خبر را که شنیدند، راه افتادند. گفته بودند یک اتوبوس چپ کرده، چند تاییشان در ترمینال منتظر پسرهایشان بودند و چندتایی ساعتها را نگاه میکردند و میدیدند. هرچه میگذرد، خبری از مسافرشان نیست. رفتند سروستان، آنجا اتوبوسی چپ کرده بود که هیچ کدام از بچههایشان نبودند. شاید آن لحظه خوشحال یا شاید نگرانتر راه افتاده بودند نیریز. آنجا که اتوبوس دیگری افتاده بود ته دره. رفتند بچهها را پیدا کردند، ملافههای روی صورتشان را کنار زدند و شناختند. پسرهای جوانی که شب قبل زنگ زده بودند و خبر از آمدن داده بودند، میان راه ماندند، نرسیدند.
٤٠ روز میگذرد، پنجشنبه هفتم مرداد ١٣٩٥، در ورودی مسجد امام سجاد شیراز، مردها ایستادهاند و خوشآمد میگویند و تسلیت میشنوند. پشت حیاط، در قسمت زنانه مادر امین انصاری سر به پایین نشسته روی صندلی میان زنهایی با چشمان سرخ بیصدا گریه میکنند. دهانش زخم شده و چشمهای روشنش کدرند. امین هم چشمهای مادرش را داشت. حالا یک پسر برای این زن مانده است.
مادر امین عکسش را دست گرفته و میگوید: «به خدا عروسیات بیشتر از این دعوت میکردم.» روبهروی او، روی زمین زنها نشستهاند. زنی اشکریزان میگوید: عزیز قشنگم و اشک میریزد. مادر امین سر بلند میکند و نگاهش میکند. زن میگوید من مادر مهدی کریمیام. پسرم درهمان اتوبوس بود. دوروبریها ساکت شدهاند. مادر امین دست او را میگیرد و کنار خودش مینشاند، میگوید برایش آب بیاورند.
صدایش میکردند ماهان. دوستهایش هم به همین اسم میشناسندش. جلیل میگوید: «ماهان سرش مال خودش نبود. همیشه میگفت نگاه نکنید من ٥٧کیلوام.» در پادگان مسئول غذا بود و دوستهایش میپرسیدند آوازی هم هست که تو بلد نباشی؟ مهدی سر تصادف تمام کرده بود، پدر و مادرش که رسیدند بیمارستان نیریز پیدایش نکردند، برده بودند دارالرحمه نیریز. مادرش کنار مادر امین سرها را به هم تکیه داده گریه میکنند. مراسم مهدی فرداست. مادرش میگوید: «هربار میخواست بره خودم میبردمش و وقتی میخواست بیاد زنگ میزد از ترمینال می آوردیم. تا حالا ازش دور نشده بودم، حتی وقتی دانشجو بود، میرفتم پیشش و موقع امتحانها حواسم بود خواب نماند.»
دو سهساعتی بود که در ترمینال شیراز منتظرش بودند که خبر تصادف رسید. اتوبوسی که از تهران می آمد، خبر چپشدن اتوبوسی را داد، اما مهدی آنجا نبود. همانجا گفتند اتوبوس دیگری افتاده توی دره. درحیاط مسجد، سربازها با دستها و پاهای شکسته، کنار هم ایستادهاند. میگویند مسئولان حرف خودشان را هم فراموش کردند. پدر امین بیرون مسجد بین زنها ایستاده، دو انگشتش را میگذارد روی چشمها و اشک میریزد. پیراهن آبی پوشیده و سرش پایین است. همه میروند دارالرحمه شیراز، سر خاک پسرهایشان.
