کار هماهنگی آن قدرها طول نمیکشد. مکاتبات روزهای قبل و حضور رئیس اداره محیط زیست تایباد، کار را آسان کرده است. مشخصات هر 6 سرنشین وانت مزدا ثبت میشود، نانهای تازه، دو قالب پنیر و چند قوطی تن ماهی بازدید میشود و افسر مرزبانی ما را به امان خدا میسپارد و تذکر میدهد که از تأسیسات مرزبانی عکسی نگیریم.
میافتیم توی راه کوهستانی که به سمت «چاه قلعه» میرود. «محمد مظلومپناه» میخواهد آبشخوری را نشانمان بدهد که اداره محیط زیست در «چاه قلعه» ساخته است. از یک «کلاته» رد میشویم که لابهلای تپه ماهورهای دشت، قرار گرفته است. کلاته، آبادیهای خردی است که بیرون از روستاها قرار دارد. کلاته نزدیک روستای فرزنه که پای یک رشته کوه است، 10، 12 تا درخت دارد و زمینهای مختصری که یونجه کاری شده و همین هم در دل منطقه خشک تایباد، بشدت مغتنم است.
چاه قلعه، اسم یک چاه قدیمی است که در عمق چند متری، آب مختصری دارد. بالاتر، یک چشمه نیز که با آب اندکش، برکهای کوچک درست کرده است. آبهای جلبک گرفته چشمه به هر چیزی شبیه است جز به آب چشمه. محیطبانها کنار همین برکه، آبشخوری سیمانی ساختهاند و حالا هر چند روز یک بار باید بیایند و آبهای سبز رنگ چاه را بالا بکشند و توی آبشخور بریزند تا اگر آب چشمه کفاف نکرد، آهوها تشنه نمانند.
پشگل های تازه نشان میدهد که آهوها، ساعتی پیش لب آبشخور بودهاند. بالای تپه ماهورهای اطراف چشمه چرخی میزنیم تا شاید آهوها را در دل دشت ببینیم. خبری از آهوها نیست. سوار وانت میشویم و میرویم سمت «چاه گز».
تعجبی ندارد اگر مردمان دشت، منطقه را به نام چاه ها، اسم گذاری کرده باشند. در این جغرافیای خشک، چه چیزی از آب مهمتر است؟ چاه گز، یک مشخصه آشکار دارد. دو تا درخت که کنار هم قد کشیدهاند و از دوردستها دیده میشوند. همان قدر که آب در پهنه دشت اهمیت دارد، خنکی سایه درخت هم در دل دشتهای تفتیده، مغتنم است. نرسیده به درختها، نخستین آهو را در دل دشت میبینیم. یک گله شش تایی که در دور دست، در حال دور شدن از ما هستند. آهوها، آهوی گواتردار ایرانی هستند؛ یعنی از همان گونه ای که در سایت پرورش آهوی تربت جام، نسل شان در حال تکثیر است.
دشت هموار است و کیلومترها دورتر را هم میشود دید. همرنگی آهوها و محیط اطراف اما کار را برای دیدنشان سخت میکند. بوتههای خار، سرتاسر دشت را پوشاندهاند و پای هر کدام میشود، کپه ای از ماسه بادیها را دید. انگار کویر بدش نمی آید پایش را به دامن دشت هم دراز کند. دشت خالی و خلوت است و ماشین که میایستد تا محیطبانها، دوربین کشی کنند، سکوت سنگین دشت را میشود فهمید. در این آخرین روزهای تابستان، حتی از بادهای سیستان هم خبری نیست که بیشتر فصل گرم در منطقه میوزند. محیطبانها که عقب وانت نشستهاند، دستمالها را دور سر و صورتشان پیچیدهاند تا گرما و گرد و غبار، اذیتشان نکند. با این وانت مزدا و سرنشین هایی که سر و صورت شان را پوشانده اند، بی شباهت به اشرار نیستیم. خدا را شکر میکنیم که با هنگ مرزبانی، هماهنگ شده است.
تا همین چند سال پیش، اشرار به سادگی و با آزادی کامل، در مناطق مرزی تردد میکردهاند، این را خانهها و خانهچههای قلعه شکسته «دهنه آهنگران» نشان میدهد؛ یک مجموعه خانه خشت و گلی که چند تایی شان نزدیک هم و چند تایی شان پراکنده هستند و محل زندگی اشرار در مناطق مرزی بودهاند. حالا اما به لطف حضور هنگ مرزبانی، منطقه امنیت کامل دارد. روستای متروکه «دهنه آهنگران»، یکی دو تا چاه هم داشته که حالا خشک شده است.
تا به روستا برسیم، چند باری دیگر، چندتایی آهو در دل دشت میبینیم. جمعیت آهوها در این منطقه پرت افتاده و کم تردد، باید جمعیت قابل توجهی باشد.
