تیری بر گلوی سیدالشهدا (ع)
به گزارش قدس انلاین، سیّد بن طاوس میگوید: زینب (علیها السلام) از خیمه ها بیرون آمد، در حالیکه ندا میکرد: وا اخاه! وا سیّداه! وا اهل بیتاه! ای کاش! آسمان بر زمین آمده، آن را در کام خود میکشید. ای کاش! کوه ها ازجا کنده شده، بر بیابانها میریخت! راوی گفت: شمر فریاد زد: چرا به حسین (علیه السلام) مهلت میدهید؟! پس از هر سو حمله آوردند. زرعة بن مالک، بر شانه چپ آن حضرت نواخت و امام او را زد و افکند. شخص دیگری بر دوش مبارکش شمشیری نواخت که امام، به رو در افتاد و چنان ناتوان گشت که به سختی، بر میخاست و باز به رو میافتاد. سنان بن انس نخعی، با نیزه بر شانه آن حضرت زد و آن را بیرون آورده، باز در استخوان های سینه اش فرو برد و نیز تیری، بر گلوی مبارکش افکند و امام افتاد و به سختی، نشست و تیر را از گلوی خود بیرون آورد و دستان خود را بر خون گرفت. چون پر شد، سر و صورت خود را به آن آغشت و فرمود: این چنین حق باخته و آغشته به خون، خدا را دیدار کنم. همچنین شیخ صدوق میگوید: امام حسین (علیه السلام) به راست و چپ نگریست و آشنایی را ندید. سر به آسمان افراشت و عرض کرد: خدایا! تو میبینی که با فرزند پیامبرت، چه میکنند؟ بنوکلاب، میان او و آب فرات حایل شدند. سپس تیری آمد و در گلوی امام نشست و از اسب در افتاد. امام حسین (علیه السلام) تیر را بیرون آورده، افکند و کف مبارک خود را به زیر خون گرفت؛ چون پر شد، سر و صورت خود را به آن آغشت و فرمود: میخواهم خدای متعال را مظلومانه و آغشته به خون، دیدار کنم. سپس بر گونه چپش، به خاک افتاد.
گفتگو در آخرین لحظات با خدا
در معالیالسبطین آمده است: امام حسین (علیه السلام) به سبب زیادی جراحات، از هوش رفت. زینب کبری (علیها السلام) گریه کنان، برادر را صدا میزد. امام به هوش آمد و با نگاه مظلومانه و اشاره دست به زینب، او را بیتاب کرده، از هوش برد. چون به خود آمد، عرض کرد: برادر جانم! تو را به حق جدّم رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، با من سخن بگو! تو را به حق پدرم امیرمؤمنان علی (علیه السلام)، با من حرف بزن! ای واپسین لحظه زندگیم! به حق مادرم فاطمه زهرا (علیها السلام)، جوابم بده! ای نوردیده ام! ای میوه دلم! با من گفتگو کن!
پس امام حسین (علیه السلام) فرمود: خواهرم! امروز، روز دیدار وخرسندی است. این همان روزی است که جدم، وعده داده و او مشتاق من است. سپس بیهوش شد. زینب (علیها السلام) از پشت سر، امام را بلند کرد و به سینه چسبانید وسخت میگریست. امام متوجّه شده، فرمود: خواهرم زینب! دلم را شکستی و غمهایم افزودی. تو را به خدا سوگند میدهم! آرام گیر.
