هر چند روز یکبار و فقط به عادت گذشته و روزهای رونق سری به کارخانه میزد، در حیاط میچرخید سری به انبار میزد، آه سردی میکشید و سپس دوباره راهی خانه میشد و پای تلویزیون مینشست شاید خبری از رونق به گوشش برسد. او اکنون تنها کارفرمای نگهبانی بود که به صورت شبانه روزی در کارخانهاش سکونت داشت، کارگری که هم نگهبان بود هم انباردار و هم مستخدم.
آنروز صبح نیز به روال سابق مقابل در کارخانه خودرواش را متوقف کرد و چند بار بوق زد تا نگهبان در را باز کند اما خبری از او نشد، چند بار دیگر و بوقهای طولانیتر، شاید خواب باشد. اما باز هم خبری نشد دلشورهای به جانش افتاد. از ماشینش پیاده شد و با کلیدهای خودش درب بزرگ کارخانه را باز کرد و داخل شد.
سرقت از کارخانه
خبری از نگهبان نبود، سری به اتاق نگهبان کشید و آنجا بود که دید او کنار میزش روی زمین افتاده است، خیلی سریع به داخل اتاقک رفت. او زنده بود اما دست و پا بسته به محض اینکه دهانش را باز کرد شنید که شب قبل دزدان به انبارش زدهاند و پس از ضرب و شتم او و بستن دست و پا و دهانش یک وانت جنس از انبار بردهاند.
مرد کارخانهدار پس از شنیدن شرح ماجرا به آگاهی رفت و از سارقان وسایل کارخانه شکایت کرد، آنها از تجهیزات صنعتی کارخانه بخشهایی را با خودشان برده بودند که به درد هیچ کس نمیخورد مگر مشتریان خاصی که ردیابی آنرا آسان میکرد.
مأموران آگاهی بر همین اساس به کارخانه آمدند و ضمن بازدید از کارخانه درباره تجهیزات تخصصی مسروقه با کارخانهدار گفتوگو کردند.
اما مهمترین سرنخ مأموران آگاهی دیدههای نگهبان بود، مردی که خود هم در شمار مظنونان قرار داشت چرا که خیلی پیش آمده که نگهبان با دزدان همدست بوده است.
اما کارخانهدار به نگهبان اطمینان داشت، او گفت که ده سال است در کارخانهام کار میکند و تابحال بارها و بارها شده که میلیونها تومان پول نقد هم به او سپرده و اتفاقی نیافتاده، پس بعید است که بخاطر چند میلیون با دزدان همدست شده باشد.
اما کارآگاهان باید براساس تجربیاتشان او را هم بازجویی میکردند، حداقل این بود که اطلاعاتی از ظاهر و نحوه رفتار سارقان، خودروی آنها و یا حتی نشانهای در رفتار و گفتارشان به مأموران پلیس میداد تا ردیابی آنها تسهیل شود.
اضطراب نگهبان کارخانه
مرد نگهبان اما در زمان رویارویی با مأموران پلیس اضطراب عجیبی داشت، روز اول مأموران احتمال دادند بخاطر ترس و وحشت ناشی از سرقت است، اما چند روز بعد که دوباره و برای تکمیل برخی جزئیات او را به آگاهی فراخواندند باز هم همین اضطراب و استرس در وجودش مشاهده میشد.
مرد کارخانهدار در برگه شکایتش نامی بعنوان نگهبان برده بود، اما خود نگهبان در برگه بازجویی نامی دیگر را ثبت کرد و همین مسأله باعث شک کارآگاه پرونده شد، از یک سو استرس دایمی او و از سوی دیگر استفاده از نامی متفاوت، مدیر کارخانه میگفت که مدارک شناسایی او را دیده و نامش همین است، اما خودش اصرار داشت نامش چیز دیگری است.
نگهبان وقتی در مقابل افسر بازجو قرار گرفت تا درباره اضطرابش در مقابل مأموران و تغییر ناگهانی نامش سخن بگوید، تنها بر بیگناهی خود اصرار ورزید و اینکه از آن شب شوم که سارقان به کارخانه آمدند دچار استرس شده و نام درستش هم همین است.
افسر پرونده که احتمال داد باید رازی در این حالات نگهبان باشد، بعد از بازجویی سراغ بانک اطلاعات مجرمان رفت و هر دو نام را جستوجو کرد، آنجا بود که راز این استرس و اضطراب و این تغییر نام برایش فاش شد، نگهبان کارخانه یک قاتل تحت تعقیب پلیس بود، آنهم نه برای یک و دو روز یا هفته و ماه، قاتل که 10 سال است تحت تعقیب پلیس قرار دارد.
اما عکسی که در سامانه پلیس ثبت شده بود با چهره او تفاوتهای فاحشی داشت، مردی با موهای کم پشت، دماغی بزرگ و چانهای پهن، در حالی که نگهبان کارخانه دارای موهای بیشتری بود، دماغی کشیده داشت و چانهاش هم طبیعی بود این مسأله پیچ دیگری سر راه پرونده قرار داد.
