تحولات لبنان و فلسطین

بخش‌های زیادی از جاده خاکی است و با باران شب گذشته وضع راه بدتر شده؛ اما انگار کوه‌های مه‌گرفته شرق گیلان مرا به خود خوانده است؛ شاید هم این سیاگالش است که مرا به سوی خود می‌کشد؛ او که این روزها در فصل گاوبانگی مرال‌ها، لابد سرش شلوغ‌تر از همیشه است.

افسانه سیاگالش

چای تازه‌دم را که قهوه‌چی جلویم می‌گذارد، فوراً سر می‌کشم تا گرم شوم. هنوز لباس‌هایم خیس نم باران است. انگار نه انگار که هنوز تابستان است. صاحب قهوه‌خانه هشدار می‌دهد که در این هوای مه‌آلود، رفتن تا «سرتربت» خطر کردن است؛ راه زیادی مانده به ویژه آنکه بخش‌های زیادی از جاده خاکی است و با باران شب گذشته وضع جاده بدتر شده است؛ اما انگار کوه‌های مه‌گرفته شرق گیلان مرا به خود خوانده است؛ شاید هم این سیاگالش است که مرا به سوی خود می‌کشد؛ او که این روزها در فصل گاوبانگی مرال‌ها، لابد سرش شلوغ‌تر از همیشه است.

«گاوبانگی» که جنگل‌نشینان خطه شمالی از آن به عنوان فصل «ورزا چمر» یاد می‌کنند، به فصل سرمستی و عاشقی گوزن‌ها معروف است. در این زمان گوزن‌های نر برای تعیین قلمرو به جنگ با دیگر نرها پرداخته و با ایجاد صدایی شبیه صدای گاو، گوزن‌های ماده را در محدوده قلمرو خود جمع می‌کنند. نرها در این قلمروها، کاملا بی‌رقیب هستند و هر نر مهاجمی باید برای نبرد با صاحب قلمرو آماده باشد. گاوبانگی از اواسط شهریور شروع می‌شود و تا اواسط پاییز ادامه دارد.

بوی ادرار، بوی غددی که در ساق پای حیوان قرار دارد و بوی ترشحاتی که از غددی در زیر چشم مرال نر بیرون می‌آید، ابزار و ادوات ثبت قلمرو مرال است. مرال نر، پیش از آن، با شاخ، روی تنه درخت‌ها، محدوده قلمرو خود را نشانه‌گذاری کرده‌است. با پایان گرفتن فصل جفت‌گیری، مرال‌های نر از گله ها جدا می‌شوند و به ارتفاعات پناه می‌برند.

اما من که چوپان نیستم

از دریاچه روستای «صمدآباد» که می‌گذریم، پیچ‌های جاده تندتر می‌شود و من در تکان‌های شدید خودرو، به حوزه گسترده حاکمان محلی «کیایی» می‌اندیشم که تا اوایل صفویه از شهر لاهیجان تا تمام املش و «رانکوه» را در برمی‌گرفته است.

جاده پیچ در پیچ کوه‌های رانکوه، خودرو ما را که با احتیاط می‌رفت، به‌ ییلاق «کجید» می‌رساند. صدای گوسفندان در آغول‌های مردم کجید شنیده می‌شود. تا شب نشده باید به سرتربت برسیم.

بقعه سرتربت که با نام بقعه سلاطین کیایی هم شناخته می‌شود، در ارتفاعات شهرستان املش و در منطقه سرتربت قرار دارد و قدمت آن به دوره تیموری می‌رسد. این آرامگاه بدون سقف توسط «سلطان سیدمیرزا علی‌کیا» روی قبر پدرش «سلطان سیدمحمد کیا» ساخته شد و بعدها پیکر وی نیز در همین مکان، پایین‌پای قبر پدرش دفن شده است. همچنین پیکر «حسنی»، همسر سلطان سیدمحمد کیا و دخترش «پری‌سلطان» در بالاسر مزار او به خاک سپرده شده‌اند.

بالاتر از کجید، یک راه فرعی به روستای «ملکوت» می‌رود و راه دیگر به «تماجان». هر چه بالاتر می‌رویم، مه غلیظ‌ ‌تر می‌شود.

دیگر مه‌شکن‌های ماشین هم کارساز نیست. حالا میان کوه‌های «تماجان» و «اُمام» گیج و سرگردان مانده‌ایم. موتور خودرو که خاموش می‌شود، گوش‌هایم را در سکوت تیز می‌کنم اما صدای هیچ جنبنده‌ای شنیده نمی‌شود. حتماً گم شده‌ایم.

