انتخابات

عشقستان - فرحروز صداقت:قرار بر این بود که به مناسبت گرامیداشت و یاد شهدای عملیات کربلای 4 خاطره ای از آن روزها بگوید، اما او آنقدر خاطره های ناب تعریف کرد که هر کدام می تواند سوژه یک کتاب یا فیلم باشد. خاطره هایش بیشتر به سناریوی فیلمهای تخیلی می ماند تا یک اتفاق واقعی.

برگ ناخوانده ای از تاریخ جنگ عملیات کربلای4؛ غواصان ایرانی در قتلگاه جزیره ماهی


جانباز سید جواد کافی یکی از غواصان گردان یاسین در عملیات کربلای 4 است.از 120نفری که در گردان یاسین بودند فقط 4 نفر برگشتند که یکی هم این رزمنده نوجوان بود. آنها 8 روز در میان نیزارهای جزیره ماهی مقاومت کردند و به طور معجزه آسایی زنده ماندند. سید جواد که در زمان عملیات 16 سال بیشتر نداشت، خاطرات آن 8 روز را این چنین بیان می کند.


ای کاش من شهید نشوم!

قرار بود دو گردان نوح و یاسین از لشگر 21 امام رضا به جزیره ماهی برویم و به عنوان خط شکن این جزیره را بگیریم تا بعد بچه ها با قایق بیایند و تا بصره پیشروی کنیم.
شب عملیات فرماندهان، ما را به دو صف کردند، حدود 120 نفر غواص بودیم. قرار شد سه نفر سرشان بیرون از آب باشد تا بچه ها در مسیر گم نشوند.
ما از نهر خیم وارد رودخانه شدیم. آب رودخانه در حالت مد بود. من مسؤول دسته بودم و سرم از آب بیرون بود. آن قدر شدت آب زیاد بود که ما حتی یک «فین» ( کفش مخصوص غواصی) هم نزدیم.
تقریباً به نوک ماهی نزدیک شده بودیم که یک دفعه هواپیمای عراقی آمد و «فیدر» زد. ( فیدر منور هایی است که حدود یک ربع از ساعت در آسمان روشن است و مثل روز منطقه را روشن می کند) تا هواپیما «فیدر» زد، بچه ها به هم ریختند؛ چون انتظار چنین چیزی را نداشتیم.
زیر نور فیدر من همه جا را به خوبی می دیدم. یک چهار لول نوک جزیره ماهی گذاشته بودند که تیر رسام (تیرهایی که روشن است و وقتی به طرف شما می آید شما به خوبی آن را می بینی) به عمق آب شلیک می کرد. وحشتناک و غیرقابل پیش بینی در تله افتاده بودیم! در همان حال از خدا درخواستی کردم که هنوز که هنوزه به خاطر آن درخواست می سوزم و خودم را نمی بخشم. در دل گفتم: خدایا ای کاش من شهید نشوم!


آخرین فریاد شهید «کرابی»

