تحولات لبنان و فلسطین

۲۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۲
کد خبر: 465618

شهید«شوشتری» را بهتر بشناسیم/ سیبِ سرخ به چیدن رسیده بود

به بهانه سالگرد شهادت سردارِ وحدت و خدمت «نور علی شوشتری»

قدس آنلاین- مجید تربت زاده: ...از اول هم مال این دنیا نبود انگار. جوان بالا بلند دهه 60 هدیه خدا بود به باغ انقلاب اسلامی.سیب سرخی که سال 88وقتش شده بود خود باغبان آن جور که دوست دارد او را از شاخه بچیند.

شهید«شوشتری» را بهتر بشناسیم/ سیبِ سرخ به چیدن رسیده بود

60 سالگی را رد کرده بود اما لباس نظامی اش را که می پوشید ، می شد همان «نور علی» دهه 60 . همانطور رشید، بالا بلند و استوار. تنها مو و محاسنش فرق کرده بود ، دیگر خبری از آن موها و ریش انبوه 30 سالگی نبود ...یعنی بود اما بیشتر سفیدی اش نگاه شما را جلب می کرد و نوری که انگار از پیشانی ، از چشمها ، از سفیدی دوست داشتنی موها و محاسنش می تراوید. از اول هم مال این دنیا نبود انگار. جوان بالا بلند دهه 60  هدیه خدا بود به باغ انقلاب اسلامی. حکایت دنیا ،زندگی و آدمهایش ،حکایت باغ ، درخت و میوهایش است. میان آن همه میوه، برخی ها اصلاً به رسیدن نمی رسند ، همانطور کال می مانند و می پوسند . برخی را باد و طوفان حوادث می ریزدو برخی هم آنقدر زیر باد و باران و آفتاب بر شاخه می مانند که فصل چیدنشان برسد. «نور علی شوشتری» میوه باغ پربار «دفاع مقدس» بود. سیب سرخی که وقتش شده بود خود باغبان آن جور که دوست دارد او را از شاخه بچیند.

دفتر اول... دفتر دوم

 الان قلم من هم انگار مثل خود «نورعلی» برای رسیدن به جوانی اش عجله دارد! دفتر زندگی اش سال 1327 در روستای «ینگجه» از توابع سرولایت نیشابور باز شد. روزها، ماهها و سالهای کودکی ، نوجوانی و زندگی در روستا هر جور بود گذشت تا «نورعلی» به نزدیکی های 30 سالگی برسد ،با اندیشه های «امام» آشنا شود و با پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران بپیوندد. یعنی در آستانه 30 سالگی ، شوشتری با دستهای خودش ، دفتر دوم زندگی اش، دفتر شهادت ، را باز کرد. نخستین بار در غائله گنبد کاووس وقتی رو در روی ضد انقلاب ایستاد نگاهها را به خودش جلب کرد و بعد از آن یعنی اواخر سال 58 در کردستان و رهایی سنندج بود که در میان برو بچه های خراسان بیشتر از همه به چشم آمد. ماجرا تنها آن قد و قامت بلند و قوی هیکلی اش نبود. برادر «نورعلی» برای فرماندهی هم هیکل مناسبی داشت و هم شجاعت ، زیرکی و تیزبینی .پاسدار جوان، بسیار فکور، محتاط و دور اندیش هم بود. همه اینها را در «بستان» وقتی میدان مین دشمن را پشت سر گذاشت و ارتفاعات «الله اکبر» را فتح کرد بخوبی نشان داد.

زخم ها

فتح المبین، بیت المقدس، کربلای 5 ، رمضان و... خیلی آسان نیست که بنشینیم به شمردن تک تک عملیاتها و صحنه های دفاع مقدس که «شوشتری» در آنها حاضر بود. همانطور که زخمهای پیدا و پنهان ، یادگارهای دوران دفاع مقدس در جای جای بدنش شمردنی نبود. 7بار ، آشکارا مجروح شد و خدا می داند چند بار در خفا ، جسم و روحش را تیرو ترکش های بیگانه و خودی زخم زدند. «محسن رضایی» می گوید نخستین بار اوایل جنگ در جبهه جنوب میان بچه های خراسان دیدمش . فرمانده گردان شده بود. وقتی بستان آزاد شد ، عراقی ها می خواستند از روی پل «سابله» بیایند و هرجور هست شهر را پس بگیرند. پل از دست می رفت، هرچه را که با عملیات «طریق القدس» به دست آورده بودیم از دست می دادیم. آن شب «شوشتری» با نیروهایش کاری کرد کارستان. کار حتی به نبرد تن به تن کشید و عراقی ها آخر کار دست از پا دراز تر با کلی تلفات عقب نشستند.

جنگ تن به تن با «سرهنگ جاسم»

عملیات والفجر 3 بود ،دشمن نمی خواست «مهران» را از دست بدهد. روی یک تپه بلند «سرهنگ جاسم» و نیروهایش بدجوری مقاومت می کردند و کار گره خورده بود. می گفتند پسر خاله صدام است و مأموریت دارد مهران را در اشغال نگه دارد. «شوشتری» فقط با یک دسته از نیروها هر جور بود خودش را به بالای تپه رساند. سنگر به سنگر جلو رفتند تا «سرهنگ جاسم » را پیدا کرد...هر دو چند لحظه قبل آخرین گلوله ها را شلیک کرده بودند... کار به جنگ تن به تن و جنگ سرنیزه ها کشید... سرهنگ جاسم که کشته شد ، آن تپه دردسر ساز هم که کلی شهید گرفته بود، آزاد شد.

