آسمان تمام ابری و کسل کننده مشهد اما با حضور پرنشاط و سرشار از انرژی این کوچکترین جانباز مدافع حرم در تحریریه روزنامه قدس به آسمانی شاداب، دلنشین و انرژی بخش تبدیل شد.
همه گوش جان سپردند به بازخوانی حماسه آفرینیهای یکی از جانبازان مدافع حرم افغانستانی و شهروند و بزرگ شده مشهدی- ایرانی که در همان ابتدا و در پاسخ به تقاضای معرفی خود با صدایی رسا گفت: جوانترین جانباز و ضایعه نخاعی مدافع حرم؛ روحالله فرزند روحالله! روحالله بختیاری فرزند روحالله خمینی(ره)!.
اجازه مادر شرط اصلی حضور در بزم عاشقی
سال ۹۲ بود! پسر ارشد بودم و نگاه خانواده به نوجوان ۱۶ ساله رعنایی که دوشادوش پدر در امر نان آوری چشم از همه آمال و آرزوهای نوجوانی مانند تحصیل برداشته، دوخته بود. به جهت کمک در امر معیشت خانواده - که در بیشتر جوانان سخت کوش مهاجر افغانستانی دیده میشود- من هم در حوالی چهارراه خسروی مشهد به عنوان استاد سنگ کار ساختمانی مشغول بکار بودم. البته استاد شدن در کار سنگ ساختمان آن هم در سن ۱۶ سالگی از عهده هر کسی بر نمیآید اما با اراده و سخت کوشی استاد شده، و ماهی دو تا سه میلیون تومان درآمد داشتم.
«روح الله بختیاری» مکثی میکند و با تأکید بر این مطلب که بحث درآمدش نکته مهمی دارد که در ادامه به آن خواهد پرداخت، افزود: آن موقع اوایل تشکیل گردانهای فاطمیون بود و سازمان منسجمی مانند لشکر فاطمیون فعلی شکل نگرفته بود. اعزامها در حد دستههای ده و بیست نفری بود.
ساختمانی نزدیک منزل ما در مشهد محل تشکیل اولیه گردانهای فاطمیون، ساماندهی و اعزام نیروهای جهادی افغانستانی به جهت دفاع از حرم عقیله بین هاشم حضرت زینب(س) در سوریه شده بود.
چون پدر از فرماندهان جهادی و مبارزاتی افغانستان بود که پس از تحت تعقیب قرار گرفتن توسط طالبان به ایران مهاجرت کرده بود. در این حال و هوای اعزامها و اخبار آن روزهای سوریه که دشمن و داعش سلفی و وهابی تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب(س) پیش رفته بود؛ من هم آرزو داشتم تا دوشادوش سایر مدافعان حرم در خط مقدم نبرد سوریه حاضر باشم اما در ابتدا شرایط سن و سال، باعث شد تا جرأت بیان و طرح موضوع را نزد خانواده نداشته باشم.
به اعزام گروه ششم نزدیک میشدیم که طاقت نیاورده و در میان بهت و حیرت خانواده از والدینم خواستم تا اجازه حضور در جمع مدافعان حرم را بدهند که در نتیجه مورد مخالفت پدر و به ویژه مادر قرار گرفت.
آن شب رازآلود حرم اما رضا(ع)
مخالفت مادر تبدیل به معضل پیچیدهای شده بود. اصرار از من و اکراه از او تا بدان حد که حتی ده روز با مادر قهر کردم و بر اساس اقتضای نوجوانی، گاهی پرخاشگری میکردم اما بی فایده بود. شبی حدوداً ساعت یک و دو بامداد با گریه و حال ناخوش از منزل تا حرم امام رضا(ع) پیاده رفتم و تا بعد از نماز آنجا بودم. دلشکسته از امام رضا(ع) خواستم تا نامه سربازی و دفاع از حریم عمهاش حضرت زینب(س) را خودش امضا نماید و واسطه شود. به منزل که برگشتم در کنار مادر تشکی پهن کرده، و خوابیدم. ناگهان؛ مادر در حال و هوای غریبی، در حالی که عرق تمام وجودش را فراگرفته بود؛ بیدارم کرد و گفت: روح الله! وسایلت را بردار! آماده شو و برو سوریه...!
