قدس آنلاین- برخی از اندیشمندان نوسازی معتقدند در میان حوزههای گوناگون توسعه، عرصه فرهنگ از اولویت برخوردار است. به عبارتی دیگر، هیچگونه نوسازی روی نخواهد داد مگر اینکه بسترهای فرهنگی آن مهیا شود، در غیر این صورت، نوسازی از مانایی برخوردار نخواهد شد. هویت و فرهنگ در عین پویایی، از مقولاتی هستند که بسختی دچار تغییر و تحول میشوند؛ از این رو، نوسازی در عرصه فرهنگی، طی فرایند بلندمدتی روی میدهد. حکومت پهلوی اول در مدت ۱۶ سال استقرار خود، تلاش بسیاری برای نوسازی فرهنگی ایران کرد. با ذکر این نکته که این تلاش با رویکرد خاصی انجام شد که امروز محل مناقشه است؛ یعنی در عین حال که برخی این رویکرد را میستایند، برخی نیز بر آن انتقادهای شدید دارند. گفتوگوی حاضر با دکتر ابراهیم فیاض، عضو هیئتعلمی گروه انسانشناسی دانشگاه تهران، انجام شده است. شاید مهمترین ویژگی دکتر فیاض را بتوان نگاه متفاوت او به مسائل تاریخی دانست.
آقای دکتر، چه بسترهایی سبب شد که نخبگان عصر پهلوی اول به سمت باستانگرایی و ایدئولوژی باستانگرا گرایش پیدا کنند؟
این بحث بسیار عمیق است. همانطور که میدانید، کشوری مثل ایران، تاریخ ۷۰۰۰ ساله دارد و حتی بعضی از شهرهای آن ۹۰۰۰ سال قدمت دارند. بعضی از شهرهای تاریخی ما تخریب شدند و بارها آنها را بازسازی کردیم. قدمت شهرهایی مثل دامغان، سبزوار، نیشابور و کازرون، حتی به ماقبل تاریخ برمیگردد و نخستین تمدنها را در خود جا دادهاند.
در کنار کشور ایران، سرزمینی به نام ایرانشهر هم وجود دارد که شامل عراق، افغانستان و آسیای میانه میشود. بر این اساس، اگر شاعرانی مثل مولانا را به نام خود به دنیا معرفی میکنند، به این دلیل است که مولانا شاعر آنها هم محسوب میشود. پس همانطور که جغرافیای ما بسیار گسترده است، تاریخ ما هم بسیار گسترده است و بر همین اساس، میتواند خود را بازتولید کند و از وضعیت تاریخی خود پایین نیاید.
حال اینکه خود را بر چه مبنایی بازتولید میکند، بحث بعدی است؛ بنابراین طبیعی است که گروهی از راه برسند و برههای از تاریخ را برجسته کنند. نخبگان دوره رضاشاه، مقطع قبل از اسلام را پررنگ و دوره بعد از اسلام را رها کردند. مذهب عامه مردم اسلام بود و آنها قصد داشتند که نوعی ملیگرایی غیرمذهبی را باب کنند. برای این منظور، بویژه از دوره هخامنشیان شروع کردند.
از آنجا که میدانستند نمیتوان بدون هیچ دین و مذهبی پیش رفت، سراغ مذهب زرتشتی رفتند و سعی کردند آن را بهنوعی احیا کنند (اینکه در این کار موفق شدند یا خیر، بحث دیگری است). خود نظام شاهنشاهی در دهه چهل بازسازی مذهبی را شروع کرد و خواست که نوعی اسلام شاهنشاهی و شاهنشاهی اسلامی را تولید کند. خود شاه با یک ماشین روباز از مسیر شمال به زیارت مشهد رفت، در مسجد سپهسالار پای روضهها نشست و عکسهای زیارت او در حرم امام رضا(ع) منتشر شد.