وقتی فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند لشکر 5 نصر متشکل از نیروهای خراسان را راه بیندازند ، به جز مرتضی قربانی، قالیباف و قاآنی ، نفر چهارم «شوشتری» بود که فرماندهی تیپ موسی بن جعفر(ع) این لشکر به او واگذار شد. در عملیات خیبر جانشین فرماندهی لشکر شد و از سال 66 نیز فرماندهی قرارگاه عملیاتی در غرب کشور بر عهده او گذاشته شد تا همه عملیاتی که در شمالغرب و غرب انجام می گیرد با فرماندهی او باشد. عملیات مرصاد از آخرین صحنه هایی بود که «شوشتری» با دستور رهبر انقلاب فرماندهی بخشی از آن را به عهده گرفت. امیدوار بود این آخرین صحنه ، سکوی پروازش بشود و اتفاقی که باید بیفتد. اما انگار هنوز نوبت چیدنش نرسیده بود.

 نظر شما چیه سردار؟

اتفاق های قشنگ همیشه وقتی انتظارش را نداری ، وقتی فکر می کنی هنوز موقعش نشده می افتند. سردار «جعفری» -فرمانده سپاه- به زاهدان آمده بود تا فرمانده جدید قرارگاه قدس را معرفی کند. آن یک ساعت آخر تغییر عقیده داد و اعلام کرد به جای «خضرایی» ، شوشتری را بگذاریم فرمانده! همه گفتند : دیگر دیر شده...همه می دانند قرار است «خضرایی»... سردار جعفری گفت : بگذارید از خود شوشتری بپرسیم...نظر شما چیه سردار؟

شوشتری دستش را بلند کرد تا اجازه بگیرد و حرفی بزند... 60 سالگی اش رسیده بود...خانواده اش در شهر و دیار دیگر ...زندگی هزارجور مشکلات داشت ...دستش لحظه ای توی هوا بلا تکلیف ماند... یادش آمد زندگی و همه چیزش را سپرده به امام رضا(ع)...حالا از آقا خجالت کشید که دارد زن و بچه را بهانه می کند ... یکباره و بی مقدمه گفت : هرچه شما امر بفرمایید...

سردار خدمت و وحدت

بارها گفته بود دوست دارد درمیدان جنگ با تکه تکه شدن به شهادت برسد هرچند می دانست راه رسیدن به این مقصود تنها از میان جبهه و جنگ نمی گذرد. گاهی باید با برای جنگیدن با نفاق ، کمر به خدمت محرومترین مردم کشورت ببندی . باید بی اسلحه با سلاح مهربانی ، با عشق به تیمار داری محرومانی مشغول شوی که سالهای سال است رنگ مهربانی را ندیده اند. باید سردار وحدت و همدلی بشوی جوری که مخالفان دیروزت در سیستان و بلوچستان آرام آرام ، مرید مرام و خدمت های صادقانه ات بشوند و دشمنی کهنه با یکدیگر را هم کنار بگذارند.

سالهای آخر وقتی رفقایش یک به یک رفتند ، غم سنگینی روی دلش افتاده بود. یعنی قرار نبود نوبتش برسد؟ «کاظمی » که رفت ، بیقراری های «شوشتری» هم آغاز شد. انگار از جایی گفته بودند : آماده باش...وقتش دارد می رسد. توی خانه همه دیده بودند رفتارش جور غریبی شده است. دوست داشتنی تر از سابق . مفاتیح خوانی و حافظ خوانی های پس از نمازش ، غذا خوردنش ، خوابیدنش...توی کشیک حرم امام رضا(ع) هم آنها که بیشتر می شناختندش دیده بودند که جای سلام همیشگی ، رو به روی ضریح ایستاد جوری سلام داد که یعنی خداحافظ تا بعد!

الهی! آزادمان کن

«عبدالواحد سراوانی» چهار ماه در پاکستان آموزش دیده بود ... روز قبل خودش را به «پیشین» رساند و چون نتوانست برود داخل سالن همایش ، لابه لای مردم ، وسط نمایشگاه صنایع دستی منتظر ماند... وقتی تروریست با صدای مهیبی منفجر شد، شوشتری ، همراهانش و تعداد زیادی از مردم به شهادت رسیدند. انفجار بمب سبب شد پیکر شهیدان به خاطر شدت انفجار به اطراف پراکنده شود اما تروریست زنده نماند تا ببیند وحدتی را که  «شوشتری» با تلاشهایش میان مردم ایجاد کرده بود کمترین آسیبی ندیده است. گواهش بلوچهای پیر و جوانی که روزهای بعد داغدار عزیزان از دست رفته شان بودند اما برای از دست رفتن «شوشتری» اشک می ریختند.

راستی یادم رفت بگویم از «شوشتری» وصیتنامه زیبایی به جا مانده که در بخشی از آن نوشته بود:  دیروز ازهرچه بود گذشتیم، امروزازهر چه بودیم گذشتیم...آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز ...دیروزدنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود...جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بومی دهد... الهی! آزادمان کن تا اسیر نگردیم...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.