کارگاه نجاری، صدای چند کبوتر، صندلیهای ساخته شده بدون رنگ، آواز چند قناری و بخار کتری چای، اینها میشوند لوکیشنی که باید در آن با مهریار صدقیانی شاعر کتاب «مته در منقار دارکوب» به گفت و گو بنشینم.
صدقیانی در دهه سی در مشهد به دنیا آمده است. از کودکی تا دوران جوانی را تهران زندگی کرده و دوباره به مشهد بازگشته است. از 18 سالگی شعر نوشته، مدتی آن را رها کرده و دوباره گرفتارش شده است. تا اینکه به قول خودش از سال 87 به صورت جدی شعر را دنبال کرده، اما هیچ زمان از افسون کلمات دور نبوده است و حالا میخواهد خطاطی باشد، میخواهد داستان کوتاه یا حتی خاطرهنویسی.
با این همه خلاصه کردن یک گفت و گوی سه ساعته در هزار و چند کلمه کار آسانی نیست. حالا این اتفاق افتاده است.
*نزدیکترین رویدادی که این روزها پشت سر گذاشتیم، جایزه شعر آذر بود. این جایزه و شکلگیری آن را چگونه ارزیابی میکنید؟
جشنوارهها برای جوانان تنها فایدهاش مرور شعرهایشان است. وجود چنین جایزههای برای شاعران جوان ایجاد انگیزه میکند، اما سرانجام داوری و قضاوت شعرها توسط شاعران همیشه حواشی داشته است که نوعی رسم این جایزهها هم هست.
هرچند که برگزیده شدن در جشنوارهها، ملاک ماندگاری یک شعر نمیتواند باشد و قضاوت اصلی را زمان و آینده انجام میدهد. شما ببینید شاعری همانند «بهار» در یک دورهای مورد توجه بوده است، اما آیا امروز مورد خوانش قرار میگیرد. حتی در مورد حافظ هم مثل اینکه در دورهای خوانش نمیشده، اما امروز برای بسیار مورد توجه و احترام است.
*پس شاعر برای آیندگان شعر بگوید یا فرزند زمان خودش باشد؟
مگر هنرمند میتواند غیر از زمان خودش بنویسد؟! مگر اینکه در گذشته فرو برود و از جامعه خودش دور شود. شاعر باید خودش را روایت کند. همه اتفاقهایی که در دوره خودش افتاده است؛ اما من به شعر اجتماعی اعتقاد ندارم و اینکه یک شاعر قصد کند شعری اجتماعی بگوید. شاعر اگر زندگی خودش را بنویسد، همه با او همزاد پنداری میکنند.
شاعر با وضعیتهایی روبرو میشود که آن وضعیتها در شعرش به چشم میآیند. من شعرهای زیادی برای جنگ نوشتم، اما الان نخواستم منتشر کنم، باید زمان بگذرد تا جامعه از یک سری تعصبها دور شود و بتوان با نگاه بازتری راجع به اتفاقهایی که پشت سر گذاشت، نوشت.
هرچند که بارها شنیدهام، شعر قابل تعریف نیست، اما به نظر من شعر یک جاذبه شگفتانگیز است که اول بیرون اتفاق میافتد و الهه شعر یا هر چیز دیگری، شاعر را در وضعیتی قرار میدهد که او درباره آن اتفاق بنویسد یا زیبایی این وضعیت عاطفه شاعر را تحت تأثیر قرار میدهد و شاعر میخواهد این را به مخاطب منتقل کند. وقتی شعر اینگونه متولد شود، مخاطب شاعری را میبیند که یک حادثه شگفتانگیز را با حس و عاطفه روایت میکند. شاعر در این روایت از تخیلش استفاده میکند و فرق انسان معمولی با هنرمند همین به کار بستن تخیل است.
*این، یعنی شاعر باید راوی تجربههای خودش باشد با زبانی شاعرانه؟!
تجربهها بسیار مهم هستند. هیچکس به اندازه شاعر به تجربههای خودش نزدیک نیست و هیچکس مثل او نمیتواند آن تجربهها را روایت کند. من فکر میکنم این یک حس درونی است و مجبور است که این کار را بکند وگرنه دنیا به نظرش بیهوده به نظر میرسد.
هر کسی در یک سنی دارای جهانبینی خاصی است، شاید در کلیات این جهانبینی تغییر نکند اما سرانجام سرودن شعرها در سنین مختلف تفاوتهای زیادی با هم دارند.