فراقِ مشکل
امروز جمعه است، هشتم مرداد، مراسم چهلم منصور صفری و سعید امیدواری. مادر منصور چند سال قبل خواب دیده بود پسرش را در قالب یخی روی دوش پدرش میآورند. آن موقع زنگ زده بود به منصور در دانشگاه، صدایش را شنیده و آرام شده بود. حالا عکسش را دست میگیرد و روزها درخانه میخواند: «سفر مشکل فراق روز مشکل به ناچاری برم این بار مشکل»
خبر تصادف اتوبوس را که شنید، دلش روشن بود: «میخواستم برم و منصور رو پیدا کنم بیارمش خونه. وقتی هم من رو بردند بالای سرش توی سردخونه، میخواستم روش رو کنار بزنم و بگم این بچه من نیست. ولی منصور بود. دست انداختم دور گردنش پشت سرش خونی بود، میخواستم صداش کنم که بیدار شه.» اما منصور صدای هیچکس را نشنید. یک روز قبل زنگ زده بود به مادرش. گفته بود همه سربازها رفتهاند خانههایشان به جز شیرازیها. اتوبوس نیست و گفته بود اگر دیر کردم نگران نشوید. شاید صبح راه بیفتم.
چند دخترجوان میآیند و به مادرمنصور میگویند همکلاسی کلاس نجومش هستند. سربازها یادشان است شبهایی که منصور آسمان را نشان میداد و اسم صورتهای فلکی و ستارهها را میگفت. مادر منصور بازهم خواب پسرش را دید، همین چند شب قبل، خواب دید پرایدشان را دزدیدهاند، زنگ زد ١١٠، گفتند مگر پراید را هم میدزدند؟: «گفتم پسرم توی خودرو بوده. رفته بود کیک بخرد.» حالا میخواهد برای پسرش کیک خیرات کند.»
کنار او مادر و خواهر سعید امیدواری نشستهاند. اول گفته بودند سعید گم شده. خانوادهاش بیمارستانهای شیراز را دنبالش گشتند. بعد از حراست بیمارستان خبر سعید را دادند: «گفتند تصادف کرده. با کل خانواده و شناسنامهاش بیایید. گفتیم یعنی چی؟ گفتند یعنی تا آخرش را بخوانید چی شده.» خواهرش میگوید. سعید دو برادر و یک خواهر دارد.
درحیاط مسجد سرتاسر سفید، آفتاب ظهر چشمها را تنگ میکند، ساسان با دست و گردن بسته میان مادر سعید و مادر منصور ایستاده. زنها، عکس پسرهایشان به دست نگاهش میکنند. ساسان میگوید ١٢ استخوان بدنش شکسته، تاندونهای دستش و سه عصب انگشتش دچار مشکل شده. «هفت دندهام شکسته و رفته توی ریه. یک هفته به خاطر خونریزی داخلی ریه در کما بودم. هنوز یک شیشه توی کمرم هست. بعد از یکماه زنگ زدهاند، میگویند افتادهای تهران باید برگردی سربازی. جلیل میگوید: «معلوم نیست این مدت مرخصی را جزو سربازیمان حساب کنند یا نه.»
مادرها و عکسها
در دارالرحمه شیراز، مسیر رسیدن به قبرها وانت میوهها و دستفروشها در دوسوی خیابان شلوغ کردهاند. پنجشنبه است و سواریها به پیادهها راه نمیدهند. مردم از روی سنگ قبرها و باریکه راهها خودشان را میرسانند به زمین خلوتی که چهارسنگ قبر تازه کنار هم خوابیدهاند و گلها نمیگذارند اسمها دیده شوند. سعید امیدواری، مهدی کریمی، امین انصاری و منصور صفری. ظرفهای میوه و حلواها کنار قبرها و بالایشان پارچههایی با عکس و اسمشان. مادرها با قاب عکس در آغوششان میآیند، کنار اسم سربازها در قاب عکس نوشتهاند: شهید.
