قدس آنلاین- گروه استانها- رقیه توسلی: بی چک و چانه راه می افتیم. از شیطنت و پُرحرفی گذشته اما خبری نیست. سکوتِ مهربانی بین مان حاکم است و عنبیه های روشنی که سال هاست عاشق شان هستم.
دقایقی پشت ویترین مغازها می ایستیم بی انتخاب و دوباره به راهمان ادامه می دهیم.
باد می وزد و سوز می آید و برگ های خشک، فرو می افتند. می دانم، چند قدم دیگر حتماً خَم خواهد شد و دو برگ زرد زیبا برای خودش و عمه اش از زمین جدا خواهد کرد. مثل همه پاییزها.
برگ به دست و بی گفتگو باز به پیش می رویم و جلوتر، پیشنهادِ آش و باقالی که ردّ می شود، می ایستیم و متحیّر نگاهش می کنم. تازه می فهمم بی موبایل آمده است. بی رفیق جدایی ناپذیرش.
دستپاچه می گوید: به نظرم امروز کتابفروشی در اولویت باشد، بهتر است.
نمی گویم دیروز آنجا بودم و پیاده رویمان را می رسانیم به شهرِ کتابِ نازنین. تنهایش می گذارم و از دور می پایمش.
می چسبد به قفسه روانشناسی و کتاب های خودآموز روان درمانی و شناخت همسران. می خواند. ورق می زند. متفکر می شود. و دوباره باز می گردد و پیدا می کند و می خواند و می خواند و می خواند.
وقتِ رفتن، من یک باکس خودکار خریده ام و تازه عروس، سه کتاب در باب زندگی متأهلانه.
راه می افتیم اما اینبار، آفرینش از لاکش در می آید و دستم را می گیرد و می گوید: عمه...! دنبال همین عمه بودم تا از دلش بی خبر نمانم. پس با جانی غلیظ، وارد معرکه می شوم.
که برگ خشک اش را می کشد روی صورتم و می گوید: پند واجب شده ام! تجزیه و تحلیلِ ذهنم، تعمیر می خواهد! بزرگتری کُن که پاییز، بی حال خوب نمی چسبد!
نظر شما