خیلی وحشتناک بود، ما غافلگیر شده بودیم. بچه ها یکی یکی از بین می رفتند و در آب شهید می شدند. نفر جلویی من رضایی که از بچه های اطلاعات بود، از جلوی گروهان خودش را جدا کرد و فریاد زد ا... اکبر ا...اکبر! حمله کنید، حمله کنید. اما بچه ها تکان نمی خوردند! چون پیش از عملیات قرارمان با بچه ها این بود که فقط وقتی پایشان به کناره آب خورد، سرشان را از آب بیرون بیاورند، برای همین هم من هرچه به پای کناری ام می زدم که سرش را از آب بیرون بیاورد متوجه نمی شد. من هم خودم را از بچه ها جدا کردم و به طرف رضایی رفتم که چه کنیم. رضایی گفت بزنید به خط! در همین حال یک تیر به سر خورشیدی (خورشیدی میله های در هم تنیده ای است که در سیم خاردارها کار می گذارند که اگر کسی خواست کناره بگیرد، نتواند) خورد و پوست پیشانی رضایی را برداشت. خون تو صورت رضایی ریخت، گمان کردم شهید شد، اما این طور نبود او یک بار دیگر فریاد زد ا.. اکبر... حمله کنید و ...!
من یک نارنجک باز کردم و انداختم و خودم را به کناره کشیدم، دیدم حسن دیزجی دارد سیم خاردارها را قطع می کند. جلوتر از او، آب بچه ها را با خود می برد. سمت چپ یک تیر بارعراقی مرتب به آب شلیک می کرد. فریاد زدم: آر پی جی زن، آر پی جی زن!
آر پی جی زن ترسید و در آب فرو رفت. رفتم کنارش و آر پی جی اش را گرفتم و روی شانه ام گذاشتم و دوباره خودم را به بیرون از آب کشیدم و پای پیاده در کناره آب به راه افتادم، با احتیاط سیم خاردارها را قطع کردم و وارد منطقه شدم و به حالت نشسته آر پی جی را به طرف سنگر تیربارچی نشانه رفتم و شلیک کردم.
داشتم به طرف بچه ها برمی گشتم، دیدم شهید دیزجی سیم خاردار را قطع کرده است. او با شهید کرابی و شهید رنجبر از بچه های سبزوار، 10 متر جلوتر از من زیر نور منور با هم دست دادند و هر کدام به طرفی رفتند که پس از آن، دیگر هیچ کس آنها را ندید.
شهید کرابی از مقابل با سینه خیز به سمت جلو می رفت که سنگر کمین، او را دید و به رگبار بست، سه تیر به سینه شهید کرابی خورد، او از سینه به طرف پشت برگشت، داد زد آرپی جی آر پی جی! و این آخرین فریاد شهید کرابی بود.
من روی زمین خوابیدم. صدای ویژ ویژ تیر بود که دور و برم می خورد. یک دفعه تیراندازی قطع شد، سرم را که بالا آوردم دیدم بی انصاف دستش را توی صورتش گذاشته و همین طور رگبار می زند و این نشان می داد که عملیات ما لو رفته است. و اینها با تمام قوا منتظر ما بودند. بار دیگر بلند شدم و آر پی جی را آماده کردم تا یارو برگشت شلیک کند، من آرپی جی را زدم؛ در این حال تیربود که به طرف من می آمد. ناچار آر پی جی را انداختم و سینه خیز فرار کردم. در حال فرار بودم که تیری به پاشنه پایم خورد. تیراندازی که قطع شد، شهید رضایی به طرف من آمد و گفت، چی شده؟ گفتم، مجروح شدم مرا کشاند و در طرفی گذاشت. من مات و حیران و خسته بودم. خواستیم برگردیم، اما نشد!
همین طور داخل آب رگبار می زدند، شهید رضایی گفت: امشب مجبوریم اینجا بمانیم. ساعت دو و نیم نصف شب بود که از فرط خستگی خوابم برد.
روز اول
یادم هست ساعت سه و نیم بعد از ظهر روز بعد در یک روز آفتابی که خورشید به روشنی می تابید، من از خواب بیدار شدم. چشمهایم را باز کردم و با یک خمیازه بلند دستهایم را کشیدم. دیدم سرم روی پای کسی است چشمم که به صورتش افتاد، از وحشت پریدم. دیدم شهید رضایی با آن حال زخمی اش نشسته و سرم را روی زانویش گذاشته تا من راحت بخوابم. صورتش پر از خون خشک شده بود و پوست پیشانی اش منظره وحشتناکی را می نمود. تازه یادم آمد کجا هستم و چه بر ما گذشته است. یازده نفر از ما کنار کشیده بودند و دو نفرهم شهید شده بودند. در موقعیتی که بودیم همه، شب را همان جا خوابیدیم.