همچنین مقرم میگوید: امام حسین (علیه السلام) در واپسین لحظات زندگی به نیایش پرداخت و فرمود: بارالها! ای فراز جایگاه! بزرگ جبروت! سخت مکر و انتقام! بینیاز از آفریده ها! گسترده کبریا! بر هر چیز توانا! نزدیک رحمت! راست پیمان! سرشار نعمت! نیکو بلا! ای آن که چون بخوانندت، نزدیکی و به آنچه آفریده ای، محیطی! توبه کنان را توبه پذیری! و به آنچه خواهی، توانایی و به آنچه جویی، رسیدهای. چون شکرت گویند، بسیار سپاس گویی و چون یادت کنند، بسیار یاد کنی. نیازمندانه، تو را میخوانم و بینوایانه، به تو مشتاقم و هراسان، به تو پناهنده ام و اندوهمندانه، به درگاه تو گریانم و ناتوان، از تو کمک می جویم و بسنده کنان، به تو توکل دارم. میان ما و این قوم، داوری کن که ما را فریب داده و نیرنگ زدند و تنها گذاردند و کشتند. ما، خاندان پیامبر و فرزندان حبیب تو، محمّد بن عبداللَّه هستیم که او را به رسالت، بر گزیدی و بر وحی خود، امین دانستی. پس در کار ما، گشایش و رهایی قرار ده، به مهربانیت، ای مهربانترین مهربانان! صبر بر تقدیراتت، پروردگارا! ای که هیچ معبود به حقی، جز تو نیست! ای فریاد رس فریاد خواهان! هیچ صاحب اختیار و معبودی، جز تو ندارم. صبر بر داوری ات، ای داد رس بیپناهان! ای پیوسته بیپایان! ای زنده کننده مردگان! ای نگهدارنده هرکس با آنچه دارد! میان ما و اینان، داوری فرما که تو بهترین داوری.
از قفا، سرش را جدا کن!
در معالی السبطین آمده است: عمر بن سعد - که لعنت خدا بر او باد - پیش آمد تا به امام حسین (علیه السلام) نزدیک شد. امام فرمود: عمر! تو خود، آهنگ کشتنم داری؟ آمده ای تا مرا بکشی؟ عمر برافروخت و به شخصیکه درجانب راست او بود گفت: و ای بر تو! بشتاب نزد حسین و او را آسوده ساز. خولی بن یزید اصبحی در قتلگاه فرود آمد و سر مبارک امام حسین (علیه السلام) را از تن جدا کرد. گفتهاند: در حالی که امام ، آخرین رمق را داشت و سخت تشنه بود، شمر و سنان نزدش آمدند. شمر پا بر امام زده، گفت: ای فرزند ابوتراب! آیا باور نداشتی که پدرت، دوستانش را بر حوض پیامبراکرم (صلی الله علیه وآله) سیراب میکند؟ اینک صبر کن تا از دست او، آب بنوشی. سپس به سنان گفت: از قفا، سرش را جدا کن! سنان گفت: به خدا نخواهم کرد، مباد که جدّش محمّد، دشمنم شود. شمر بر آشفت و بر سینه امام حسین (علیه السلام) نشست و محاسن آن حضرت را در مشت گرفت و خواست تا او را بکشد. امام تبسّمی نمود و فرمود: مرا میکشی و نمیدانی که من کیستم؟! شمر گفت: تو را خوب میشناسم. مادرت فاطمه زهرا (علیها السلام)، پدرت علی مرتضی (علیه السلام) و جدت محمّد مصطفی (صلی الله علیه وآله) و دادخواهت، خدایِ برین والا مرتبه است. تو را میکشم و از کشتنت، باک ندارم! امام گویی با دو زبان حال که در یکی، شمر و در دیگری، خاندانش را مخاطب قرار داد و فرمود: ای شمر! از خدا بترس و حرمت پیوند مرا، به جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) تا مهدی - قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) - نگهدار. ای شمر! مرا می کشی، با اینکه پدرم حیدر، جدم - آن گرامیترین ره یافته حق - رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، مادرم فاطمه زهرا (علیها السلام)، برادرم حسن مجتبی (علیه السلام) و عمویم، جعفر طیّار در بهشت برین است؟! ندا میکنم: هان ای زینب! ای سکینه! ای کودکانم! پس از من، چه کسی بر سر خواهید داشت؟ هان ای رقیّه! ای امّ کلثوم! آری شما همه، امانت پروردگارم بودید که اینک، لحظه واگذاری شما به او فرا رسیده است. ای شمر! به آن بیمار و آن خاندان بیسرپرستی که پس از من، تنها او سرپرستشان باشد، رحم کن.
