«عابرتنها خندان راه میرود» این عبارت نیز همان روایت «علیرضا بهنام» را تکرار میکند( و نمی کند!)
الف- شعر «بهنام» و عبارت من یک تصویر کلی را به نمایش گذاشته اند «عابری خندان در عبور». خنده عابر من روح ندارد.حس و لحن ندارد. راه رفتن عابر من حال ندارد و گویای حالتی نیست.فقط رفتن است و بس. تنهایی عابر من فقط یک نفره بودن است و همین!
ب- شعر «بهنام» و عبارت من هرگز یکی نیستند. عابر«بهنام» زورکی میخندد. خنده او حسی از اجبار و ناچاری دارد. خنده ای که گویا چیز و چیزهایی را پنهان میکند. این خنده لحن دارد. عابر «بهنام» تنها راه نمی رود. دست و پا میزند و خود را میکشاند. درد دارد. به زور راه میرود .انگار بی هدف میرود.عابر «بهنام» تنهاست و تنهایش گذاشته اند.او را ترک کرده اند. شاید به همین دلیل او چنین میرود: مستأصل و بی کجا و بی خود و بیهوده!
این همه را آیا من سوار بر متن شعری «بهنام» کرده ام؟ آری و نه!
نه! چون «بهنام» با جانشینی و به کارگیری درست کلمات و خلق صفاتی بکر و غایتمندی برای عابر و خنده و راه رفتنش، در پدیده ای عادی دست برده و آن را به یک رویداد دیگرگونه بدل کرده است. مصادره ای شاعرانه به نفع ایجاد زمینۀ تاویل.
آری! چون بدون من خوانشی صورت نمی گرفت و تاویلی انجام نمی شد.
نتیجه این که شعر «بهنام» و اساساً هرشعری نتیجۀ یک همکاری و هم نویسی شاعر و خواننده است. در این وضعیت شعر فرآیندی است که از سوی شاعر شروع میشود و از سوی خواننده به پایان میرسد. کاشت از«علیرضا بهنام» و برداشت از «من»...
* دانه های برف در کسوف تابستان- علیرضا بهنام- نصیرا- 1392- صفحۀ 120.
نظر شما