خلاصه من دچار چنین جریانی شده بودم. باید می رفتم تولد فرزند صمیمی ترین دوستم... و یک نیمروز هم بیشتر زمان نداشتم.
پس شال و کلاه کردم و به راه افتادم. حکم خاله را که داشته باشی و اولین سال تولد کوچولوی نازنین ات که باشد دیگر تو می مانی و مغازه های رنگ و وارنگ.
تازه با کمی پرس و جو و اینجا و آنجا رفتن ، بیشتر می فهمی که تو می مانی و هجوم اسباب بازی های وارداتی.
بیچاره بچه های ما که تمام مدت باید زل بزنند به عروسک های چینی و به جغجغه های تایوانی گوش کنند. یا باربی هدیه بگیرند یا لباس های ترک.
چند اسباب بازی فروشی را که زیر و رو کردم و آنوقت که دیگر نه زمان آنچنانی برایم ماند و نه تمرکز کافی ، تصمیم نهایی را گرفتم و به سمت خانه دوستم راه افتادم.
ساعات جشن در نهایت دلپذیری و شادمانی طی شد تا مرحله آخر که زمان بازکردن کادوها سر رسید...
هدایا خیلی دور از انتظار نبود. هدیه بزرگترها پشت سرهم باز شد ؛ کالسکه ، طلا ، سرویس لباس ، یکی هم برای مادربچه ، ماساژور دستی آورده بود... تا نوبت رسید به دوستان و گل سرسبدشان یعنی من...
لبخندزنان و با همان اعتماد به نفس همیشگی بلند شدم و از دوستم و همسرش که زحمت برپایی این جشن را کشیدند تا همه درکنارهم ساعات خوشی را تجربه کنند ، تشکر کردم و گفتم : کادوی من هم برای فاطمه جان شیرینم ، یک جفت پرده عروسکی صورتی رنگ برای اتاق خوابش.
آنوقت صدای پیوسته " دست زدن " که آمد ، مادرِ متولد با چشمکی ، تمام رضایتش را در چشم هایم ریخت.
نظر شما