وحشت تنهایی در کوه‌های اُمام نفس را در سینه‌ام حبس می‌کند. تا چشم کار می‌کند سفیدی بی‌کرانی‌ست که ‌اندیشه‌ام را به بی‌زمان و بی‌مکانی می‌برد. بادِ ‌ییلاق؛ لای بوته‌های تُنُک خاردار «کاکوتی» می‌پیچد و بر خوف دشت سفیدرنگ می‌افزاید.

و من در تنهایی، تازه به عمق معنای «سیاگالش» پی می‌برم. آیا سیاگالشی پیدا می‌شود که راه را به من نشان دهد؟! اما من که چوپان نیستم.

افسانه سیاگالش

ناجی از راه می‌رسد

از خودرو پیاده می‌شوم، شیب تپه را بالا می‌روم. شاید سیاهی چوخای سیاگالش را ببینم. نم هوا و باد خنکی که می‌وزد، سرما را می‌دواند به تنم. دست‌ها و گوش‌هایم یخ کرده است. حالا دیگر به معنای واقعی از سیاگالش کمک می‌خواهم.

از دوردست‌ها صدای زنگوله چند بز سکوت کوهستان را می‌شکند. رسم دیرینه چوپانان است که بزی زنگوله به گردن را در گله نگه می‌دارند تا راهنمای گوسفندان باشد. خوشحال می‌شوم که بالاخره ناجی از راه رسیده است. حالا صدای گوسفندان و سگ گله را هم می‌شنوم و با نزدیک‌تر شدنشان، گالش هم دیده می‌شود اما چوخای سیاه بر تن ندارد.

سرمای کوهستان، پوست صورتش را چروکیده کرده است. سیاگالش نیست؛ چوپانی از چوپان‌های ییلاق کجید. می‌گوید جاده را اشتباه آمده‌ایم و باید به سمت «کشاچک» برویم.

می‌ایستم. گله‌اش آرام و بی‌اعتنا از مقابل خودرو رد می‌شوند. پیش از آنکه تمامی گله از جاده عبور کند، فرصت را مغتنم می‌شمرم تا درباره سیاگالش از چوپان بپرسم. روایت اسطوره سیاگالش از دید کوه‌نشین‌های گیلان اندکی با هم تفاوت دارد. اما هر چه هست، باوری است که قرن‌ها حافظ طبیعت است.

«سیاگالش» سمبل ایزد حامی چهارپایان

واژه «گالش» در زبان گیلکی شرق گیلان به چوپان‌های کوه‌نشین گفته می‌شود و «سیاگالش» سمبل ایزد حامی چهارپایان است. سیاگالش در نظر مردم، انسانی مهربان است که تمام حیوانات را دوست دارد و حافظ و نگهبان آن‌هاست. او نه تنها دوستدار حیوانات است بلکه انسان‌ها را نیز دوست دارد و در مشکلات، آن‌ها را یاری می‌دهد.

این موجود افسانه‌ای، همواره مراقب چوپان و گله‌هایش هست و مراقب شکارچیان که مبادا تیرشان را به سمت حیوانات زبان‌بسته جنگل نشانه بروند. سیاگالش همواره پوستینی سیاه‌رنگ بر تن دارد. چهره‌اش نادیدنی است اما هر زمان که گله‌داری به او نیاز داشته باشد، به کمکش می‌رود. فصل قشلاق که کوچ گله‌داران از ارتفاعات آغاز می‌شود، باز سیاگالش است که به کمک گله‌داران می‌آید.

در باور مردم کوه‌نشین اگر روزی گوسفندی و یا گاوی ناغافل بمیرد حتماً نشانه‌ای از قهر سیاگالش است؛ و صاحب مال باید در رفتار خود ‌اندیشه کند. لابد با آن حیوان بدرفتاری کرده که سیاگالش حیوان را از او گرفته است.

زمانی پیش از این‌ها کوه‌های گیلان پر بوده از گوزن‌؛ گوزن‌های بومی موسوم به «مارال». سیاگالش حامی مرال‌هاست. شکارچیان به دلیل گوشت زیاد و مزه لذیذ آن، خواهان شکار گوزن هستند اما سیاگالش از مرال‌ها مراقبت می‌کند؛ مثل چوپانی که مراقب گوسفندهاست. من در این ‌اندیشه‌ام که از وقتی مردم در وجود سیاگالش تردید کردند، نسل مرال‌ها هم رو به انقراض نهاد.

