در ابتدای این مراسم که اجرای آن را سیدعلی ضیا برعهده داشت، نماهنگی از شهیدحمید تقویفر پخش شد و همسر این شهید برای حضار خاطرهای از آن شهید تعریف کرد.
همسر شهید گفت: اگر بخواهیم از بحث ازدواجمان شروع کنیم، باید از سادگی حاج حمید بگویم؛ زمانی که او به خواستگاری من آمد، به همراه پدرشان با یک موتورسیکلت به منزل ما آمدند. وقتی با هم صحبت کردیم ملاکش را برای زندگی ساده زیستی عنوان کرد و زمانی که قصد داشتیم عروسی بگیریم، مخالفت کرد و گفت در خانه بزرگ عروسی نمیگیریم و در سازمان تبلیغات سپاه مراسم را برگزار میکنیم.
وی در ادامه گفت: هروقت که به جبهه میرفت و میآمد، مدام میگفت همسنگرم، رفیقم شهید شد. ولی نمیدانم چرا خدا مرا نمیپذیرد. من به او میگفتم شاید خدا تو را ذخیره کرده که سرباز امام زمان(عج) باشی. حاجحمید بشدت مشتاق شهادت بود که بالاخره خدا وی را به آرزویش رساند. شهید تقوی زمانی که 30 سال خدمتش به اتمام رسید، با بازنشستگیاش موافقت نمیکردند و میگفتند که ما به تو نیاز داریم. بالاخره او توانست بازنشستگی خود را بگیرد. یادم هست ظهر آن روز دوستانشان با هدیه به منزل ما آمدند و زمانی که رفتند، حاجحمید ناراحت بود. به او گفتم بازنشستگی خواست خودت بود و او در پاسخ گفت من دوست نداشتم پشت میز بنشینم، در حالی که آنها میگفتند تو باید پشت میز بنشینی. با این تخصصی که من درباره جنگ عراق دارم، حیف است که اینجا باشم و باید به آنجا بروم و بتوانم یک خدمتی انجام دهم. حتی یک روز بعد از شهادت، یکی از آقایان از پارلمان عراق به منزل ما آمد و میگفت که گاهی جلسهای در بغداد داشتیم، من با اینکه بچه نجف بودم خیابانهای بغداد را نمیشناختم، ولی حاجحمید بطور کامل به بغداد آشنا بود و میگفت که از این کوچه برویم زودتر به جلسه میرسیم.
همسر این شهید افزود: یکی از کارهایی که او انجام داد، تشکیل بسیج مردمی بود و مهمترین فعالیت این گروه و حاجحمید، تأمین امنیت زائران اربعین حسینی93 بود. او برای این امر شرکتی متشکل از افراد سنی و شیعه تشکیل داد که این مسأله خودش وحدت و همدلی را بوجود آورد.
در ادامه، سردار گرجیزاده یکی از اسرای جنگ به خاطرهگویی پرداخت: انتخاب یک سوژه از دوران 10ساله اسارت کار سختی است، ما در یک محیط 9متری در مدت یک سال امکان دیدن نور و آفتاب را نداشتیم و بعد از اعتصابهایی که انجام دادیم سرانجام یک روز در میان به ما این اجازه را دادند که در محیط باز استراحت کنیم. در شب عید سعید غدیر، دو نفر از
همسلولی، محمد سهرابی و رستم ترکاشوند که هر دو از بچههای کرمانشاه بودند به بیان آداب و رسوم مردم آن شهر در شب عید غدیر پرداختند، در شهر کرمانشاه سینیهای پر از باقلواهای یزدی میآورند و مردم میخورند. این خاطره در آن فضا، حال و هوای ایران را برای ما تداعی کرد و همه ما را به گریه انداخت.
او سپس خاطرهای از عملیات فتح المبین بیان کرد و گفت: عاطفهای که بین رزمندگان جاری بود، بسیار لذتبخش بود، خیلی مهم است که شما با یک دشمنی درگیر باشید، ولی عواطف خود را از دست ندهید. در این عملیات عراقیها بسیار کشته و اسیر شدند و حدود 16هزار اسیر دادند، در یک جایی حدود 700جسد عراقی روی هم چیده شده بود که یک گروهی که سه روحانی بودند با کمک بیل مکانیکی اجساد را دفن کردند. من به آنها گفتم که اینها که خون به دل ما کردند شما این کارها را برایشان میکنید و آنها در پاسخ به من گفتند مگر اینها مسلمان نیستند؟
رزمندهها فرهنگ خودشان را داشتند
مسعود دهنمکی مهمان دیگر این مراسم بود که به بیان خاطراتی از آن دوران پرداخت. وی با بیان اینکه در ثبت تاریخ شفاهی كارهای خوبی صورت گرفته است، گفت: اما این خاطرات تاكنون بیشتر از بالا به پایین روایت شده است، ما اكنون كتابهای زیادی از فرماندهان و سرداران دفاع مقدس داریم اما آنچه مغفول مانده، فرهنگ عامهای است كه در سنگرها و در روابط بین نیروهای عادی وجود داشته است.
وی افزود: بسیاری از نیروهای رزمنده، شوخیها و فرهنگی را بین خودشان داشتند كه در مقابل مافوق آن را بیان نمیكردند. به همین دلیل است كه عدهای میگویند این افرادی را كه تو تعریف میكنی، در جبهه ندیدهایم، در حالی كه این افراد و این نوع شوخیها و خوشذوقیها در جبههها وجود داشت. وی سپس با اشاره به كتاب «دسته یك» كه از سوی حوزه هنری منتشر شده است، خاطرهاش را اینگونه تعریف كرد: دسته یك، افرادی را شامل میشد كه بسیار منظم، بسیار فداكار و بسیار ایثارگر بودند و فضای معنوی خاصی بین آنها حاكم بود.
از قضا من و یكی دو نفر دیگر جزو این افراد قرار گرفتیم، اما به اندازه آنها تلاشگر و فداكار نبودیم و شیطنتهایی داشتیم. یكبار وقتی مشغول خواندن مناجات شعبانیه بودم، مسؤول دسته گفت تو كه اینها را هم بلدی، از شیطنتهایت كم كن كه فضای معنوی اینجا به هم نریزد. به او گفتم: این كه شما اینقدر ایثارگر و معنوی هستید، به این دلیل است كه یقین پیدا كردهاید، یك كاری كن من یقین پیدا كنم. آنوقت دیگر دست از شیطنت و شوخی برمیدارم. پرسید چطور یقین پیدا میكنی؟ به شوخی گفتم تو در عملیات بعدی شهید شو، بعد به خواب من بیا و من آنوقت یقین پیدا میكنم. او هم لبخندی زد و رفت. در عملیات بعدی اولین نفری كه به شهادت رسید، سیروس مهدیپورهمان مسؤول دسته بود كه فرماندهای مؤمن و بااخلاص بود.
نظر شما