- آهای بچهجون! داری چکار میکنی باز؟
فریادهای خالهکوکب بود!
- هیچی. دارم این خرت و پرتها رو میگردم ببینم چیز بهدردبخوری پیدا میکنم یا نه.
یک پنجهبوکسِ از رنگ و رو رفته متعلق به دوران جوانیِ داییجواد، یک عدد کتاب «رابینسون کروزوئه» متعلق به خالهمحبوب و یک قوریِ چینیِ بندزده. اینها تمام کشفیاتم بود، تا قبل از اینکه گوشم لای دستهای بزرگ خالهکوکب گیر کند و به سمت حیاط کشیده شوم! با کلی خواهش اجازه داد یک نگاهی به همینهایی که سوا کرده بودم، بیندازم. خاک گرفته بود. قوری را آرام از زمین بلند کردم. با گوشه پیژامهام شروع کردم به گرفتن خاکش.
- یعنی چه؟ به تو ادب یاد ندادهاند؟
دلم هُری ریخت پایین.
- خجالت نمیکشی؟ یک پارچه حریری، لااقل یک پارچه ابریشمی، بیفرهنگ! با پیژامه پاک میکنند آخر؟
آب دهانم را قورت دادم: شما؟
- به جای پُرحرفی، در قوری را بردار. چاق شدهام. از لوله رد نمیشوم!
در را که برداشتم، یک غول نخراشیده و نتراشیده با یک لُنگِ قرمز که بسته بود دور کمرش، از قوری زد بیرون: خب. حالا یک آرزو پیش من داری. چی میخوای؟
- یک خونه دوبلکس.
- اگر دستم میرسید، خودم توی قوری زندگی نمیکردم! عقل هم خوب چیزی است ها! یک آرزوی دیگر بکن.
بله. در همین راستا و به صورت کاملاً یهویی تصمیم گرفتیم نگاهی بیندازیم، ببینیم آرزو چی هست اصلاً! توی جیب جا میشود؟ و چه ترفندهایی را باید پیاده کنیم تا برسیم به آرزوهایمان.
آرزو چی هست اصلاً؟
این سؤال را پسری سالها پیش، همان زمانی که آسمان هنوز آبی بود، از پدرش پرسید. داشتند میرفتند شهر. راه از بین مزارع رد میشد. کمی دورتر، کشاورزی مشغول کار بود، عرق میریخت و بیل میزد.
پدر معروف بود که مستجابالدعوة است یعنی کسی که دعایش اجابت میشود. رو کرد به آسمان: خدایا آرزو را از این کشاورز بگیر.
کشاورز بیلش را انداخت کناری و روی زمین نشست. پسر هاج و واج مانده بود: یعنی چی؟ چه ربطی دارد آخر؟
پدر دوباره دعا کرد: خدایا آرزو را به او برگردان. مرد کشاورز بیلش را برداشت، شروع کرد به کار، با جدیت.
پدر رو کرد به پسرش: حالا فهمیدی آرزو چیست؟ همان چیزی است که اگر نباشد، هیچ باغبانی نهالی نمیکار و هیچ مادری فرزندش را شیر نمیدهد. میدانی؟ آرزو همان چیزی است که وقتی کنارت باشد، برایت آسان میشود گذشتن از خطرها.
فازت چیه؟
اولین گام برای رسیدن به آرزو این است که آرزو کنیم. خیلی سخت بود؟! منظورم این است که باید بدانیم فازمان چی است؟ چیزهایی که آرزو میکنیم، همان چیزهایی باشد که لازمشان داریم. نشود کلی وقت بگذاریم و بعد که با زحمت و هزینه و هنهنکنان رسیدیم بالای قله، بفهمیم هدف، کوه کناری بوده است! یعنی: هدفگذاری درست!
یک چیزی بگو که بشود!
بعد غول چراغ جادو گفت:
- یک آرزوی دیگر بکن.
- میخواهم زنها را کاملاً بشناسم.
- یادم رفت بگویم. هر آرزوی غیرممکنی که بکنی، یک توسری میخوری. (شترق) خب. آرزوی بعدی؟!
خلاصه و مفید! یک چیزی را آرزو کنیم که بشود! ویلای اختصاصی در جزایر قناری، سفر به مریخ، میلیادرشدن در یک روز، توانایی عبور از دیوار!
یکجوری میزنمش که...!
یک حکایت
کارش چوپانی بود. از چوپانی گلة کدخدا برمیگشت، یک دبه شیر میدوشید و میبرد در خانهی صاحبکارش. زن کدخدا هم در یک کاسه، اندازه کف دست، روغن زرد میریخت و میداد دستش، به جای انعام.
همه روغنزردهای چند ماهِ گذشته را ریخته بود توی یک کوزه. کوزة پر را گذاشت کنارِ دستش، تکیه داد به چوبدستی و رفت توی فکر: این کوزه را میفروشم و با پولش یک گوسفند میخرم. گوسفند شیر میدهد. شیرش را میفروشم و پس از مدتی، چند تا گوسفند دیگر میخرم. گوسفندها زاد و ولد میکنند، میشوند یک گله. زمان که بگذرد، میشوم بزرگترین گلهدارِ روستا. بعد میروم خواستگاریِ دخترِ کدخدا. ازدواج میکنیم. ۲ تا پسر برایم به دنیا میآورد. پسرها بزرگ میشوند، توی کوچه با دوستانشان بازی میکنند و به مکتب میروند. و اگر شلوغ کردند، خیلی بیجا میکنند، مگر پدرشان مرده است؟ با همین چوب یکجوری میزنمشان که... و محکم زد روی کوزه! هیچی دیگر. کوزه شکست و روغن ریخت روی فرش.