مظلوم پناه میگوید: 300 تا 400 رأس میشوند. میگوید: اگر علوفه تأمین بشود، جمعیت آهوها بیشتر هم خواهد شد.
توضیح میدهد: اگر حضور دامهای سبک در منطقه کمتر بشود، دشتهای تایباد برای زیست آهو مناسب است. میگوید: این سالها به خاطر رفت و آمدهای کمی که در منطقه انجام میشود، اوضاع حیات جانوری در مرز تایباد، بهبود یافته است. مظلومپناه معتقد است، به خاطر شرایط جغرافیایی منطقه، احتمال زیست «جبیر» هم هست و نیز احتمال حضور «یوزپلنگ».
می گوید: شکل خاص دشتهای مرزی تایباد و جمعیت مناسب طعمه، همه شرایط را برای وجود یوزپلنگ فراهم کرده و احتمال دیده شدن این گونه نادر، کاملا افزایش یافته است.
آفتاب داغ شده و دشت سایه گاهی ندارد. میخزیم زیر سایه دیوارهای کوتاه خانه های متروک. محیطبانها، خارهای خشک را جمع میکنند و بساط چای فراهم میشود.
صبحانه را سرساعت 10، در دهنه آهنگران میخوریم و راست میرویم سمت مرز.
دشت همچنان هموار است. تپه ماهورها آن قدر نیست که منظره یکدست دشت را مخدوش کند. تپه ماهورهای «بادپیچک» را رد میکنیم و میافتیم توی «کال خوکی» که یک مسیل خشک پت و پهن است. درختهای گز با سبزی مختصرشان، جا به جا توی مسیل روئیدهاند و روی زمین و دیوارهای مسیل، شاخ و برگ دوانده اند. از کال که بالا میآییم، مسیر مستقیم سنگریزی شده ای را میبینیم که قرار است بزودی، راه آهن مرزی تایباد در آن ساخته شود. راه آهنی که شبکه ریلی کشور را تا بازارچه های مرزی «دوغارون» گسترش میدهد. کمی پایینتر ردیف تابلوهایی را میشود دید که علامت جمجمه و استخوان دارند و زیرشان نوشته شده: «حریم امنیتی مرز. ورود ممنوع»
دور میزنیم سمت «جاده سلمان» که یک جاده خاکی است که به موازات مرز کشیده شده. میرویم سمت «چاه غوریانی» که به گفته محیطبانها آب شیرینی دارد. منطقه غوریانی یک دشت وسیع است که بخشی ازآن در ایران و بخشی در افغانستان قرار دارد.
آب شیرین چاه غوریانی به نسبت آبهای جلبک بسته چاه قلعه و چاه گز، مانند پیدا کردن یک رفیق قدیمی وسط یک شهر درندشت، دلچسب است. چاه چند متری بیشتر عمق ندارد. بالای چاه یک چرخ چاه زنگ خورده و یک طناب و یک دلو است. به رسم اجداد دشت نشین، دلو را میاندازیم پایین و طناب را بالا میکشیم. دلو پر آب، در حالی که آب از کناره ها لب پر میشود، بالا میآید. حتی تصور هم نمیکردم یک روز مانند کاروانهایی که از بادیهها میگذشته اند، لب چاهی برسیم و با تشنگی فراوان، آب از چاه بالا بکشیم و بخوریم. آب حسابی خنک است. میافتیم به آب خوردن.
مظلومپناه توضیح میدهد: سطح آب در این منطقه بالا است و با 5، 6 متر چاه کندن به آب میرسیم. میگوید: اگر تأمین اعتبار بشود، برای هر چاه یک توربین بادی میخریم تا آبشخورها همیشه آب داشته باشند. میگوید: فقط باید محیطبان باشی تا بفهمی یک آبشخور دایمی، چه کمکی به حیات جانوری منطقه میکند.
چند تا سطل آب هم برای آبشخوری بالا میکشیم که محیطبانها، نزدیک چاه غوریانی ساخته اند. سطح آب توی آبشخور بالا میآید. هر چی بطری نوشابه عقب وانت هست را از آب چاه پر میکنیم و میزنیم به دل دشت غوریانی.
آفتاب داغ شده و توی ماشین، هر کسی سعی میکند، سر و صورتش را از آفتاب بپوشاند. ساعت باید حوالی 2 بعد از ظهر باشد. دشت آن قدر هموار است که میشود تا کیلومترها دورتر را دید. یک طرف جاده، تپه نه چندان مرتفعی قرار دارد. برج دیده بانی یک پاسگاه مرزی، به صورت محو در افق دیده میشود. گرما همه را کلافه کرده و کسی حال حرف زدن ندارد. ماشین که خاموش میشود، همه انگار از خواب بیدار میشویم. معلوم میشود نشانگر بنزین ماشین خراب است. وسط دشت غوریانی و زیر آفتاب داغ آخر تابستان، بنزین تمام کرده ایم.