شرایط آن صبح غافلگیرکننده وصف ناشدنی است. مادر من را به بازار برد و حدود یک میلیون تومان لباس نو خرید. کاری که تا آن روز هرگز نکرده بود. پدر فرم اعزام آورد و مادر امضا کرد. هر چقدر سؤال کردم که: مادرجان! چه شده، که اجازه دادی!؟ سکوت میکرد و چیزی نمیگفت. حتی موقع وداع نگاهم نکرد و مرا نبوسید! تنها گفت: به حضرت زینب(س) سپردمت!
سربند «یاعلی مدد»؛ پیشانی و عبور گلوله
بعد از ۴۵ روز آموزش بر روی نفربر در خاک سوریه و شرکت در عملیاتهای جزیی به عملیات اصلی نزدیک شدیم و مجوز حضور نوجوان ۱۶ ساله صادر شد! حدوداً همزمان با عید قربان بود. بر خلاف سایر مدافعان که بازوبند داشتند اما من از سربند «یا علی مدد» استفاده کردم. همین باعث اعتراض یکی از مدافعان حرم سوری تبار شد و با لهجه عربی فهماند که سربند به خاطر رنگهای زرد هدفی واضح برای تک تیراندازهای داعش است و به همین دلیل مدافعان از بازوبند استفاده میکنند تا حداقل در اصابت تیر مستقیم بازویشان مجروح شود. اعتنایی نکردم و پاسخ دادم که حضرت علی(ع) خود محافظتم میکند.
در هنگامه رزم در میان کوچهای مرموز که تمام دربهای ساختمان تیر و ترکش خوردهاش بسته بودند به جلو میرفتم که ناگهان فرمانده که جلو بود، دستور توقف و سنگربندی داد. اشاره کرد که در تیررس تک تیراندازها قرار گرفته و حالا نه راه پیش و نه راه پس داریم. در همین حال قناسه چیهای دشمن شروع به تیراندازی کردند. دست فرمانده تیر خورده بود. یک گلوله، کاملاً موهایم را شکافت و داغی عبورش را از لابهلای موهایم احساس کردم. دومین گلوله از کنار گیجگاه رد شد.
سومین گلوله از سمت راست وارد بدنم شد و از کتف چپم خارج شد. تمام این اتفاقها ظرف چند ثانیه رخ داد. ابتدا با خودم فکر کردم؛ شهید شدم! اما چشم باز کردم و به علت عبور گلوله از قسمتهای نخاعی توانایی حرکت نداشتم. حتی نمیتوانستم فریاد بکشم تا همرزمان از زنده بودنم آگاه شوند.
چهل دقیقهای در همین وضعیت وحشتناک قرار داشتم و جالب آنکه دشمن نمیتوانست مرا ببیند. چیزی که برایش پاسخی نیافتم!. سرانجام، شهید حکیمی متهورانه پیش آمد و مرا به عقب کشاند. شهید حکیمی گفت که همه فکر میکردند شهید شده ام اما همان سربند «یا علی مدد» باعث شد تا گلوله تک تیرانداز به پیشانی ام اصابت نکند.
جوانترین جانباز مدافع حرم: آنچه آزار دهنده بود هجمه های روانی دشمن از طریق بلندگوهای رسانه ای خارجی و برخی عوامل نفاق داخل کشور بود که سودجویی و درآمدزایی را در حوزه دفاع از حریم اهل بیت(علیهماالسلام) مطرح کردند. اگر تنها بحث درآمد بود که من با ماهی دو تا سه میلیون تومان درآمد خوبی داشتم حال آنکه در آن مقطع حقوق بسیار اندکی به مدافعان حرم پرداخت می شد.
دشمن خوب نقاط قوت ما را می شناسد!. نقاط قوتی که متاثر از باورهای دینی و مذهبی ماست مثل ولایت محوری، انقلابی نگری، پیروی از فرهنگ عاشورا، شهادت طلبی، ظلم ستیزی و ... لذا سعی می کند با انحراف افکار عمومی بر اهداف والای دفاع از حریم اهل بیت خدشه وارد آورد.
نظر شما