چه کسی، برایم سر حسین را می آورد
همچنین طریحی میگوید: در روایتی آمده است که مردی زشت چهره، کوسه و پیس رنگ که سنان نام داشت، با قصد کشتن، نزد امام حسین (علیه السلام) آمد. امام نگاهی به او افکند و او، جرأت نکرد و در حالی که هراسان فرار میکرد، میگفت: تو را چه شده است؟ ای عمر بن سعد! خشم خدا بر تو باد. آیا میخواهی محمّد (صلی الله علیه وآله) را دشمنم سازی؟! ابن سعد فریاد زد: چه کسی، برایم سر حسین (علیه السلام) را میآورد تا برایش، جایزهای دلخواه باشد؟! شمر گفت: من، ای امیر! ابن سعد گفت: بشتاب که جایزه بزرگی داری. شمر نزد امام - که بیهوش بود - آمد و زانو، بر سینه آن حضرت نهاد. امام حسین (علیه السلام) به هوش آمد و فرمود: وای بر تو! کیستی که بر جایگاه بلندی، پا نهادهای؟ گفت: شمر. فرمود: آیا مرا میشناسی؟ گفت: تو حسین (علیه السلام)، فرزند علی (علیه السلام) و پسر فاطمه زهرایی که جدت، محمّد مصطفاست. فرمود: حال که مرا میشناسی، چرا مرا میکشی؟ گفت: اگر تو را نکشم، پس جایزه را چه کسی از یزید بستاند؟! فرمود: آیا جایزه یزید را دوست داری، یا شفاعت جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را؟ گفت: جایزه یزید را اندکی، از تو و جدت بیشتر دوست دارم! فرمود: اینک که مرا میکشی، تشنه مکش. گفت: هیهات! به خدا! یک قطره آب ننوشی، تا مرگ را به سختی دریابی. فرمود: .وای بر تو! چهره و شکم خود را بگشا! شمر چون نقاب برگرفت، دو رنگی و پیسی و چهره همچون سگ و خوک او، نمودار شد. پس امام حسین (علیه السلام) فرمود: جدم در آنچه خبر داد، راست فرمود. گفت: آن چیست؟ فرمود: به پدرم میفرمود: علی جان! مردی پیس و دو رنگ که به سگ و خوک شبیه تر است، این فرزند تو را خواهد کشت. شمر بر آشفت و گفت: تو مرا، به سگ و خوک تشبیه میکنی؟! به خدا سرت را از قفا، جدا میکنم. سپس امام را به رو افکند و سر مبارکش را جدا کرد و از امام در آن حال شنیده میشد: وا جداه! وا محمّداه! وا ابا قاسماه! وا ابتاه! وا علیّاه! مرا با اینکه جدم محمّد مصطفاست، تشنه کشتند! مرا با اینکه پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمه زهرا است، تشنه کشتند.
در نقل دیگر آمده که: شمر، چون بر سینه امام حسین (علیه السلام) زانو زد، امام فرمود: بر جایگاه بلندی زانو زدی!، چه بسیار که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) بر آن، بوسه میزد. در نقل دیگری آمده که: امام به او فرمود: تو، همان سگ دو رنگی که تو را در رؤیا دیدم. محمّد بن عمرو بن حسن گفته است: ما در نهر کربلا، نزد امامعلیه السلام بودیم که به شمر بن ذی الجوشن - که پیس بود - نگاهی کرد و فرمود: اللَّه اکبر! اللَّه اکبر! خدا و پیامبرش، راست فرمودند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: گویا، سگ دو رنگی را میبینم که خون اهل بیتم را میلیسد. همچنین ابومخنف میگوید: شمر خواست، سر امام حسین (علیه السلام) را از گلو جدا کند، ولی شمشیرش نبرید. پس امام فرمود: وای بر تو! آیا می پنداری شمشیر تو، جایی را که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بر آن فراوان بوسه زد میبرد؟ شمر برآشفت و آن حضرت را به رو افکند و سر مطهرش را از قفا، جدا کرد و از هر عضو یا رگ یا مفصلی که میبرید، ندا میآمد: وا جداه! وا ابا القاسماه! وا علیاه! وا حمزتاه! وا جعفراه! وا عقیلاه! وا غربتاه! وا قلّة ناصراه.
اینک شمر، حسین را کشت!