*شعرهای کتاب شما «مته در منقار دارکوب» تاریخ ندارد، این شعرها را در چه سالی نوشتید؟
شعرهای این کتاب مربوط به پاییز 90 تا اواخر سال 92 است و چند شعر در سال 89 نوشتهام.
*پس چرا اینقدر دیر کتاب را چاپ کردید و مخاطب نمیتواند روایت تجربههای سالهای پیش از این شما را داشته باشد؟
تجربههای قبلی من فکر بود، نه شعر. شعرهای قبلی من را قانع نمیکرد.
*شما در حلقه شعری که مرحوم بروسان به نوعی آن را راه انداخته بود، حضور داشتید، تأثیر این حلقههای شعری را چگونه میبینید؟
من از سال 87 یا 86 در نگارخانه میرک با رضا آشنا شدم و این رفاقت ما تا زمان حیات او ادامه پیدا کرد. شعرهایی که من در گذشته میگفتم، بیشتر لحنی آرکائیک داشت و بعد از آشنایی با رضا و راهنماییهای او، این لحن تغییر کرد. هیچکس برای من در شعر مثل رضا بروسان استاد نبود. بروسان واقعاً تدوینگر حرفهای و با حذف یا اضافه کلمه به شعر را بسیار ارتقا میداد.
درباره شباهت شعرهای شاعران یک حلقه شعری، فرصت نیست صحبت کنم. این بحث مجال دیگری را میطلبد. البته برای من زبان شعر اولویت چندم است، اصل قضیه در متن اتفاق میافتد و تخیل و تصویر اصل ماجرا هستند.
سرانجام این حلقههای شعری با نقد و بررسی که بر روی شعرها انجام میشد، نتایجی هم داشت که یکی از آنها کتاب «اسبها روسری نمیبندند» بود و بعد از بروسان، نتیجه این حلقه و جلسات در کتاب «خوابهای مکتوب» عرضه شد.
*شما در کتاب «مته در منقار دارکوب» در پی بیان و روایت چه هستید؟
من تنها سعی کردم «آن»، لحظه و تجربههایم را روایت کنم و دیگر چیزی پشت این شعرها نخوابیده است.
*حالا که چند ماهی از چاپ کتاب گذشته است، از روند انتشار آن راضی هستید؟
برای من این اتفاق خوبی بود. ناشر روی کتاب سرمایهگذاری کرد و فکر میکنم با شکل و شمایل خوبی چاپ شده است. مهمتر از هرچیزی در چاپ کتاب مرحله بعد از آن است. متاسفانه پخش در نشر ما بسیار ضعیف است و همین ضعف به دیده شدن کتابها ضربه میزند.
*از جلسه نقد کتاب راضی بودید و این نقدها به شما کمک کرد؟
در آن جلسه اشاراتی شد، اما نقدی که من را راضی کند و به صورت جدی به کتاب بپردازد، انجام نشد. حرفهایی درباره کتاب زدند، مثل اینکه شعرها شخصی است، تحت تأثیر استاد کلاهی است و کاراکتر خاصی پشت شعرها نهفته است و... .
اما درمورد تأثیر گرفتن از استاد کلاهی باید بگویم که من این را بد نمیدانم، هرچند که من و استاد کلاهی از یک نسل هستیم و تجربههای مشترکی را پشت سر گذاشتهایم و از شاعران یک نسل تأثیر گرفتهایم. من از کلاهی، موسیقی، فیلم، مکانها و تجربهها تأثیر میگیرم. با این همه آن جلسه نقد و بازخوردهای چاپ کتاب برای من انرژی مثبت داشت.
*حرف آخر
هر وقت از کسی میپرسند، حرف آخرت چیست، به نظر میرسد که پاسخ این پرسش سمت وسوی آینده دارد و آینده هم از دست من خارج است. تا چه پیش بیاید.
*و شعر: «گفتم بخوابانش توی سایهی این راش کلاردشت را/ رویش را هم بپوشان/ به حرف نکردی/ دیدی چکار کردی محمد؟/ حالا فهمیده که در جنگل نیست.» و: «چوبهای قواره/ استخوانهای کاج سوزنی/ روزهای مرگشان را در کار نشستهاند/ تا روحشان نفرینی در کائنات رها کند/ چه بیرحمی آشکاری/ نهفته در این صندلی».
نظر شما