تحولات منطقه

۱۷ آبان ۱۳۹۳ - ۰۰:۲۱
کد خبر: ۲۴۵۲۶۴

گروه فرهنگی-کیوان سرافرازی - یادتان هست آرزوهای کودکی ما درست مثل خودمان کوچک بود.خیلی هایشان هم دست یافتنی تر از آرزوهای امروز؟

آن روزها دندان‌ اسب‌ پیشکش را نمی شمردیم !
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

دلمان با هدیه‌های کوچک و ساده‌ای که می‌گرفتیم مدتها خوش بود و خاطره آنها که هدیه می‌دادند تا مدتها در خاطرمان می‌ماند.حالا هم گرچه هدیه دادن و هدیه گرفتن راه ساده و میان بری است برای نزدیک‌تر کردن آدمهای امروز ولی دیگر در همین حس مشترک دیروز و امروز، از آن بی پیرایه گی‌های دوران کودکی نشان کمتری را می‌شود یافت.امروز خیلی‌ها تعداد دندان‌های اسب‌های پیش کش شده را می‌دانند و حتی گاه همین پیشکش‌ها به جای آنکه راه میانبری برای نزدیک کردنمان به یکدیگر باشد، می‌شود پیچ هزارتویی برای دور شدن مان.

 

  هدیه‌ای با لنگه جوراب

فریبا ساده؛ دانشجوی سال سوم پیراپزشکی هنوز به یادماندنی ترین هدیه دوران کودکی اش را در کتابخانه اش نگهداری می‌کند.او می‌گوید:به مادر بزرگ مادری ام می‌گفتیم: مامان یکی!” شاید به خاطر آنکه او برای ما بین همه مادربزرگ‌های دنیا تک بود.مامان یکی، نه یکی؛ که هشت نوه قد و نیم قد داشت که من یکی از آنها بودم.او دوست داشتنی بود نه به خاطر هدیه‌هایش که به خاطر صفا و سادگی بی حد و حسابش که ما با تمام بچگی مان آنرا درک می‌کردیم.من به یادماندنی ترین هدیه دوران کودکی ام را صبح روزی گرفتم که خواهرم؛ فریده به دنیا آمد و مامان «یکی» به تصور آنکه به او حسادت نکنم آنرا به من داد! عروسک ساده ای که از لنگه جوراب آقاجون و کامواهای کهنه ژاکت سبز رنگ خودش درست شده بود.نمی دانم چرا از بین همه هدیه‌ها و اسباب بازی‌های دوران کودکی ام فقط همان عروسک برایم مانده است.

  همه حقوقش را...!

رضا عدالت پور، راننده 39 ساله یکی از سرویس‌های تلفنی بلوار کشاورز در تهران هم از به یادماندنی ترین هدیه ای که در کودکی گرفته می‌گوید.

او به 30 سال قبل برمی‌گردد و می‌گوید:به خاطر دارم هادی؛ برادر بزرگترم تازه اولین روزهایی بود که در یک کارگاه تولیدی مشغول کار شده بود.

روزها کار می‌کرد و شبها درس می‌خواند به همین خاطر چند روزی بود که کمتر او را می‌دیدیم چون وقتی که می‌رفت خواب بودیم و وقتی که از کلاس هایش بر می‌گشت هم باز خوابیده بودیم اما یکروز صبح که از خواب بیدار شدیم هادی نرفته بود نمی دانم چرا اما آنروز با هم صبحانه خوردیم و بعد لباس پوشیدیم و من و اکرم خواهرم به اتفاق او به بازار رفتیم.

هادی برای خواهرم یک گرامافون و برای من تفنگ بزرگی خرید که فقط کمی از قد خودم کوتاه تر بود.بعدها وقتی فهمیدیم برادرم تمام و نه بخشی از اولین حقوقش را برای خرید آن هدیه‌ها داده است حس دیگری نسبت به او پیدا کردیم.

  طوفان در خانه ما

علیرضا صمصامی؛ دانشجوی سال آخر دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران نیز به روزهای کودکی اش در شهرستان فردوس خراسان اشاره می‌کند و می‌گوید: روزهای کودکی ما مثل خیلی‌ها گرچه با دشواری‌های زیادی همراه بود اما بعضی از خاطرات شیرین و حتی تلخ آن را به یادماندنی کرده است.علیرضا ادامه می‌دهد: به خاطر دارم اواخر زمستان سال 72 و در آستانه سال نو عمویم به اتفاق خانواده پس از سالها کدورتی که بین عمو و پدرم بود به شهر ما آمدند.آن سفر علاوه بر اینکه سفر آشتی کنان بین دو برادر تلقی می‌شد سفر پرباری هم برای ما بچه‌ها بود.صندوق عقب پیکان عمو پر بود از اسباب بازی‌های جورواجوری که انگار عمو هر سال به یاد ما یکی شان را خریده بود و جایی آن را نگه داشته بود تا اگر روزی دوباره آسمان رابطه‌ها شفاف شود آنها را به برادرزاده هایش بدهد.سهم من یک کمپرسی زرد رنگ بزرگ، یک بیلچه و سطل شن، یک آدم آهنی و یک تراش از همان تراش هایی که خیلی از ما آرزوی داشتنش را در ذهن می‌پروراندیم بود.برادر و دو خواهرم هم هر کدام سهمی از آن هدایا داشتند.چند روز ابتدایی آن سال به خوبی و خوشی سپری شد اما شبی از همان شب‌ها دوباره طوفان بد دلی یکباره زد و همه چیز را خراب کرد.غیر از دیس و کاسه و بشقاب که به در و دیوار می‌خورد، پدرم از همه هدایایی که عمو برایمان آورده بود برای هدف قرار دادن برادرش استفاده کرد.آنچه بعد از آن شب تلخ برای مان باقی ماند چند خراش کوچک روی صورت پدر و عمو و شکستن تمام آن هدایا و بالاخره دوباره قهر دو برادر آن هم برای هشت سال دیگر بود.

 

  هدیه‌ای از یک پزشک

مجید صدری؛ مدیر 42 ساله یک شرکت صنعتی که اصالتاً اصفهانی است و امروز در تهران زندگی می‌کند هم از ارزشمند ترین هدایایی که در دوران کودکی گرفته است می‌گوید.هشت سال بیشتر نداشتم. پدرم خیاط بود و از این راه امرار معاش می‌کرد.من هم تابستان‌ها برای آنکه بتوانم بخشی از هزینه تحصیلم را تامین کنم در یک کارگاه مهر و پلاک سازی کار می‌کردم.ظهر یکی از روزها که قرار بود یک سفارش از کارهای انجام شده را به مشتری تحویل دهم با یک موتور سیکلت تصادف کردم. یک دست و یک پایم شکست و کارم به بیمارستان کشید.روزهای سختی بود اما آنچه آن چند روز را برایم خاطره انگیز کرد مهربانی بیش از اندازه پزشک معالجم بود که می‌گفت پسر ده ساله ای داشته که او را در یک سانحه رانندگی از دست داده است.او هر از گاهی به دیدنم می‌آمد. عکس هایی از پسرش را که می‌گفت بیش از اندازه به من شباهت دارد نشانم می‌داد و از او می‌گفت.روز آخری که قرار بود از بیمارستان مرخص شوم او را ندیدم اما یکی از کارکنان بیمارستان جعبه کادو شده ای را به پدرم داد که رویش نوشته شده بود: تقدیم به پسر گلم مجید صدری. آن هدیه میکروسکوپ کوچکی بود که هنوز آن را به یادگار دارم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.