سیّد ابن طاوس میگوید: هلال بن نافع گفته است که من در صف یاران عمر بن سعد، ایستاده بودم که شخصی فریاد زد: ای امیر! مژده باد! اینک شمر، حسین را کشت! من از میان صفوف بیرون آمدم و او را یافتم در حالی که جان میداد. به خدا سوگند! هیچ کشته آغشته به خونی را زیباتر و نورانیتر از او ندیدهام. نور چهره ملکوتی و زیبایی او، مرا از اندیشه شهادتش باز داشته بود. امام حسین (علیه السلام) در آن حال که در گودی قتلگاه افتاده بود، آب خواست. شخصی گفت: آب ننوشی، تا به دوزخ درآیی و از آب جوشان آن بنوشی! امام فرمود: وای بر تو! من به دوزخ در نیایم و از حمیم آن ننوشم. بلکه بر جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، وارد میشوم و در خانه او در منزلت صدق، نزد خداوند مقتدر جای میگیرم و از نوشیدنی های بهشتی که دگرگون نشود، می نوشم و از رفتار ظالمانه شما، به او شکوه برم. پس همه بر آشفتند و در حالی که با آنان سخن میگفت، با بیرحمی تمام سر مطهرش را جدا کردند و من، شگفت زده از بیرحمی ایشان با خود گفتم، به خدا سوگند! در هیچ کاری دیگر، با شما همراه نخواهم شد!
تکلم سر مبارک سیدالشهدا (ع)
روایت شده است که شمر، چون سر امام حسین (علیه السلام) را جدا کرد، آن را به اسب خود آویخت. راوی گوید من، با چشمان خود دیدم و دریافتم که سر بریده امام حسین (علیه السلام)، با زبان فصیح به او میگوید: ای شمر! ای بینوای بینوایان! ای دشمن خدا و پیامبر خدا! تو، میان سر و تنم جدایی افکندی. خدا میان گوشت و استخوانت، جدایی اندازد و تو را مایه عبرت جهانیان کند. شمر با تازیانه خود، پیوسته بر آن زد تا خاموش شد و گفتم: لاحَولَ وَ لاقُوَّةَ إلاَّ بِاللَّهِ العَلِیِّ العَظیم! و من، به خدا سوگند! در برابر این ملعونِ فرزند ملعون که به آن سر مبارک میزد، نمیتوانستم کاری بکنم که سلاحی نداشتم، از اینرو صبر کردم تا خدا داوری کند که او، بهترین داوران است. همچنین طریحی میگوید: سکینه (علیها السلام) جسد، پدر خود – حسین (علیه السلام) - را در آغوش کشید - او، محدَّثه بود - و شنید که میگوید: شیعیانم! چون آب گوارا نوشیدید، مرا یاد کنید و چون از غریبی یا شهیدی یاد شد، مرا نوحه کنید و کسی نتوانست، سکینه را از جسد پدر جدا کند، تا گروهی جمع شدند و با خشم، او را کشیدند.
شیخ مفید نیز آورده است: چون امام حسین (علیه السلام) و یارانش به شهادت رسیدند، عمر بن سعد اسرای خاندان پیامبر و سرهای شهدا را برداشته، به سوی کوفه رهسپار شد و در کوفه، سر مبارک امام حسین (علیه السلام) - که بر نی بود - قرآن میخواند. زید بن ارقم گفته است: من، در غرفه خود نشسته بودم که سر مطهر امام را - که بر نی بود - از آنجا عبور دادند. چون رو به روی غرفه من رسید، شنیدم که تلاوت میکرد: أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَالرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً؛ آیا پنداشتی که واقعه اصحاب کهف و رقیم، از آیات عجیب ماست؟! پی مو بر بدنم راست شد و ندا کردم: ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه وآله)! به خدا سوگند! سر بریده تو، شگفت تر است! شگفتتر! همچنین ابن شهر آشوب میگوید: ابومحنف آورده است: سر مبارک امام حسین (علیه السلام) را در بازار صرافان کوفه، بر نی داشتند که شنیده شد: آن سر، صدا صاف کرد و سوره مبارکه کهف را تا آیه شریفه: اِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْناهُمْ هُدیً [کهف: ۱۳] تلاوت فرمود و این واقعه شگفت، جز بر گمراهی آنان نیفزود. در نقل دیگری آمده است: آنان، چون سر مبارک امام را بر درخت آویختند، از او شنیده شد که: وَسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ و آنان که ظلم کنند، بزودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی بر میگردند. نیز در دمشق شنیدند که میگفت: لاقُوَّةَ إلاَّ بِاللَّه؛ هیچ نیرویی، جز از خدا نیست.
