌تواند سفالگری یا چرم‌دوزی بکند؟ این‌ها را رؤیاهای بزرگ من می‌دانستند اما ما کار را شروع کردیم و شد. 
 برند همه محصولات خودمان را «شد» انتخاب کردیم تا نشان بدهیم می‌شود. ما نشان دادیم، خواستیم و شد. یکی دیگر از کارهای بزرگ ما ایجاد «مرکز آموزش توان‌بخشی مادر و کودک آیه» در سال ۱۳۹۷ برای آموزش کودکان ۲ تا ۱۴ سال نابینا و کم‌بینای شهرستان بود.
 مجوز ایجاد این مراکز را در آن زمان به مراکز استان‌ها می‌دادند اما ما توانستیم مجوز را برای شهرستان بگیریم. غیر از این از ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۶ سه همایش ملی با همراهی دانشگاه کاشان برگزار کردیم. در حال حاضر ما ۷۵۴ نابینا و کم‌بینا را زیر پوشش داریم و در کارگاه تولیدی و حمایتی «شد» در زمینه‌های سفال، سرامیک، چرم، چوب، لیزر و... نابینایان و کم‌بینایان مشغول فعالیت هستند. 
موفقیت بچه‌ها

درباره دکتر نرگس نیکخواه قمصری، روشندلی که الگو است/ من نشان دادم که خواستم و شد


آرزوی من موفقیت تک‌تک بچه‌های نابینا و کم‌بیناست و این برای من خیلی خیلی مهم است. برای رسیدن به این اتفاق هم گاهی از جانم مایه می‌گذارم و در همه آرزوها و دعاهایم این را از خدا می‌خواهم. من می‌دانم و می‌بینم که بچه‌های نابینا و کم‌بینا بچه‌های بسیار بااستعدادی هستند اما کم دیده شده‌اند. بچه‌های نابینا و کم‌بینا به معنای واقعی می‌توانند برای مملکت سرمایه باشند. ما این را در گروه «شد» تجربه کردیم چون در این گروه ۱۸ نفر در رشته‌های مختلف مشغول به کار هستند؛ کسانی که در اول کار بعضی از آن‌ها را به زور آوردم  و خواستم کار کنند و خانواده‌هایشان راضی نبودند اما حالا از بنده تشکر می‌کنند چون می‌بینند بچه‌ها چه قدر تلاش کرده و خوب کار می‌کنند. مثلا  روز اولی که سراغ یکی از بچه‌ها رفته بودم تا او را هم به جمع خودمان بیاورم، مادرش با این کار مخالف بود چون فکر می‌کرد که بچه‌اش نمی‌تواند با وضعیتی که دارد کاری انجام بدهد و در نوبت آخرمراجعه من گفت: دست از سر ما بردار ! اما من استدلال‌هایم را گفتم و خواستم اجازه بدهد که فرزندش به جمع ما اضافه بشود. بعد از مدتی او هم راه افتاد و خانواده‌اش فهمیدند نگاهشان به فرزندشان اشتباه بوده است چون می‌دیدند او هم هنری دارد و می‌تواند کار بکند.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.