مبدع این طرح، محمدعلی فروغی بود. او نوعی سکولاریسم یا غیراسلامی کردن جامعه را دنبال میکرد (البته بعد از مدتی از این کار پشیمان شد؛ چون داماد او، استاندار خراسان، که در مسجد گوهرشاد در مقابل کشف حجاب ایستادگی کرد، اعدام شد. این اتفاق سبب تیره شدن رابطه فروغی با رضاشاه شد و بیش از پیش بین این دو نفر فاصله انداخت).
به هر حال، فروغی تعلیموتربیت در زمینه تاریخ قبل از اسلام را از خود خانواده شاه شروع کرد. ساعت چهار عصر، همه اعضای خانواده شاه باید در کلاس محمدعلی فروغی حاضر میشدند. از یک طرف، رضاشاه قصد داشت نوعی حرکت عمومی را در مقابل بیحالی و انفعالی که قاجاریه سبب آن بودند ایجاد کند و از طرف دیگر، فروغی نیز میخواست جریانی جدید ایجاد کند و به این منظور، توجه به تاریخ قبل از اسلام را پیشنهاد داد. بعد از مدتی، فروغی و رضاشاه، هر دو شکست خوردند.
بنابراین هدف از این کار بهنوعی تحریک اجتماعی بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز چنین تحریکی وجود داشت. در واقع این سؤال ایجاد شد که باید با شاهنشاهی و ایران باستان چه کنیم؟ مارکسیستها پیشنهاد دادند که آثار باستانی را نابود کنیم، چون آثار ظلم است. (جالب اینجاست که مارکسیستها در اوایل انقلاب همان نظری را داشتند که امروز طالبان و بنلادن و القاعده دارند). خاطرم هست که امامجمعه کازرون در مقابل نابودی آثار باستانی کازرون(تنگ چوگان)، که از شاپور اول و دوم به جا مانده بود، محکم ایستاد و اجازه این کار را نداد؛ همچنین در شیراز روحانیون دستور دادند که آثار باستانی، از جمله میدان ولیعصر، نابود شود که این اتفاق نیز افتاد.
پس از مدتی، نوعی باستانگرایی در ایران شروع شد که احمد اشرف در آمریکا آن را دنبال میکرد. به این ترتیب، اسامی شاهنشاهی به خانوادههای سطح بالای کشور برگشت و نامهایی مثل کامبیز و فرنگیس رواج یافت. در حال حاضر، دوباره اسامی اسلامی مثل امیرعلی به خانوادهها برگشته است. سیر این تاریخ اهمیت فراوانی در تحلیل ما دارد.
اگر معتقد باشیم که در فرهنگ ایرانی خردههویتهای گوناگونی وجود دارد، آیا این امکان وجود داشت که در نوسازی عصر پهلوی اول، نوعی تعامل بین این خردههویتها داشته باشیم؟ آیا میشد بدون حذف هویت اسلامی، دست به این اصلاحات زد؟
این بحث عمیقی است و باید در نظر داشته باشیم که این اصلاحات از دوره پهلوی اول شروع نشده است. نوسازی ایران و غربگرایی از دورهی ناصرالدینشاه شروع شد. او پنجاه سال، یعنی در نیمقرنِ بسیار حیاتی، حکومت کرد که انقلاب صنعتی اروپا در نیمه دوم قرن نوزدهم رخ داد و موج نوسازی به ایران هم رسید. از این رو، خود ناصرالدینشاه دو بار به اروپا مسافرت کرد. اگر بخواهیم منصفانه نگاه کنیم، باید اذعان کنیم که در آن زمان، بهدرستی متوجه این نکته نشدند. به عبارتی، ساختار تفکری و فلسفی ایران بهدرستی درک نمیکرد که در اروپا چه اتفاقی افتاده است. علت آن است که حوزههای علمیه، درگیر بحثهای سنتی بودند و دارالفنون هم بیشتر به علوم مهندسی بها میداد. فقدان علوم انسانی موجب شد که این مسائل درک نشود.
