در زمانه ای که پولدارهای عافیت طلب و رفاه زده، کورس آخرین مدل ماشین و ویلا و ... می گذارند، شماری از شجاع ترین جوانان جهان اسلام، «لبیک یا حسین گویان» مرزهای جغرافیایی را در هم میشکنند وبه کربلا و شام میروند تا دفاع کنند از هرآنچه از کربلا به دست ما رسیده است و من اینک روایت می کنم، آیین گرامیداشت سالگرد نخستین شهید مدافع حرم را.
لبخند مادر
از اذان مغرب کمی گذشته است که وارد سالن نور میشوم. سالن از جمعیت پر است. بسختی جا برای نشستن پیدا میکنم. خانواده شهیدان مدافع حرم، دوستداران دفاع ازحرمین شریفین و جماعت مشتاق شهید و شهادت دور هم گرد آمدهاند تا دراوج بی وفاییهای زمانه، یکدیگر را از غربت به درآرند.
کتاب خدا خوانده میشود و سپس صلوات خاصه امام رضا (ع)، ... اینک همه تمام قد، رو به بارگاه امام مهربانیها ایستادهایم.
مهدی عزیز، برادرشهید با صدای رسا متنی را میخواند و می نشیند، هرچند لذت گفتههایش به جانمان میماند. مهدی میگوید: «به مادرم گفتهام من و دو برادر دیگرم - مانند حسن- آمادهایم تا پا جای برادرمان بگذاریم و مادر لبخندی از سر رضایت زد و گفتیم، لبیک یا حسین. مگر چیزی غیر از این هست. به مادرمان گفتیم که ما فدای یک تار موی رهبر...»
پس از مهدی، صابر خراسانی تعزیه خوانی می کند. در فضای تاریک، برخی آرام می گریند، مانند مادران شهیدان مدافع حرم و برخی نیز با صدای بلندتر.
نمایش چاشنی برنامه می شود. عشق و وفاداری به حضرت زینب (س) را با لحن و بیان حزین محمود کریمی نمایش میدهند و بازیگران - چه قشنگ- حق مطلب را ادا میکنند و دور را به دلبریان میسپرند. دلبریان هر جا باشد و از هر که سخن بگوید، وصلش می کند به بچه های گردان یاسین وهرگز نمیگذارد، مردم یاد غواصان شهید گردان یاسین را فراموش کنند.
دلهره زمان دارم که شب - دیر وقت- نشود. در میان روایتهای دلبریان، با یک پیامک، یکی از بچههای آشنای همه شهیدان، مصاحبه با مادر شهید را برای من هماهنگ میکند. بسختی از میان جمعیتی که شانه به شانه در آخر سالن ایستادهاند میگذرم و بیرون از سالن، منتظر مادر شهید میمانم.
جا نداشت نه بگویم!
شهید حسن قاسمی دانا، بسیجی ولایتمدار مشهدی است که پس از حمله تکفیریها به سوریه تاب ایستادن در شهر نداشت و رفت تا رسم جدیدی در راه عشق بنا نهد.
پس از گذشت چند دقیقه، مادر شهید میآید با لبخندی که نشانه قلب مطمئن اوست. بانوی جوان «مریم طروی» مادر شهید حسن قاسمی دانا 49 ساله است و 4 پسر دارد که حسن پسر دوم اوست و کوچکترین پسرش 20 سال دارد.
از مادر شهید میپرسم، در این زمانه که افکار مادی در جامعه رونق گرفته، شما مادر جوان چطور راضی شدید فرزندتان را به آن سوی مرزها در غربت برای دفاع از اسلام بفرستید؟
مادر شهید میگوید: اسلام مرز ندارد. عشق به اباعبدا... (ع) و حضرت زینب (س) زمان و مکان نمیشناسد، هر زمان اسلام در خطر باشد باید لبیک یا حسین گفت. پس وقتی پسرم برای دفاع از حرمین میرفت جای نداشت که بگویم نه!
مادرشهید در باره تربیت فرزندانش میگوید:عشق به ائمه در دلهای خانواده ما تثبیت شده است. تربیت بچه ها هم به گونهای بود که این عشق در زندگیشان همیشه جریان داشته باشد.