بی‌انصاف! تو امروز گوزن ماده مرا تیر زدی

گالش کجید داستان سیاگالش را این گونه روایت می‌کند: «یته شکارچی بِه که خاسته بوشو شکار. خورا آماده اکونه شو، جنگل میون یتا گوزنا وزَنه. اونا دونبال آکنه، به یتاکاولَ گوزن رَسه، نُشوَنه آگیره که گوزنا بزنه، زنه یته مایه گوزنا که تازه بزاسته به، اون پستونا خون اوره، و کاول گوزن فرار کونون شون...

اَمرد شکارچی ره شیر اورده شکارچی دینه شیرمیان خون دره! پرسه چره شیمه شیر میان خون دره؟

مردای گه: بی‌انصاف تو اموز می‌ماچه گوزنا کی تازه بزاسته بو تیر بزی، اَخون اون سینه شینه کی شیرمیان دوبو...

شکارچی بیرون نگاه کونه دینه انّ حیاط پور از گوزنه! تعجب کونه. گِه: تو اَن همه گوزنا کوی جا باردی؟ اون گه: من اَشان نگهبانم، تونم باید بدانی کی نبا تیر بزنی.

شکارچی فردایی صبح راه دِکفه شه خانه و ده شکار نشه. او مردای هو سیاگالش بوکی جه گوزنان نگهبانی کودی».

و خلاصه افسانه سیاگالش به فارسی می‌شود این؛ 

«روزی یک شکارچی خواست برود شکار گوزن، در میان جنگل گوزن نری را دید، تعقیبش کرد و چون نزدیک رسید تیری خالی کرد. تیر به گوزن ماده‌ای خورد و گوزن نر گریخت. شکارچی ناراحت شد و گوشه‌ای خوابید. وقتی بیدار شد شب افتاده بود خواست به خانه برود که دید آن دور و بر کلبه‌ای است و مردی در آن زندگی می‌کند.

جلو رفت و پرسید می‌توانم ‌امشب را پیش شما بمانم. مرد تعارف کرد و برای شام کاسه‌ای شیر برای او آورد. شکارچی دید داخل شیر لکه‌های خون است. علت را پرسید. مرد گفت: بی‌انصاف! تو امروز گوزن ماده مرا که تازه زاییده بود، تیر زدی و زخمی کردی. شکارچی تعجب کرد و گفت: گوزن را که نمی‌شود دوشید شاید با تله آن را گرفته باشی!

مرد به شکارچی گفت: بیا! از پنجره نگاه کن. شکارچی از پنجره نگاه کرد و دید حیاط خانه مرد، پر از گوزن است. شکارچی پرسید این همه گوزن را از کجا آورده‌ای و مرد گفت: من نگهبان این‌ها هستم و تو باید بدانی که نباید، شکار کنی.

شکارچی فردا عازم خانه می‌شود و دیگر پی شکار نمی‌رود. آن مرد سیاگالش و نگهبان حیوانات بوده است».

سیاگالش گاه به شکل جوان و گاه به شکل پیرمردی

همچنان با خودرو بالای کوه ایستاده‌ام و تماشا می‌کنم که صف منظم گوسفندان، به دنبال بزهای گله به سمت دره «امام» ‌می‌روند و سگ گله با جثه نه چندان بزرگش جلویم ‌ایستاده تا آخرین بره هم از شیب پایین برود و در میان مه گم بشود.

گالش کجیدی با گله‌اش می‌رود و مرا با افسانه سیاگالش تنها می‌گذارد.

در مسیر یادم می‌آید که گالشی از ‌ییلاق‌های «خورتای» شهرستان لاهیجان، می‌گفت: «اگر شکارچی گوزنی شکار می‌کرد، شاخ آن را به دیوار بقعه و امامزاده چهلستون می‌زد و پاره‌ای از گوشت شکار را به نیازمندان می‌بخشید تا مورد خشم سیاگالش قرار نگیرد».

گالش‌ها می‌گویند، سیاگالش گاه به شکل جوان و گاه به شکل پیرمردی ظاهر می‌شود و اگر تخم‌مرغی به آن‌ها بدهد و آن‌ها آن تخم‌مرغ را در انبار برنج بگذارند، هر چقدر از برنج بردارند، کم نمی‌شود.

به راستی کدام‌ اندیشه زیباتر از سیاگالش می‌تواند حافظ طبیعت شکننده گیلان باشد؟ طبیعتی که مرال‌ها، نماد شکنندگی آن هستند. 

خبرنگار: مهری شیرمحمدی
عکاس: حامد تیزرویان 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.