مباشر گفته بود: باید زمینت را بفروشی و او دوباره محکم گفته بود : به خان زمین نمیفروشم. زده بودند به سر و کله همدیگر...قابله هراسان دویده بود سمت خانه شان. وقتی همسرش «محمد» را به دنیا آورد، پدرش داشت توی ژاندارمری روستای «دره گرگ» کتک میخورد... 6 سال بعد اما زمین و دنیا را گذاشت و به سرای باقی رفت. همین شد که مادر پس از مدتی ،فقر و تنگدستی امانش را برید .دست بچههای سر و نیم سرش را گرفت، به تهران آمد و در خیابان مولوی ساکن شد.
مادرش میگوید: محمد آن زمان 7 سال بیشتر نداشت، اما در دکان خیاطی شاگردی میکرد. دستش را گرفتم و بردم دبستان شبانه ثبت نامش کردم.
روزها سفت و سخت کار میکرد و شبها درسش را میخواند. معلم و استا کار همه او را دوست داشتند.
روزی که چشم و گوشش باز شد
شاید خیلیها از 13 یا 14 سالگی پایشان به کلاسهای قرآن و نهج البلاغه باز شده باشد، اما «محمد» به یادگیری اصول و عقاید و تفسیر اکتفا نکرد.
روحانی خوش ذوقی به نام حاج عبدالله بوذری توانست درس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه را گره بزند به درس انقلابی گری و مبارزه. محمد در باره آن روزها گفته است: «وقتی به این کلاسها رفتم، قرآن را خواندم و مفهوم آیات آن را فهمیدم، چشم و گوشم روی خیلی مسایل باز شد، معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کردند».
کار از کلاسهای قرآن به آشنایی با «حاجمهدی عراقی» کشید و به مرور پای محمد به کار تشکیلاتی باز شد و تبدیل به کسی شد که با مهارت و شجاعت کتاب، نوار و اعلامیههای امام(ره) را جا به جا و توزیع میکرد.
وانت «پروانه عشق»
انگار دوره شاگردی کردنش در فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی خیلی طول نکشید. بزودی خودش تبدیل به استا کار شد! سال 56 که 23 سال بیشتر نداشت گروه «توحیدی صف» را با هدف مبارزه مسلحانه علیه رژیم طراحی و ایجاد کرد. ایده و نام گروهش را هم از آیات قرآن گرفته بود: إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلونَ في سَبيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنيانٌ مَرصوصٌ.
می گویند یک وانت سهچرخ خریده بود، چهار هزار تومان. صاحب ماشین رویشنوشته بود «پروانه عشق، دنیای آرزو» محمد پاکش نکرد. میگفت «اینجوری کسی شک نمیکنه با همان پروانه عشق همه کار میکرد. اعلامیهها را میکرد لای ابرهای توی پشتی.پشتیها را هم با همان پروانه عشق میفرستاد این طرف آن طرف.سوار شدنش دردسر بود، داخلش همه چیز پیدا میشد؛ تفنگ، نارنجک، فشنگ!
برخی از کارهایی که با «پروانه عشق» و گروه «صف» انجام داد عبارتند از: انفجار رستوران خوانسالار، در عشرتکده و محل تجمع و عیاشی مأموران آمریکایی ستاد آسیای جنوب غربی تهران- انفجار اتوبوس نظامی حامل مستشاران آمریکایی در لویزان - خلع سلاح مأموران قرارگاه شهربانی شاهنشاهی در تهران - عملیات نظامی علیه یک رشته از مراکز ساواک، در 15 خرداد 1357 - انفجار تأسیسات برق مراکز رژیم، موسوم به «کاخ جوانان» در منطقه شوش تهران و...
یکی از 12 نفر
انگار درس نخوانده و دوره ندیده ، متخصص مبارزه ، طراحی عملیات و اجرای آن بود. یعنی دورههایش را در جنگ و گریز با عوامل رژیم و زندانی و شکنجه شدن گذرانده بود. البته یک بار هم گریز زده بود به سوریه و لبنان برای آموزش چریکی و بعد از مدتی که دیده بود مارکسیستها بدجور آنجا نفوذ دارند ، دوباره برگشته بود ایران. هنگام ورود امام(ره) شهید بهشتی و حاج مهدی عراقی مسؤولیت حفاظت از فرودگاه و امام(ره) را به او واگذار کرده بودند. هرچند که سه چهار روزی پیش از آن، در درگیری با نیروهای رژِیم،گلوله خورده بود و هنوز زخمی بود. انقلاب که پیروز شد مدتی مدیریت زندان اوین را به اوسپردند.
بیشتر زندانیها عوامل رژیم سابق بودند. برخورد انسانی و مهربانانه «محمد» با زندانیها جوری بود که مدتی بعد صدای اعتراض همکارانش بلند شد. خونسردانه پاسخ داد : هرکس به رفتار من اعتراض دارد برود متون اسلامی را در باره برخورد با زندانی و اسیر بخواند...والسلام! زندانبانی خیلی به درازا نکشید . رفت دنبال طرح و برنامههایی که برای تشکیل یک نیروی نظامی منسجم داشت.
محسن رضایی میگوید: «بروجردی یکی از 12 نفری بود که سپاه را پایه گذاری کردند». همان موقع که محمد و همفکرانش سپاه را راه انداختند، عده ای اینجا و آنجا در باره اش گفتند چون دنبال ریاست است ، این در و آن در میزند.
خدا را شکر غایله کردستان به راه افتاد! چند روز بعد محمد به دوستانش گفت: قبل از انقلاب گفته بودم فکر نکنین اگه امام بیاد، کار تمومه...گفته بودم هنوز تازه اول کاره...من دارم میرم کردستان... هرکی میاد بسمالله...!
جایی که محمد، مسیح شد
شاید هنوز هم کوههای کردستان و مردمش بیشتر از من و شما بروجردی را بشناسند. این مشهور و معروف بودنش را «محمد» تنها مدیون عملیاتهایی که فرماندهی کرد، محاصره 40 روزه ای را که تاب آورد و سرانجام پیروز شد، گروه پیشمرگههایی که راه انداخت،طرح و برنامههایی که پیاده کرد ،نیست. حتی فرماندهی سپاه غرب کشور،پایه گذاری تیپ ویژه شهدا ، جانشینی قرارگاه حمزه سید الشهدا و... هیچ کدام بهانه خوبی برای این نبود که مردم آن سرزمین به او لقب« مسیح کردستان» را بدهند. جوانی که همه او را با روحیه نظامی گری و جنگیدن میشناختند وقتی کار به برخورد با مردم، با پیر و جوان و کودکان روستایی کُرد میکشید، حاضر نبود یک گلوله بی هدف شلیک کند. فرماندهی که در رویارویی مستقیم با دشمن ، خطرناک و شجاع و حتی ترسناک میشد، برای مردم محروم کردستان حاضر بود همه جور زجر و سختی را تحمل کند و مثل پدری دلسوز برای بچههای یتیم و غیر یتیم دل بسوزاند. روز اول خرداد 1362 که انفجار مین ،محمد را به بهشت رساند این فقط نیروهای تحت امرش نبودند که یتیم شدند. اهالی کردستان هم برای «مسیح»شان اشک ریختند.
نظر شما