غیر از خانوادهها، سربازهای زخمی هم آمدهاند و اطراف قبرها همهمه است. جلیل شیرازیزاده میگوید: «روز آخر سر اتوبوسها دعوا بود. بندریها و خوزستانیها رفته بودند، مانده بودند بچههای فارس. استوار گفت سر اتوبوس دعواست اگر بخواهند ببرندتان از هر گروهان ١٠نفر میبرند. بعد یکی از بچههای فسا آمد گفت: بلند شید یک اتوبوس اومده، گفته همه بیان. بچههای گردان ٦ دعواشون شده. ما هم آمدیم از آب گلآلود ماهی بگیریم و زودتر سوار شویم.» بوی انبههای قاچاقی از همانجا میآمد و سربازها یکییکی سوار شدند.
راننده تهدیدشان میکرد که اگر سروصدا کنند، تحویل پلیسشان میدهد. به ایست بازرسی که رسیدند، مهدی کریمی میخواست پیاده شود و اطلاع دهد که اتوبوس قاچاق دارد، راننده و کمکهایش نگذاشتند.
خانواده سعید امیدواری کاغذی را نشان میدهند که اتوبوس ٤٢نفر جا داشته اما ٤٥نفر مسافر سوار کرده است. چند سرباز در پای رکاب نشستند. میگویند همه صندوقهای بار پر بوده و حتی زیرپای سربازها انبههای قاچاق بود: «اتوبوس آنقدر بار داشت که کیسه انفرادیها بالا و پیش مسافرها بود. اتوبوس گذری مال زاهدان بوده است. طبق کارشناسیها اتوبوس ترمز نبریده. ما میخواهیم بدانیم راننده زنده است یا نه، کمک راننده چطور؟ چرا در پادگان یک ناظر نبوده که بگوید چرا بیش از تعداد مسافر سوار میکنی.»
سربازها میگویند اتوبوس را اصلا بازرسی نکردند، نه در ترابری و نه در ایست بازرسی. عکسی از مخزن اتوبوس نشان میدهند که پر از سیگار است و میگویند در نیریز بعد از تصادف یک عده این بارها را جمع میکردند.
سربازهایی که با اتوبوسهای بعدی به سمت خانههایشان رفتند، در مسیر اتوبوسی را دیدند که به نظر نمیرسید کسی از آن سالم بیرون آمده باشد. میگوید اسمم را ننویس، سربازی که فردای روز تصادف از کنار اتوبوس سقوط کرده، گذشت:» ما را ساعت ٦ بلند کردند. منتظر اتوبوس بعدی بودیم که یک نفر در را باز کرد و گفت یک اتوبوس چپ کرده. همان موقع ١٠بار به گوشی علی فتحینژاد زنگ زدم.
در اتوبوس بودند که آمار کشتهشدهها را برایشان اساماس کردند.«هنوز این اساماس را نگه داشتهام. یکی از سربازها گم شده بود. کما بود، مادرش هم نمیتوانست پیدایش کند، گفته بود این پسر من نیست.»
لیست سربازها دست جلیل بود. در بیمارستان بود که سراغش آمدند تا آمار کشتهها را مشخص کنند. یکی از سربازها گم شده بود: «عباس گم شده بود. توی کما بود، ٢٠روز بعد به هوش آمد. آنقدر صورتش داغون شده بود که حتی مادرش هم او را نشناخت. ما اگر از این گردنه هم رد میشدیم، جلوتر میرفتیم، در گردنه دیگر... خیلی جاده بدی است.»
جلیل و دوستهایش به عکسها فکر میکنند و حدس میزنند کدام یک از بچههایی که فوت کردند، در آن عکسها هستند. شاید ابراهیم شفیعی که اهل کازرون بود، شاید وحید قاسمپور یا علی فتحینژاد. عکسها دست یکی از سربازهاست که هنوز به بقیه نرسانده است. میخواهند زنگ بزنند عکسها را بفرستد. میخواهند بروند مراسم دوستان دیگرشان در شهرهای دیگر شرکت کنند. هر روز گوشهای از استان فارس مراسم چهلم یک سرباز است.
منبع: روزنامه شهروند
نظر شما