مرا تا جلوی در دانشگاه رساند و هر کاری کردم کرایه نگرفت.
برای یک لحظه نگاهم به نگاهش خیره ماند. لبخندی زد و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. میگفت اهل یکی از شهرهای غربی کشور هستند و چند سالی است برای زندگی به مشهد آمدهاند.
پژمان خودش مدعی بود که اینجا کس و کاری ندارد و دنبال یک دختر خوب و باوقار برای ازدواج میگردد.
شماره تلفنم را خواست تا بیشتر با هم آشنا شویم. اعتراف میکنم حماقت کردم و شمارهام را به او دادم.
آن روز سر کلاس دانشگاه همه فکر و ذهنم درگیر این پسر جوان بود. از طرفی یاد حرفهای خالهام میافتادم که همیشه میگفت: یک دختر باید زرنگ باشد و شریک زندگی خودش را انتخاب کند.
خاله مهسا معتقد بود دخترهایی که خیلی سنگین و رنگین هستند، پسند نمیشوند و باید یک مقداری رنگ و لعاب به صورت داشته باشی و با رفتارت دل یک نفر را ببری و بالاخره سر و سامان بگیری.
تحت تأثیر این حرفها بود که غروب همان روز به تماس تلفنی پژمان جواب دادم. چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. با این که سوار اتوبوس شرکت واحد شده بودم و به خانه برمیگشتم از من خواست در ایستگاه نزدیک میدان پیاده شوم.
حدود 20 دقیقه بعد خودش را رساند. سوار ماشینش شدم و به طرف خانه حرکت کردیم. این اشتباه، آغاز راهی بود که مرا به این بدبختی کشاند.
از آن روز به بعد، هفتهای دو یا سه بار پژمان را میدیدم. دنبالم میآمد و مرا تا نزدیک خانهمان میرساند.
بهاره آهی کشید و افزود: دل به حرفهایش خوش کرده بودم. درباره او با خالهام صحبت کردم. خاله مهسا وقتی فهمید که این پسر و خانوادهاش در اینجا فامیل، کس و کاری ندارند میگفت این شرایط طلایی را از دست نده، چون اگر خانوادهای فامیل زیاد داشته باشند برایت درد سرساز میشوند و از طرفی این طوری بیشتر میتوانی خودت را در دل خانواده شوهر آیندهات جا بدهی.
او حتی راهنماییام میکرد چه طور رفتار کنم که دل پسر مورد علاقهام را هر چه بیشتر به تسخیر خود دربیاورم و به نیتی که در دل دارم برسم.
مدتی گذشت. یک روز که سوار ماشینش شده بودم گوشی تلفنی را از داخل داشبورد درآورد و گفت: این گوشی را دست دوم خریدهام.
او سیم کارتم را گرفت و داخل گوشی انداخت تا کار آن را چک کند. پژمان از من خواست تا فردای آن روز سیم کارتم دستش بماند. با بیمیلی خواستهاش را پذیرفتم، گفتم بذار اطمینان پیدا کند که مرد دیگری در زندگیام نیست روز بعد طبق قراری که داشتیم سیم کارتم را پس گرفتم. اما مأموران انتظامی در تماس با من گفتند باید هر چه سریعتر خودم را به پلیس معرفی کنم.
با ترس و لرز موضوع را به پدرم اطلاع دادم. همراه او و مادرم به کلانتری 18 آمدیم. در اینجا متوجه شدم پژمان سیم کارتم را در یک گوشی تلفن همراه سرقتی گذاشته و از آن استفاده کرده است.
هیچ پاسخ قانع کنندهای نداشتم که به پلیس و خانوادهام بدهم. از خجالت نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.
بهاره افزود: در تحقیقات بعدی پلیس موضوع را صادقانه تعریف کردم. مأموران انتظامی هم با بررسی سوابق پژمان دریافتند که او هم معتاد است و هم سابقه کیفری به اتهام سرقت دارد.
برای خودم واقعاً تأسف میخورم که در این مدت دلبسته پسری شده بود که نمیدانستم چه کاره است و اصل و نصبی ندارد.
دختر جوان آهی کشید و گفت: اگر در این باره با مادرم مشورت کرده بودم و یا پدرم را در جریان میگذاشتم این مشکل برایم درست نمیشد.
حالا میفهمم که نظر خالهام در مورد انتخاب شریک زندگی و ازدواج کاملاً اشتباه است. یک دختر باید سنگین و باوقار باشد و بدون اطلاع خانوادهاش مرتکب چنین اشتباهاتی نشود تا آبرویش به خطر نیفتد.
بهاره با چشمانی اشک بار افزود: امیدوارم پلیس هر چه سریعتر پژمان را دستگیر کند. اگرچه من باید ثابت کنم که از موضوع سرقت گوشی اطلاعی نداشتهام و بیگناه هستم.
حرفی که در پایان میتوانم بگویم این است که اصلاً نمیتوان به ظاهر آدمهای این دوره و زمانه اعتماد کرد. پدرم همیشه میگوید: این که بگوییم آدم جایز الخطاست درست نیست. بعضی وقتها خطاها مثل درهای هستند که اگر فرصتها را بسوزانی و از دست بدهی به این دره سقوط میکنی و دیگر جایی و راهی برای بازگشت نخواهی داشت. حالا میفهمم که برگشت از این راه خطاها خیلی سخت است و باید حواسمان را جمع کنیم تا راه خطا نرویم. بهاره در پایان گفت: نمیدانم با چه رویی به خاطر این اشتباه به چشمان پدر و مادرم نگاه کنم. امیدوارم مرا ببخشند و بتوانم گذشته را جبران کنم.
نظر شما