در این راستا حواست باید جمع باشد، به آرزوهای دور و دراز و خیالپردازی گرفتار نشوی! نشود که غرق در فکر و خیال شوی و رفتن در مسیر را فراموش کنی.
این یا اون؟!
کدام یکی بهتر است؟ کارهایت را در کدامشان راحتتر انجام میدهی؟ یک اتاق شلوغ و درهم (مثل اتاق خودت!) یا یک اتاق مرتب و منظم که حتی مادر آدم هم از دیدنش کیف میکند؟ خب معلوم است، دومی. مغز حضرتعالی چه گناهی کرده است مگر؟ باید کلی وقت بگذارد و بین این همه چیزهای مربوط و نامربوط، بگردد تا آن اصل کاری را پیدا کند؟
تمرکز، خودش یکی از راههای رسیدن به آرزوست. یک عزیزی سالها پیش میگفت: هر کسی به چیزهای کماهمیت بپردازد، آرزوی مهمش را از دست میدهد.
حلوا میل داری؟
یک مقدار یواشتر! گرگ که دنبالت نکرده است.
شبیه راهرفتن میماند، حرکت در مسیرِ زندگی(خسته نباشی!). اما با قدمزدن توی کوچه یک فرق خیلی کوچک دارد. شبیه راهرفتن روی یک طناب باریک است و تنها قدمهایی به مقصد میرسند که شمرده و حسابشده برداشته میشوند. عجله بکنی، خوردهای زمین.
از قدیم گفتهاند، گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. برای همین است که یک فرد نازنین سالها پیش گفته است: انسانِ شکیبا سرانجام به آرزویش دست مییابد.
یادت باشد سنجیدهقدمبرداشتن مهم است. صبر البته یک معنی دیگر هم دارد؛ تحمل سختیها.
رسیدن به آرزو، صددرصد تضمینی!
فکرش را بکن. یکی هست، خیلی بزرگتر از تو، قوی. بعد، این «یکی» هوایت را دارد و همه جا مراقبت هست. تو را نمیدانم ولی فکر میکنم آدم اینجوری راحتتر میرسد به مقصدش، وقتی بداند یکی هست که هوایش را دارد. چند سال پیش یک آدم بزرگ می گفت: اگر به خدا امید ببندید، به آرزوهایتان میرسید.
ضرر ندارد!
نمی شود، نه. اصلاً راه ندارد، چانه هم نزن!
کلِ جمعه را مشغول خوشگذرانی بوده است. دست هم به سیاه و سفید نزده، دریغ از یک کلمه درس. آرزوهای قشنگی هم دارد: نمره ۲۰ در امتحانِ فردا! لذا تا یادم نرفته، یادآوری کنم: ترجیحاً بعد از آرزوکردن، اگر برای رسیدن به آن یک مقداری هم به خودتان زحمت بدهید، بد نیست ها. نترسید. برای پوستتان ضرر ندارد!
بدون تو، هرگز!
از قدیم کنار هم بودهاند. جدایشان که میکنی، جالب نمیشوند. حس خوبشان را از دست میدهند انگار. یکی را صدا میزنند «نیّت» و به آن یکی دیگر میگویند «عمل».
یکی بود، سالها پیش، یک آدمِ عزیز که میگفت: میخواهی به آرزویت برسی؟ میگفت: هر کسی عملش را زیبا کند، به آرزویش میرسد.
یک فازِ عجیب!
جوان بود هنوز، تازه کنکور داده بود. نتیجهاش هم خوب هم شده بود؛ رتبه یک پزشکی. یک آدمِ عجیب. جنگ که شد، همهاش را ول کرد. رفت بین بیابانها که اسلحه بگیرد توی دستش و بجنگد. که دفاع کرده باشد از کشورش.
به نظرت این آدم، میدانست آرزو یعنی چی؟ آرزو نداشت پزشک بشود، مطب بزند؟ داشتنِ یک زندگیِ آرام و پر از شادی؟ فاز این فرد چی بود دقیقاً که این همه را ول کرد و رفت بین گلوله و آتش؟
میخواستم بگویم آرزو داریم تا آرزو. آرزوها شبیه لباس هستند. جنسهایشان فرق میکنند با هم. بعضیهایشان مواد قاطی دارند. تنت را اذیت میکنند، هرقدر هم که رنگی و خوشگل باشند. اما بعضی از آرزوها، در عین سادگی جنسشان از حریر است، پر از لطافت و نرمی.
وسطِ این بازار، همین دنیای خودمان را میگویم، کسی سرش کلاه نرفته است که جنسها را خوب بشناسد، برود آن مرغوب و اصلش را پیدا کند. باید باهوش باشد! مثل شهید زینالدین...
یک عزیزی بود، چند سال پیش. میگفت: «به جای اینها یک چیز دیگر هم میشد، یک چیزی که تکلیفمان را روشن کند؛ اینکه آرزو خوب است اما اگر دستیافتنی باشد و به کار آخرت ما هم بیاید. پس اینطور نوشت: امام علی علیهالسلام به ما تلنگر میزند که: ای مردم ، بیشتر از همه، از ۲ چیز بر شما میترسم: پیروی از هوس و آرزوی دراز».
نویسنده: محمدعلی عمرانی
نظر شما