آیا از خدا نمی ترسی که برای سر فرزند زهرا(س)، جایزه میخواهی؟
در مدینة المعاجز آمده است: عبیداللَّه بن زیاد، پس از آنکه سر مطهر امام حسین (علیه السلام) را به او دادند، خولی بن یزید اصبحی را خواست و گفت: این سر را تا وقتی که میطلبم، نگهدار. خولی گفت: در طاعتم! و آن را گرفت و به منزل برد. او را دو همسر بود، ثعلبیه و مضریه - او به منزل مضریه آمد. زن پرسید: این چیست؟ گفت: سر حسین بن علی است که در آن، پادشاهی دنیاست. زن گفت: نویدت باد! که فردای قیامت، جدش محمّد مصطفی (صلی الله علیه وآله) دشمنت خواهد بود. به خدا سوگند! دیگر نه تو، شوی منی و نه من، همسر تو. سپس میله ای آهنین برگرفت و بینی اش را آزرد. خولی از آنجا بیرون آمد و نزد ثعلبیّه رفت. زن پرسید این چیست؟ گفت: سر یک شورشگر که بر عبیداللَّه بن زیاد شورید. پرسید نامش چیست؟ او از گفتن نام، خودداری کرد و آن را برابر خاک گذارد و طشتی بر آن نهاد. شبانگاه که زن بیرون آمد. دید از آن سر تا بلندای آسمان، نوری ساطع است. کنار طشت آمد و ناله ای شنید - او گفت: از آن سر تا سپیده دم، صدای قرآن میشنیدم که آخرین آیه: وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ بود و پیرامون آن، صداهایی رعد آسا می شنیدم که دریافتم، تسبیح فرشتگان است. زن، نزد شوی خود آمد و پس از بیان ماجرا، پرسید: زیر آن طشت چیست؟ گفت: شورشگری که عبیداللَّه او را کشت. میخواهم آن را نزد یزید ابن معاویه ببرم، تا مال بسیار جایزه گیرم. پرسید: نامش چیست؟ گفت: حسین بن علی. پس زن فریادی زد و بیهوش افتاد. چون به هوش آمد، گفت: وای بر تو! ای بدتر از مجوس! که محمّد (صلی الله علیه وآله) را آزردی. آیا از خدای زمین و آسمان، نمی ترسی که برای سر فرزند زهرا(علیها السلام)، جایزه میخواهی؟ سپس گریان بیرون آمده، سر را برداشت و بوسید و بر دامن نهاد و آن را پیوسته، میبوسید و میگفت: خدا کشنده تو را لعنت کند.
چون شب بود و تاریک، خواب بر او غلبه کرد. در خواب دید که گویا، سقف خانه شکافت و نوری، خانه را فراگرفت و ابری سپید، نمودار شد و از درون ابر، دو بانو بیرون آمدند و سر را از دامن او، برداشته گریستند. زن گفت: از آنان پرسیدم: شما کیستید؟ یکی از ایشان فرمود: من، خدیجه دختر خویلدم و این، دخترم فاطمه زهرا (علیها السلام) است. از تو سپاسگزاریم و خدا، رفتار تو را سپاس گفت و تو در مقام قدس بهشتی، با ما خواهی بود. من از خواب بیدار شدم و سر بر دامنم بود. چون صبح شد، شویش آمد تا سر را بر دارد. او نگذاشت و گفت: و ای بر تو! طلاقم بده که دیگر من و تو، همسر نیستیم. خولی گفت: سر را بده و هر چه خواهی کن. گفت: به خدا سوگند! آن را به تو ندهم. پس زن را کشت و سر را برداشت و خدا، روح آن زن را به بهشت برد.