روز دوم
روز دوم که از راه رسید، ایران شروع به زدن منطقه کرد. از زمین و آسمان تیر می بارید. خمپاره، توپ و تیربار از دو طرف امان ما را بریده بود. اصغر رودخانگی ساعت 9 و نیم صبح به شدت مجروح شد. شهید رضایی یکی از بچه ها را مأمور کرد، بالای سر او باشد و به بقیه گفت، باید جا به جا شویم. همین طور که جا به جا می شدیم، یک دفعه زانوم تیر خورد.(بعدها «حسن دیزجی» در خاطراتش نوشته بود که ما که داشتیم به سمت جلو سینه خیز می رفتیم، اسلحه ام در خورشیدی گیر کرد و تیری از آن در رفت و به پای جواد کافی خورد و گفته بود، تا من زنده ام به جواد نگویید) البته خیلی عمیق نبود. نزدیک غروب شد، وقتی نوبت من شد که برای مراقبت از شهید رودخانگی بروم، او شهید شده بود. از یازده نفر سه نفرمان شهید شد.
روز سوم
ما هنوز لای نیزارها پای کار بودیم. ساعت 2 بعد از ظهر بود که شهید رضایی با چند تا از بچه ها برای شناسایی به جلو رفتند و برگشتند.
روز چهارم
جیره جنگی مان که شکلات بود، تمام شد و ما فقط با آب رودخانه زنده بودیم. لای نیزارها ماندیم تا شب شد، رضایی گفت، نباید همه با هم حرکت کنیم؛ باید دو دسته چهار نفره شویم. «شهید رضایی» که دست چپش تیر خورده بود، موقع خدا حافظی یک ساعت به من داد و گفت، جواد این ساعت مال آقای قاآنی است («سرداراسماعیل قاآنی» فرمانده لشگر مان بود) تو بر می گردی و این امانت را به دستش می رسانی («رضایی» وقتی می خواسته وارد عملیات شود، ساعت نداشته و «سردار قاآنی» ساعتش را در می آورد و در دست او می کند.)
من بی حال و بی حس افتاده بودم. چهار نفر اول که رضایی و محمد رستگار مقدم و شرف زاده و قدیمی بودند، رفتند. رضایی گفت: علامت خط ما این است که سیم خاردار ندارد. تقریباً نیم ساعتی گذشت و ما چهار نفر دوم راه افتادیم. ردی از اینکه سیم خاردار قطع شده باشد، نبود. ضعف تمام وجودم را گرفته بود. داشتم سیم خاردار را چک می کردم که یک مرتبه یک رگبار کنار دستم گرفت. سفت سیم خاردار داخل آب را گرفتم. کمی که گذشت، آرام آرام برگشتم. بچه ها با تعجب گفتند، جل الخالق تو زنده ای! فکر کردیم شهید شدی. گفتم، آیه «وجعلنا...» به دادمان رسید. دشمن کر و کور شده بود، ما وسطشان بودیم و ما را نمی دیدند. یک قسمت از سیم خاردار را شهید رضایی با ظرافت باز کرده بود و آکاسیف گذاشته بود. به بچه ها گفتم، اسلحه تان را بیندازید و رد شوید. تصمیم داشتیم با شروع جزر برگردیم.
من و حسن دیزجی و ناظریان و مهماندوست و پور تیمور به سمت نوک جزیره ماهی حرکت کردیم. در راه بچه هامون را می دیدیم که شهید شده و در آب مانده بودند. همین طور که از کنار شهدا می گذشتیم، دست می کردیم و نیمه پلاکشان را می کندیم. یادمه من به تنهایی حدود بیست پلاک با خودم آوردم. چه بچه های نازنینی بودند؛ جوان، بچه سال و ...!
به نوک ماهی رسیدیم. آنجا پر از قایق بود. جزیره خیلی ساکت بود. گفتم دو نفری حرکت می کنیم، امنیتش بیشتر است. حسن دیزجی با ناظر دوست رفت و من و حبیب تیموری هم با هم راه افتادیم. نزدیک صبح بود که کنار آب به یک لنج رسیدیم. گفتم: حبیب برویم و یک استراحتی کنیم ( بعد فهمیدیم آنجا ام الرصاص بوده و بچه ها عملیات کردند و از آنجا رفتند، عراقی ها هم هنوز آنجا مستقر نشدند. خودمان را از لنج بالا کشیدیم و به موتور خانه رفتیم. موتور خانه لنج مثل چلو صافی سوراخ سوراخ بود. گوشه ای نشستیم و کز کردیم هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. از خستگی و گرسنگی و ضعف خوابمان برد.