بانوی جوان از خصوصیات اخلاقی حسن میگوید: حسن 29 سال داشت. ازدواج نکرده بود. او روحیه شاد و شوخ طبعی داشت، در کنار این همه شوخ طبعی، خیلی نترس و شجاع بود. دیپلم که گرفت، کنکور داد و در رشته حقوق رتبه خوبی آورد، اما گفت من با درس خواندن به آنجا که می خواهم نمی رسم و شغل آزاد را انتخاب کرد و در کنار پدرش مشغول به کار شد. حسن از سیزده سالگی در بسیج بود و در کنار کارش مربی آموزش سلاح هم بود. در همه رزمایشها هم شرکت میکرد.
سپس میگوید: هیأت که میرفت اگر کمک جمع میکردند دست در جیب میکرد و هر چه پول در جیب داشت، نگاه نمیکرد هزار،دههزاریا صدهزار، هر چه داشت میداد. گاهی میگفتم، مادر چرا این کار را میکنی اگر در راه بخواهی بنزین بزنی چکار میکنی؟ میگفت، من امروز ماشینم بنزین دارد و فردا را هم خدا کریم است. حسن خیلی سخاوتمند، شاد و شوخ بود، آرام و قرار نداشت، همیشه میگفت مادر دعا کن که شهید شوم . من مرگهای دیگر را دوست ندارم.
میخواهم به کربلا بروم...
سپس مادر حسن از ارتباط با پسرش میگوید: پسرم با من خیلی راحت بود. شوخی میکردیم و گپ میزدیم. او خیلی شاد بود. هر جا بود شادی را به ارمغان میآورد. یک روز آمد خانه و ساکش را جمع کرد که میخواهم به کربلا بروم. زیاد کربلا میرفت اما آن روز جور دیگری شده بود. گفت: من دارم میروم! گفتم، داری میروی؟ چفیه اش را دور گردنش انداخت و در حالی که پولهایش را در کیف میگذاشت...
در این لحظه، مادر شهید مقدم بدون توجه به خبرنگار و ضبط و دوربین با مادر شهیدقاسمی دانا سلام و علیکی می کند وپس از آن خانم جوانی نیز به نزدیک ما می آید و از مادر شهید می خواهد که دعا کند، او هم لایق فرزندانی چون حسن باشد. او یک کودک به بغل و دست کودک دیگرش را در دست دارد!
آنها که میروند، می گویم خانم قروی داشتید از لحظه خداحافظی میگفتید.
می گوید: بله! همیشه که میرفت هنگام خداحافظی شوخی میکرد، مرا بارها بغل میکرد و میبوسید، اما اینبار این کار را نکرد و با یک خداحافظی سرد از من جدا شد. من از پشت سر دویدم بغلش کردم و او را بوسیدم، اما باز او مرا نبوسید و خیلی سرد در بغلم جا گرفت.
دوستش میگفت، دیدم دمغ است، پرسیدم از مادرت خداحافظی کردی؟ گفته بود:« خیلی سخت خداحافظی کردم، ترسیدم جلو برم، مامانم مرا بغلش بگیره و پایم بلرزه برای رفتن.»
لحظهای که خداحافظی کرد و رفت، به خانه برگشتم و به پسر کوچکم احمد گفتم، دیگر حسن به خانه بر نمیگردد.
ازخبر شهادت حسن آقا که میپرسم، میگوید: آمادگی داشتم، برای از این بدترهایش! پیش از رفتن کلیپی آورده بود از شهدای سوریه که سر نداشتند و برخی را قطعهقطعه کرده بودند. من خودم را آماده هر حادثهای کرده بودم. حسن 22 روز در آنجا بود که به شهادت رسید. در همان 22 روز آنطور که دوستانش میگفتند رشادت های زیادی از خود نشان داده بود که داستانش دراز است و فرصت گفتنش اینجا نیست.
اکنون هر روز بارها شکر خدا را به جا میآورم که آن امتحان سخت را از من نگرفت و پیکر حسنم سالم برگشت، تیر خورده بود اما صورتش زیبا و سالم بود.
در پایان از او می خواهم، هر چه دوست دارد بگوید و مادر شهید حسن قاسمی دانا می گوید: برای خانواده شهدای مدافعین حرم «صبرزینبی» آرزو میکنم. برای جوانان هم پیامی دارم که خیلی مهم است و آن پیام را به فرزندان خود نیز پی در پی یاد آوری میکنم و آن پیام این است که گوش به فرمان «آقا» باشند.
پس از مصاحبه از سالن نور بیرون میآیم، در حالی که نسیم بهاری، بوی عطر اقاقیا را در فضا پراکنده است با خود میاندیشم اگر نبودند این مادران زینب گونه ...!
خدا کند حواسمان به راهی که حسن قاسمی داناها رفتند باشد و حواس آنها هم به ما.
نظر شما