از ماشین بیرون میپریم و میخزیم زیر سایه کم عرضی که یک طرف ماشین درست شده است. حالا میشود فهمید، اعرابی که در گرمای سوزان صحراها، سایه شترهای شان را اجاره میدادهاند، چه تجارت پر سودی داشتهاند.
هر کسی نظری دارد. نظرها بین برگشتن به سمت چاه غوریانی یا رفتن به سمت چاه قلعه، پراکنده است. رفتن به سمت چاه قلعه منطقی تر به نظر میرسد. با رئیس اداره محیط زیست تایباد، از زیر سایه ماشین بیرون میآییم و میزنیم به دل دشت. دشت ساکت است و تفتیده. بالای تپه که میرسیم میفهمیم، درست در نقطه وسط یک دشت وسیع گیر افتاده ایم. مظلومپناه از من میخواهد برگردم و خودش تنها راه میافتد تا شاید بتواند، کمکی بیاورد. برمیگردم سمت ماشین.
به خاطر هرم آفتاب سرم پایین است. تازه میفهمم در این دشت آرام، زیر هر بوته خار چه جریان پر قوتی از زندگی جاری است. یک «اسکینگ علفزار» از زیر بوته ای به زیر بوته ای دیگر میدود. اسکینگ ها مارمولکهایی هستند که بدن شان کاملا شبیه مار است و اگر دست و پایشان دیده نشود، حتما با مار اشتباه گرفته میشوند. میافتم به عکس گرفتن.
سایه ماشین کمی پهن تر شده. محیطبانها، یک روفرشی پهن کرده اند و تکیه دادهاند به ماشین. بساط چایی با آبهایی که از چاه غوریانی آورده ایم به راه است. مینشستنم به چای خوردن. حالا بهتر میشود فهمید چرا آهوها، روزها کمتر به چشم میآیند. آنها هم حتما زیر هرم آفتاب، ترجیح میدهند در سایه سنگ و صخره ها بمانند. از مظلومپناه خبری نیست. محیطبانها نگرانند که رئیس اداره تنها به دل دشت زده است. پاسگاه مرزبانی همچنان محو در افق دیده میشود.
ساعتی گذشته و هنوز از مظلومپناه خبری نیست. حالا دیگر میشود آشکارا نگرانی را در چهره محیطبانها دید. عصر دارد میرسد و کیلومترها تا اولین آبادی ها راه است. یک نفر هم از گروه جدا شده تا کمک بیاورد. همه چیز برای نگرانی مهیاست. یکی دو بطری آب دیگر داریم. آبها گرم شدهاند و به درد خوردن نمی خورند. کمی نان و پنیر هم هست و تن ماهی که احتمالاً خوراک شام ما باشد.
هوا خنک تر شده و گاهی نسیمی میوزد. مورچه ها، پای بوته های خار همچنان خستگی ناپذیر مشغول کارند. یکی دو تا پرنده شکاری هم در آسمان دیده میشوند که احتمالا باید دلیجه باشند. گیر افتادن در سایه ماشین و بیکار ماندن و دلشوره ماندن در شب دشت کلافه ام کرده. کولهام را میگذارم زیر سرم و چشمهایم را میبندم تا شاید بتوانم چرتی بزنم، اما فریاد محیطبانها، بیدارم میکند. 10، 12 تا آهو از حاشیه تپه نزدیک ماشین پایین میآیند. مانند یک عکاس متعهد، میافتم به عکس گرفتن.
آهوها با خنک شدن هوا توی دشت به راه افتادهاند تا چرا کنند. دوربین را کنار میگذارم و چشمهایم را میبندم. محیطبانها، میروند تا اطراف ماشین را بگردند و خار و خاشاک جمع کنند تا بشود شب دشت را آسوده تر گذراند. حالا دیگر تقریبا مطمئن شده ایم که باید شب را در زیستگاه آهوها در نقطه صفر مرزی بگذرانیم.
ترجیح میدهم باز هم چرت بزنم. چشمهایم که سنگین میشود، این بار با صدای متفاوتی از خواب میپرم. از دوردست دشت یک موتور، در حال نزدیک شدن به ماشین است. سر میگردانم تا ببینم محیطبانها کجا هستند. آنها هم موتور را دیده اند و حالا دارند میدوند سمت ماشین. نیم خیز میشوم تا موتور و دو سرنشینش را بهتر ببینم. نزدیکتر که میآیند، دو تا افسر مرزبانی را میبینم که یکی شان موتور را میراند و دیگری یک گالن بیست لیتری بنزین را، دست گرفته است. معلوم میشود رئیس اداره توانسته خودش را به مرزبانها برساند.
نظر شما