خوشا به آن کسی که حرمت این سر را پاس دارد
ابومخنف میگوید: شخصی که در روز ورود سر مبارک امام حسین (علیه السلام)، نزد ابن زیاد حضور داشته، نقل کرد: آتشی را دیدم که از قصر برخاست. عبیداللَّه بن زیاد وحشت زده، از تخت فرود آمد و به اتاقی فرار کرد. ناگاه از آن سر مطهر، صدایی به گوش همه رسید که: ای دور از رحمت خدا! از آتش، به کجا فرار میکنی؟! اگر در دنیا بر من غلبه یافتی، بدان که بازگشت گاه قطعی تو در آخرت، آتش است! پس همه حاضران از آنچه دیدند، به سجده افتادند و چون آتش رفت، سر مطهر خاموش شد. نطنزی در خصائص آورده است: چون سر امام حسین (علیه السلام) را آورده، در منزل قنسرین فرود آمدند. راهبی از صومعه خود به آن سر مبارک نگریسته، دید که از دهان او نوری به آسمان بلند است. ده هزار درهم آورده، به ایشان داد و سر را گرفت و به صومعه برد. ناگاه صدای هاتفی را شنید که گفت: خوشا تو را! و خوشا به آن کسی که حرمت این سر را پاس دارد! راهب رو به آسمان داشت و عرض کرد: پروردگارا! به این سر، فرمان ده تا با من سخن بگوید. سر مطهر به سخن آمد و فرمود: .راهب! چه میخواهی؟ عرض کرد: تو کیستی؟! فرمود: منم فرزند محمّد مصطفی (صلی الله علیه وآله) منم فرزند علی مرتضی (علیه السلام) منم فرزند فاطمه زهرا (علیها السلام) منم کشته دشت کربلا. منم مظلوم. منم، عطشانو خاموش شد. راهب، صورت بر صورت او نهاد و گفت: صورت از صورتت برندارم، تا وعده دهی که در قیامت، شفیعم خواهی بود؛ فرمود: به آیین جدم محمّد (صلی الله علیه وآله) در آی. راهب گفت: أشهَدُ أنْ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ وَ أشهَدُ أنَّ مُحَمَداً رَسُولُاللَّهِ و آن سر مبارک، شفاعتش را پذیرفت. چون صبح شد سر و پولها را برداشته و رفتند و چون به وادی پا نهادند، دیدند که پولها سنگ شده است.
بانوان سرشناس دو جهان، بر سر حسین میگریند
در الدمعة السّاکبه آمده است: ابن زیاد به فرمان یزید، سرهای شهدا را با اسیران، به سوی شام گسیل داشت. ابوسعید شامی گفته است روزی با آن کافران پست که سرها و اسیران را به دمشق میبردند، همراه بودم. چون به دیر نصارا رسیدند، میانشان شایع شد که نصر خزاعی، سپاه فراهم آورده و میخواهد، نیمه شب برایشان بتازد و قهرمانان و شجاعانشان را بکشد و سرها و اسیران را از ایشان بستاند. فرماندهان لشکر که بسیار ترسیده بودند، گفتند: امشب به این دیر پناه میبریم و آن را سنگر خود میگیریم که محکم است و دشمن، نمیتواند به آن دست یابد. پس شمر و سپاهش بر باب دیر ایستادند و او فریاد زد: ای دیریان؛ راهب بزرگ آمد و پرسید: شما کیستید و چه میخواهید؟! شمر گفت: از سپاه عبیداللَّه بن زیادیم و رهسپار شام. پرسید: چرا؟ گفت: شخصی در عراق، بر یزید بن معاویه شوریده بود. او لشکری عظیم فراهم آورده و ایشان را کشت. اینک این سرهای آنان و این بانوان و کودکان، اسیران ایشان است! راهب نگاهی به سر مبارک امام حسین (علیه السلام) افکند و دید از آن، تا دل آسمان نوری ساطع است و هیبتی ژرف دارد. گفت: دیر ما، گنجایش شما را ندارد. شما میتوانید سرها و اسیران را به دیر آورید و خود از بیرون مراقب باشید. چنانکه دشمن حمله کرد، با ایشان بجنگید و نگران سرها و اسیران نباشید. آنان