قدس آناین - از زبان مریم عظیمی، مادر جوانی که متولد 1370 است، میخواهیم سفر 2 سال و 10 ماه زندگیاش را بخوانیم. او از کوتاهی زمان زندگی مشترکش نمیگوید، از پرباری آن میگوید که انگار دهها سال در کنار همسرش همانند قصهها به خوبی و خوشی زندگی کرده است.
«شیر سامرا» لقب شهید مهدی نوروزی است که چند روزی از دومین سالگرد شهادتش میگذرد. این لقب را مردم سامرا به او دادهاند که برای حفظ شهرشان مانند مولایش حیدر کرار همچون شیری میغرید و به سوی دشمن میرفت.
محمدهادی پسر شهید مهدی نوروزی اینک 2 سال و 9 ماهه است و بعد از شهادت پدر با مادرش فراز و نشیبهای بیشماری را پشت سر گذاشته است. مادر محمدهادی درباره نامگذاری فرزندشان میگوید: روزی که من و شهید مهدی نوروزی با هم آشنا شدیم، به یاد دارم فرد بیدین، خاطی و نامسلمانی به نام شاهین نجفی در آن سوی مرزها به ساحت مقدس امام هادی(ع) بیاحترامیکرده بود. آنجا از خدا خواستم اگر آشنایی ما به ازدواج ختم شد و ماحصل این ازدواج فرزند پسری شد، اسم او را محمدهادی بگذارم.
دیگر امام هادی(ع) جزیی از زندگی ما شده بود. به یاد دارم در روز خواستگاری و عقد و زندگی مشترک، همه حرف شهید مهدی دفاع از سامرا بود. آن روزها همیشه میگفت تنها چیزی که از تو میخواهم دعا برای شهادتم است. ایشان نسبت به اهانتهایی که به ائمه(ع) میشد، بهشدت عکسالعمل نشان میداد.
با آنکه در تهران وظایف مهمی بر عهدهاش بود و دغدغههای سنگینی در حفاظت اطلاعات قوه قضاییه داشت تا بتواند پروندههای سنگینی را دنبال کنند اما هیچ یک از مسایل و دغدغههای زندگی نتوانست مانع تفکر شهادت و جهادیاش شود.
کلماتش معجزه میکرد
اولین باری که عازم عراق شد 22 روز از ما دور بود. در آن موقع به خودم قول دادم این بار مانع او شوم و دیگر اجازه ندهم از ایران خارج شود. هر چند 4 ماه در ایران بود، اما با تدبیر و درایتی که در صحبتکردن داشت اجازه نمیداد قاطعانه از او بخواهم که دیگر به رفتن فکر نکند و مرا با کودکم تنها نگذارد. او آنقدر درباره جریانات روز دنیا و توطئههای دشمن زیبا روشنگری میکرد که زبانم قاصر از کلماتی میشد که او را از رفتن بازدارد.
میگفت آنهایی که روز عاشورا از یاری امام زمانشان سر باز زدند، امروز شرمسار درگاه حقتعالی هستند، میگفت اگر من و امثال من امروز از شیعیان و مظلومان دفاع نکنیم، پس مشخص است که از هیأتهایی که رفتهایم هیچ چیزی یاد نگرفتهایم.
به یاد دارم در یکی از روزهای نامزدی که من به منزل ایشان رفته بودم مرا سر کمد لباسهایش برد در حین نشاندادن لباسهایش، لباس نظامی سبزرنگی را به من نشان داد و گفت: این لباس شهادت من است. هر زمان آن را پوشیدم بدان که زمان شهادتم رسیده است.
با توسل به معصوم(ع) خودم را آرام کردم
خانم عظیمی میگوید: شب تاسوعای 93 شد؛ شبی که لباس شهادتش را بر تن کرد. با آنکه بیقرار بودم و گریه میکردم اما همان شب ساکش را پیچیدم. به دلم افتاده بود که دیگر زمان شهادتش رسیده یا در مسیر شهادت قرار گرفته است. سعی میکردم بر نفسم غلبه کنم و با توسل به حضرت زینب(س) و امام حسین(ع)، در عین حالی که مشوق او برای جهاد و دفاع از دین خدا باشم، همانند زنهای کوفی عمل نکنم و با توسل به معصومین(ع) آرامش داشته باشم.