(همان شب دیزجی مجروح می شود. ناظر دوست او را به کناره می کشد و بچه های اطلاعات عملیات پیدایشان می کنند. آن دو به طور معجزه آسایی نجات پیدا می کنند. دیزجی بعدها در منطقه ماووت عراق شهید شد.)
روز پنجم
بی حس افتاده بودیم. ساعت 3 بعد از ظهر یک دفعه صدای ترمز ماشینی آمد. وقتی نگاه کردم، دیدم عراقی ها هستند. یکی از عراقی ها روی خاکریز آمد. بی حرکت همان جا ماندیم. دو تا کمین کنار لنج بود. شب که شد، تصمیم گرفتیم حرکت کنیم، اما سنگر کمین ها بدجوری رگبار می زد و خارج شدن از لنج سخت بود. فاصله آنها از ما 3 متر بیشتر نبود و ما چون باید می ایستادیم و خود را در آب می انداختیم. این طوری ما را می دیدند و شلیک می کردند. شب ششم را هم در آنجا ماندیم.
روز ششم
ساعت 4 بعد از ظهر بود. داشتم از یکی از سوراخهای لنج نگاه می کردم که با یک عراقی چشم به چشم شدم و چشمهایمان به هم گره خورد کمی به هم خیره شدیم و او رفت. گفتم پور تیمور آماده شو که الان اسیرمان می کنند. دلهره عجیبی داشتیم، اما هر چه گذشت خبری نشد.شب که شد، هلی کوپترهای عراقی بالای سر ما پرواز می کردند و با بلندگو می گفتند: بسیجی های عزیز! می دانیم در میان نیزارها هستید، تسلیم شوید. برادران عراقی آماده پذیرایی از شما هستند. مانده بودیم چکار کنیم، گفتم پور تیمور اسیر شدن ، راسته کار من نیست. نارنجک ها را به خودم بستم، اما هرچه منتظر شدیم، خبری نشد. گفتم اینجا جای ایستادن نیست آماده شو که برویم.جزر آب که شروع شد آماده رفتن شدیم، در حالی که زیر لب «وجعلنا ... » را زمزمه می کردیم. از لنج خودمان را توی آب انداختیم و به آن دست لنج رفتیم. یک تعداد قایق آنجا بود. به طرف قایق ها رفتیم. دیدیم بچه های خودمان هستند که شهید شدند و همانجا ماندند. چاره ای نبود در قایق ها ماندیم و شهدا را بازرسی کردیم و مقداری شکلات جنگی پیدا کردیم و خوردیم.
روز هفتم
ساعت 11 ظهر بود. فکر کردم ماندن جایز نیست. این طرف و آن طرف را نگاه کردم دیدم سمت چپم یک کانتینر است. گفتم پور تیمور بیا سینه خیز خودمان را تا کانتینر بکشانیم. رفتیم و دو روز در کانتینر ماندیم. شب هشتم بود که یک دفعه به سمت کانتینر رگبار بستند. کانتینر وسط بود و دو طرف به هم تیراندازی می کردند. ما گوشه ای کز کردیم. یک تیر به پور تیمور خورد و حسابی مجروح شد. هر دو با هم زدیم بیرون، خواستیم لب آب برویم که دیدم پور تیمور وحشتناک ناله می کند. یک درختی در چند قدمی ما بود، کشان کشان به طرف درخت رفتیم. گفتم زیر درخت پر از خار بود، ما با لباس غواصی بودیم و خار اذیتمان نمی کرد و خودمان را در چاله پر از خار مخفی کردیم. آنقدر خسته و گرسنه و بی رمق بودیم که تا صبح خوابمان برد.
روز هشتم
پور تیمور حالش خیلی بد شد. گفتم مجبوریم اسیر شویم! یادم نمی رود وقتی که بی سیم و ساعت آقای قاآنی و کد و رمزمان را در همان چاله پنهان کردیم، من با یک حسی بلند شدم و با فریاد به سمت خاکریز حرکت کردم . داشتم داد و قال می کردم که یک رگبار جلوی من گرفتند. شروع کردم به ناسزا گفتن که بی انصافها ما که داریم تسلیم می شویم، چرا شلیک می کنید. یکی سرش را از سنگر بیرون آورد و گفت ایرانی. گفتم بله ایرانی! همین موقع از پشت سر، ما را به رگبار بستند آقای پور تیمور خودش را زودتر از من به بچه ها رساند. آنها بچه های لشگر عاشورا بودند و ما بعد از 8 شبانه روز سرانجام پیدا شدیم.