سخن راهب را پسندیده، گفتند: پیشنهاد خوبی است. سر مبارک امام را پایین آورده، در صندوقی نهادند و قفل کردند و همراه با اسیران و امام سجّاد (علیه السلام)، به درون دیر بردند. راهب، اهل بیت را در جای شایسته ای اسکان داد و خواست تا سر مطهر را ببیند، پیرامون آن جایی که صندوق در آن بود را نگریست. دریچه ای داشت و از آن، به درون سرکشید و دید، آنجا نورانی است. دید که سقف خانه شکافته و از آسمان، تختی بزرگ - که پیرامونش نور ساطع است - فرود آمده و بانویی نیکوتر از حوریان، بر آن نشسته است و شخصی را دید که فریاد میکند: راه باز کنید و ننگرید! زنانی نمودار شدند که دریافت، ایشان حوّا - مادر بشر - صفیّه - مادر اسماعیل - راحیل - مادر یوسف - مادر موسی، مریم، آسیه و زنان پیامبر اسلاماند. آنان آن سرمطهر را از صندوق بیرون آورده، یک به یک میبوسند و میگریند، چون نوبت به فاطمه زهرا (علیها السلام) رسید، دیگر او را ندید. ولی صدایش را شنید که میگوید: سلام بر تو، ای کشته مادر! سلام بر تو، ای مظلوم مادر! سلام بر تو، ای شهید مادر! سلام بر تو، ای جان مادر! فرزندم! راهب با دیدن این صحنه، مدهوش شد و چون به هوش آمد، از بالا به زیر آمد و قفل صندوق را شکست و سر مطهر را بیرون آورده، با کافور و مشک و زعفران شست و پیش روی خود نهاد. به آن مینگریست و میگریست و میگفت: ای سرور سروران آدمیان! ای بزرگ! ای بزرگوار! میدانم، تو از آنانی که خدا ایشان را در تورات و انجیل، ستوده است و تو کسی هستی که خدا، دانش تأویل و حقیقت شناسی را عطایت فرموده است، زیرا بانوان سرشناس دو جهان، بر تو میگریند و نوحه میسرایند. میخواهم تو را با نام و نشان بشناسم. پس - بإذن خدا - آن سر بریده، به سخن آمد و فرمود: منم مظلوم! منم مقتول! منم مهموم! منم مغموم! من، آنم که با شمشیر تجاوز و ستم، کشته شدم! من، آنم که با ستیز ظالمان، مورد ظلم و ستم قرار گرفتم! منم، فرزند استوارترین رشته ایمان! منم، شهید کربلا، منم، کشته کربلا! منم، مظلوم کربلا! منم، عطشان کربلا! منم، تشنه کربلا! راهب، چون از آن سر مبارک این سخنان بشنید، شاگردان و مریدان خود را - که هفتاد نفر بودند - گرد آورد و آنچه دیده بود، برای ایشان بیان کرد. صدای گریه و ناله آنان برخاست. عمامه ها از سر گرفتند و گریبان، چاک زدند و در حالی که زنّار و ناقوسها را شکسته، از کردار یهود و نصارا دست برداشتند و نزد امام زینالعابدین (علیه السلام) آمدند و به دست مبارک آن حضرت، اسلام آوردند و عرض کردند: ای فرزند رسول خدا! فرمانمان ده تا بر این کافران بشوریم و با ایشان پیکار کرده، خشم دل فرو نشانیم و انتقام خون آقایمان را بگیریم. امام سجّاد (علیه السلام) فرمود: چنین نکنید. خدا بزودی از ایشان انتقام کشد و با اقتدار، ایشان را بگیرد.
نویسنده: مصطفی لعل شاطری
منابع:
۱-علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج ۴۴: ۳۲۱؛ ج ۴۵: ۵۴.
۲-فندوزی، ینابیع المودة: ۴۱۸.
۳- شیخ صدوق، أمالی: ۱۳۸.
۴-حائری مازندرانی، معالی السبطین، ج ۲: ۴۰.
۵-مقرم، مقتل الحسین ، ج ۳۵۷:۳
۶-دربندی، اسرار الشهادة، ج ۴۲۶:۷.
۷-طریحی، المنتخب للطریحی: ۴۵۱
۸-بحرانی، مدینة المعاجز، ج ۴: ۱۳۵.
۹-ابن شهر آشوب، المناقب، ج ۴: ۶۱.
نظر شما