مأموران اداره سرقت آگاهی، پرونده نگهبان را به بخش جنایی سپردند و خود دنبال سارقان رفتند. او برای بار دوم به آگاهی احضار شد ولی اینبار باید به دایره جنایی میرفت، نگهبان کارخانه که اصرار داشت نامش همان است که او میگوید وقتی در مقابل کارآگاهان دایره جنایی قرار گرفت و با عکس و مشخصات متهم به قتل رو به رو شد بر بیگناهیاش تأکید کرد و گفت در آن منطقه خیلیها هستند که این نام و فامیل را دارند و من هم یکی از آنها هستم، احتمالاً تشابه اسمی است.
او در نهایت وقتی در مقابل سؤالات و ابهامات بیشمار در شرح زندگیاش روبه رو شد قفل سکوتش را شکست و در حالی که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود لب به اعتراف گشود.
عشق شراره
شراره دختر همسایه ما بود، از نوجوانی او را دوست داشتم، هرگز اجازه نمیدادم که کسی سر راهش قرار گیرد و یا مزاحمش شود، این دوست داشتن اندک اندک تبدیل به عشقی در سینهام شد که زندگی بدون او را برایم غیرممکن میکرد.
شراره نیز طی سالهای نوجوانی و جوانی متوجه این موضوع شده بود و او هم متقابلاً به احساسات من پاسخ مثبت میداد، او نیز میگفت که عشق من را در سینه دارد و حاضر نیست با هیچ کس جز من زیر یک سقف برود.
اگر چه خانواده من موافق این ازدواج نبودند، اما در مقابل اصرارها و پافشاریهای من کوتاه آمدند، آنها بر این عقیده بودند که اختلاف فرهنگی فاحشی بین خانواده ما و آنها وجود دارد، اما در نهایت وقتی عشق من را دیدند راضی شدند به خواستگاری بروند، اما در مقابل خانواده شراره هرگز جواب مثبتی به خانواده من ندادند، بارها و بارها خواستگاری رفتیم اما جواب آنها نقداً یک کلام بود، نه. حتی اگر شرایطی قایل میشدند قابل درک بود اما تنها جواب آنها نه بود و بس.
آخرین باری که در خواستگاری پافشاری کردم، برادرانش تهدیدم کردند که اگر فقط یکبار دیگر این مسأله را مطرح کنم یا حتی نسبت به خواهرشان نظری داشته باشم حسابم را کف دستم میگذارند.
این رفتار برادرانش باعث شد که احساس بدی نسبت به آنها پیدا کنم، آنقدر عصبانی شده بودم که تصمیم گرفتم تهدید آنها را با تهدید جواب بدهم، شاید اصلاً همین برادران بودند که سر راه ازدواجمان سنگ اندازی میکردند، با خودم گفتم اگر آنها را بترسانم مشکل حل میشود.
در همین افکار غوطهور بودم که خاطرم آمد یکی از دوستانم چندی قبل گفته بود یک کلاشینکف فروشی دارد، شیطان عنانم را به دست گرفته بود و به راهی که پایانش معلوم نبود میکشاند، سراغش رفتم و اسلحه را با یک خشاب پر از گلوله خریدم.
انگار شیطان نمیخواست که حتی لحظهای به عاقبت کارم فکر کنم، پس دستور داد بیدرنگ راهی خانه شراره شوم. مقابل در خانه آنها رسیدم چند لگد به در زدم و سپس عربدههای من بود که سکوت کوچه را میشکست.
قتل با کلاشینکف
برادرانش یکی پس از دیگری مقابل در خانه ظاهر شدند و شیطان انگشتم را روی ماشه فشار داد و رگبار گلوله طنین فریادهای برادران شراره را خاموش کرد و یک گلوله در سینه یکی از برادرانش جای گرفت.
خون که فواره زد ترس سر تا پایم را فرا گرفت، من برای تهدید و ترساندن آمده بودم نه قتل. با سرعت به خانه رفتم. وسایلم را جمع کردم و خیلی سریع از شهر خارج شدم.
به هیچ کس حرفی نزدم، جایی هم نداشتم بروم که شنیدم برادر شراره کشته شده است.
چند روزی در خیابانها و روستاهای حاشیه شهر سرگردان بودم شبها در پارکها میخوابیدم و با هیچ کس تماس نمیگرفتم تا اینکه تصمیم گرفتم از شهرم و دیارم کوچ کنم و به جایی دیگر بروم اسمی جدید انتخاب کنم و زندگی ام را در خفا ادامه دهم.
در شهرهای مختلف میچرخیدم، کارگری میکردم و در همان خانهها میخوابیدم، پول جمع کردم و در پایتخت اقدام به تغییر چهره کردم و تمام مدارکم را با چهره جدیدم دریافت کردم. چند بار هم در طول این سالها تصمیم گرفتم خودم به پلیس مراجعه کنم اما میدانستم که خانواده شراره هرگز من را نخواهند بخشید و از خون پسرشان نمیگذرند و پایان زندگیام خواهد بود، سپس ترسیدم و به این زندگی پنهانی ادامه دادم.
تا اینکه بعد از تغییر چهره به استخدام این کارخانه درآمدم و تصمیم گرفتم با کار درست و جلب اعتماد صاحب کارخانه دراین جا ماندگار شوم و زندگی جدیدی شروع کنم. اما این سرقت و آن شب لعنتی راز دهسالهام را فاش کرد.
او تمام اینها را نوشت و پای برگه بازجویی را انگشت زد تا پروندهاش به شهرشان برود و دادگاه درباره این مرد که اکنون سالهای میانسالی را میگذراند حکم صادر کند.
نظر شما