آخر قصه

آقای رضایی و گروهش اسیر شده بودند. یکی آقای رضایی را لو می دهد وعراقی ها با فجیع ترین وضع او را در اسارت به شهادت می رسانند .
رستگار مقدم را هم پس از آزادی دیدم، اما از آن دوتای دیگر خبر ندارم.
مرا هم اول به بیمارستان صحرایی، بعد به بیمارستان اهواز و در آخر یک ماه در بیمارستان اراک بستری کردند. وقتی برای مرخصی به خانه رفتم به کوچه مان (کوچه جوادیه در خیابان طبرسی) که رسیدم، با عصا داشتم به سمت خانه می رفتم که مادرم را دیدم. گفتم سلام علیکم. سرش را بالا کرد و یک نگاهی به من کرد و گفت سلام آقا و بعد رد شد. گفتم مادر منم، جواد. گفت ای جواد تویی!
مادرم مرا نشناخت.
آخر قصه اینکه من شهید نشدم و شاهد شهادت بچه ها بودم. می رفتم معراج و با شهدا نجوا می کردم که حالا دانستید چرا من شهید نشدم...!


مهمترین حرف دفاع مقدس

سید جواد کافی پس از پایان گفتگو می گوید: دوست دارم این خاطره کوتاه را هم بنویسید.
می گویم: از شما گفتن و از ما نوشتن.
می گوید: پس از عملیات کربلای 8 دو اتوبوس از بچه ها را به دیدار حضرت امام بردند. من در اتوبوس دوم بودم. متأسفانه اتوبوس ما زمانی به جماران رسید که زمان دیدار با امام تمام شده بود و بچه ها داشتند بر می گشتند. در حالی که حسابی پکر بودم.
در شیب تند جماران شهید جلیل محدثی فر را دیدم، با ناراحتی گفتم، دیدی چه شد این همه راه کوبیدیم و آمدیم ما را راه ندادند و ما امام را ندیدیم.
محدثی فر خیلی محکم و جدی گفت: «دیدن و ندیدن امام که مهم نیست. مهم این است که حرف امام زمین نماند.» یک کلام حرف او، برای من تاریخی را ساخت که مهمترین کار در این تاریخ آن است که حرف ولی فقیه بر زمین نماند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیدار مرتضی سرهنگی با نویسنده روس ؛ صدام از مادران ایرانی شکست خورد


مرتضی سرهنگی در دیدار با سرگی وریووکین - نویسنده روس -، فعالیت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری را روایتگری تاریخ جنگ در قالب ادبیات بیان کرد و گفت: در این روایتگری، تمرکز ما بر گردآوری خاطرات شاهدان این واقعه بزرگ است.
به گزارش ایسنا، رییس دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری با بیان این که کار ما با ادبیات جنگ ارتباط دارد، افزود: ممکن است رویکردهای مختلفی در روایت از یک رویداد وجود داشته باشد؛ اما روایت ما از جنگ مان، یک روایت ادبی است.
او در ادامه با بیان این که سربازان جنگ هم مانند دیگران عمر محدودی دارند، گفت: کار ما بیشتر بر خاطرات متمرکز است و در این زمینه با جد و جهد تلاش می کنیم؛ زیرا فرصت زیادی برای جمع آوری خاطرات شفاهی موجود از جنگ تحمیلی نداریم.
سرهنگی شاهدان جنگ و خاطرات آن ها را سرمایه های بزرگ کشور خواند و گفت: هدف اصلی ما جمع کردن شاهدان و گردآوری خاطرات و ایده های کسانی است که این واقعه را درک کرده اند تا از این رهگذر، مردم و نیز ملتهای دیگر از این واقعه تاریخی آگاه شوند.او جنگ را تجربه ای گران برای ملتها خواند و گفت: جنگ تجربه ای بود که به قیمت خون جوانان مان به دست آمد و بنابراین نمی توانیم از کنار آن به سادگی بگذریم؛ همان گونه که در همه جهان هر کشوری که جنگی داشته است، این تجربه را از دست نمی دهد.مرتضی سرهنگی در بخش دیگری از سخنانش با بیان این که جنگ ما یک جنگ دفاعی بود، افزود: در جنگهای دفاعی همه مردم سرباز هستند و دیگر زن و مرد و پیر و جوان بودن مطرح نیست و به همین دلیل زنان ما در جنگ حضوری فعال داشتند. او در ادامه خطاب به سرگی وریووکین گفت: شاید برای تان جالب باشد که پرفروش ترین کتابهای خاطرات جنگ ما را خاطراتی تشکیل می دهند که از زنان در جنگ روایت شده است و من این جمله را پیش تر هم نقل کرده ام که صدام از مادران ایرانی شکست خورد.
رئیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری درباره امام خمینی (ره) و رهبری ایشان در زمان جنگ، گفت: ما در جوانی عاشق یک پیرمرد 80ساله شدیم، عاشق یک مرد مقدس که برای خدا عزیز بود و از همه دنیا به جز خوشبختی همه مردم جهان و بیرون کشیدن مردم مستضعف از زیر چکمه دیکتاتورها، هیچ چیز دیگری برای خودش نمی خواست.سرهنگی با بیان این که امام (ره) نگاه کردن به آسمان را به ما یاد داد، افزود: به یاد ندارم در زندگی، کسی را به اندازه امام خمینی (ره) دوست داشته باشم.
در این دیدار، سرگی وریووکین هم با بیان این که تفاوتهایی میان جنگ ایران و عراق با جنگ جهانی دوم میان آلمان و روسیه وجود داشته است، گفت: عامل اصلی پیروزی مردم ایران در جنگ با عراق، ایمان به خدا بود که متأسفانه سربازان روسیه در جنگ با آلمان به نام خدا به جبهه نمی رفتند.این نویسنده روس اتحاد جماهیر شوروی را در آن زمان به نوعی آغازگر جنگ دانست و گفت: شوروی قصد داشته در این باره سکوت کند و در این باره افسانه هایی هم ساخته که القا کند آلمان ناگهانی به شوروی حمله کرده است.
او ادامه داد: رفتار فرماندهان روس با سربازان در آن جنگ گاه بی رحمانه تر از رفتار آلمانی های دشمن بود و آن دولت برای مردم روسیه به مراتب دشمن بدتری نسبت به آلمانی ها بود.
وریووکین درباره جنگ ایران و عراق گفت: ایران فقط با عراق نمی جنگید؛ بلکه خیلی از کشورها از جمله کشورهای عربی پشت عراق بودند.این نویسنده در ادامه، پرسش هایی با محوریت عامل پیروزی در جنگ، نقش ارتش، سپاه و بسیج در آن، تأثیر رهبری امام خمینی (ره) در پیروزی در جنگ مطرح کرد و درباره آن ها با مرتضی سرهنگی گفتگو کرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نشست خبری دوازدهمین جشنواره خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس برگزار شد