با وجود تمامی بیقراریها و دلتنگیها، در آخرین شبی که خانه عطر و بوی مهدی را داشت از لحظهلحظة حضورش عکس گرفتم. شب تاسوعا بود و خانمها در حیاط هیأت عزاداری میکردند. نگاهم به آسمان بود. دل آسمان همچون دل من گرفته بود. در این شب که به نام مبارک حضرت عباس(ع) مزین شده بود دلم را به سوی حرم آن حضرت میبرد. آن شب به ابوالفضل (ع) متوسل شدم و برای عاقبتبه خیریهمسرم، خودم و پسرم دعا کردم. در فاصله راه هیأت تا منزل همچنان گریه میکردم اما آقامهدی همانند مادری که فرزندش را تسلی میبخشد، به من دلداری میداد. اما بعد از فوت برادرم برایم سخت بود که فکر کنم قرار است بدون مهدی زندگی کنم زیرا او جای خالی برادرم را برایم پر کرده بود.
آن شب تا صبح نخوابیدم و صبح تاسوعا او را راهی کردم. دزدگیر ماشینش را روشن کرد و رفت. تا یک ماهی که بازگشت، صدای هر دزدگیری که شبیه به صدای ماشین آقامهدی بود مرا از جا میپراند و به پشت پنجره میبرد. منتظر بودم که او بازگردد.
یک ماهی گذشت و او سالم به آغوش خانواده بازگشت. نزدیکیهای اربعین بود. حال و هوای دلش عاشورایی بود. آقامهدی تصمیم گرفته بود که با هم برای زیارت امام حسین(ع) برویم. شب هفتم ماه صفر منزل مادر شهید بودیم. مادرشان به او گفت: 2 شب پیش خواب دیدم که شهید شدهای. آقا مهدی نگاهی به من کرد و بعد از رفتن مادرش به آشپزخانه، گفت: تنها چیزی که مانع شهادتم بود، تو بودی. 2 شب پیش در تیررس دشمن بودیم اما دعایی که دادی را خواندم و از خدا خواستم یک بار دیگر تو را ببینم و آن زمان شهید شوم.
و مارایت الا جمیلا
همسر شهید ادامه میدهد: آقامهدی از دوستانی که سالها قبل در جبهههای 4 سال جنگ تحمیلی حضور داشته بودند، پرسیده بود با اینکه در عملیاتهای سختی بودید چطور شهید نشدهاید؟ یکی از آنها گفته بود که همیشه به یاد دخترم میافتادم و او از پیش چشمم میگذشت! انگار آقامهدی رمز عدم شهادتش را در دلکندن از ما پیدا کرده بود. او تصمیم گرفته بود مرا به بارگاه ملکوتی امام حسین(ع) ببرد و بخواهد که برای شهادتش دعا کنم. زیر گنبد امام حسین(ع) دعا کردم برای عاقبتبهخیریاش.
شب آخری که در کربلا بودیم، 3 ساعت در بینالحرمین برایم از شدت احساس و عمق وابستگی حضرت زینب(س) به امام حسین(ع) و از جمله معروف ایشان گفت که ما رایت الا جمیلا.
یک روز قبل از عملیات به من زنگ میزد. پیام میداد. تمام پیامهایش لبریز از محبت به من و فرزندش بود. از پدرم خواسته بود که در کنار ما باشد. نوزدهم دیماه سال 93 بود. چند بار زنگ زد و گفت شاید دو سه روز نتوانم تماس بگیرم چون عملیات داریم. از من خواست برایش عکس بفرستیم و او نیز از آخرین لحظات حضورش در دنیای فانی برایمان عکس فرستاد. با اینکه میگفت چند روز دیگر برمیگردم سوغاتی خاصی میخواهید، اما بر غسل شهادتکردنش هم تأکید میکرد. باورم نمیشد.
روز بیستم دیماه سال 93 لباس رزمش، همان لباسی که برای شهادت نگه داشته بود را بر تن کرد، در حالی که غسل شهادت کرده بود. من به او قول داده بودم که هرگز مانع عاقبتبهخیریاش نشوم و نشدم.
نظر شما