نشست خبری دوازدهمین جشنواره خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس در سرای روزنامه نگاران برگزار شد.
به گزارش ایسنا، در این نشست خبری،حجة الاسلام سعید فخرزاده دبیر جشنواره گفت: هر سال جشنواره خبرنگاران به نام یکی از شهیدان متبرک می شود و امسال سردار شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) در نظر گرفته شده است.
وی اظهار کرد: شاید به نظر بعضی ها دوره پرداختن به دفاع مقدس تمام شده باشد اما می توان گفت فعالیتهای انجام شده در حوزه دفاع مقدس تنها مختص به رزمندگان بوده و هنوز آن طور که باید نتوانسته ایم لایه های دیگر جنگ را به مردم معرفی کنیم. امروزه باید بحث تبیین تحولات جنگ را مدنظر قرار دهیم که خبرنگاران حوزه دفاع مقدس در این باره باید تلاش مضاعفی از خود نشان دهند.
حجة الاسلام فخرزاده با اشاره به حمایت نهادهای مختلف از این جشنواره در سالهای گذشته گفت: امسال معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد حامی اصلی جشنواره است، البته بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس که آغازگر برگزاری این جشنواره بود چند سال نیز از آن حمایت کرد. همچنین سازمانهایی نیز قول همکاری داده اند ولی هنوز جواب قطعی دریافت نکرده ایم.
وی اعلام کرد:این جشنواره 25 دی ماه در سالن تماشاخانه مهر حوزه هنری برگزار خواهد شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • خواهرشهيد IR ۰۹:۰۸ - ۱۳۹۱/۱۰/۱۶
    0 0
    خواهر شهيدي هستم که در عمليات کربلاي 4غواص بوده.خواهش ميکنم اگر خاطرات بيشتري از اين عمليات داريد در اين سايت بگذاريد. اجرکم عنداله....
  • حسين نباتي IR ۲۲:۴۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۳
    0 0
    من که خود از بچه هاي اطلاعات عمليات 21 امام رضا بودم و توفيق شرکت در عمليات کربلاي 4 و 5 و 8 و از دوستان شهيد محمد رضايي بودم وقتي ماجراي اسارت اين برادر جسور را از زبان برادر جانبازم جناب اقاي کافي خواندم ازمسئولين ميخواهم اين شجاعت و ايثار گري اين عزيزان بيشتر در رسانه ها منعکس شود بياد شهداي غواص گردان نوح (اطلاعات عمليات )و گردان ياسين (واحد تخريب ) که مظلومانه شهيد شدند فاتحه وصلوات بفرستيم