پهلوی با ساختار مشروطه و دو رکن اساسی شروع شد: فراماسونری و بهاییت. ممکن است شروع آن با روسیه باشد، ولی در نهایت به انگلیسیها ختم شد. آنها میخواستند نظامهای شاهنشاهی قبل از اسلام را به کمک این دو رکن برگردانند. بهاییت عبارت بود از یهودیت شیعهشده و محمدعلی فروغی، نمونه یک یهودی شیعهشده بود. فراماسونری هم یک مکتب عرفانی بود که خود شاه و اطرافیانش عضو آن بودند.
مثلاً شیخ ابراهیم زنجانی (که فتوای قتل شیخ فضلالله نوری را صادر کرد) عضو مکتب شیخیه بود و بحثهای عرفانی افراطی داشت. جالب است بدانید که او عضو کادر مرکزی لژ اول فراماسونری ایران بود. طبقه روشنفکری هم فراماسونری بود.
در حقیقت، بحث نوعی مدرنیزاسیون مفصل مطرح بود. اساساً اصلاحات دینی را در پذیرفتن بهاییت میدانستند و واقعاً میخواستند مردم ایران را بهایی کنند. از دوره پهلوی اول، اطرافیان رضاشاه بهایی شدند و این روال تا زمان محمدرضا ادامه داشت؛ به نحوی که پزشک مخصوص محمدرضا یک بهایی بود و هویدا نیز همین مسلک را داشت.
آنها میخواستند مردم عادی بهایی شوند و این اتفاق افتاد. ساختمان فعلی حوزه هنری در آن زمان بهطور علنی محل عبادت بهاییان به نام «حظیرهالقدس» بود. باید تاریخ بهاییت را مطالعه کرد تا دانست که آیتالله بروجردی برای مقابله با آنها چه کرد.
برطبق آموزههای بهاییت، مذهب ملی ایرانیان بهاییت بود و در مقابل، اسلام یک دین عربی معرفی شده بود. کتابی هم به نام «ارض اقدس» نوشتند؛ یعنی ایران مقدسترین زمین است (که آموزههای زرتشتیان را یادآوری میکند)؛ بنابراین منظورم این است که این ساختار، که از دوره قاجار شروع شد، بسیار عمیق است و بسادگی نمیتوان آن را تحلیل کرد. در حقیقت، هیچ نامی از اسلام در کار نبوده است. گویی اسلامیت تنها متعلق به دوره قاجار بود.
یعنی شما معتقدید که آنها بهاییت را جمع بین اسلام و باستانگرایی میدانستند؟
بله، این تفکر از دوره شیخ اشراق شروع شده بود. او قصد داشت برای نخستینبار، مفاهیم قبل و بعد از اسلام را با هم جفت کند. پس از او، ملاصدرا بود. بعد از ملاصدرا، شیخیه بخشی از فلسفه ملاصدرا را گرفتند و این آموزه را دنبال کردند که مبدأ بهاییت شد. امروزه هم مذهب تفکیک یک فرقه عرفانی است که از فلسفه ملاصدرا منشأ گرفته، اما راه متفاوتی را در پیش گرفته است. جالب اینجاست که انجمن حجتیه و بهاییت ضد هم هستند؛ در حالی که هر دو یک منشأ(مکتب صدرایی) دارند و دو مشرب رقیب در درون مکتب صدراییاند.
همانطور که میدانید، عرفان سکولار به فراماسونری منجر میشود و به همین دلیل است که پدر و مادر و اجداد حسین نصر، فراماسونر بودند. مقولههای پهلوی بهشدت پیچیده و عمیق است و اینطور نیست که فقط منحصر به شاه و غربیها باشد. اگر بخواهیم وارد بحثهای مکتبهای عرفانی سکولار شویم، دوباره از بهاییت سر درمیآوریم.
به هر حال، بحثهای فرهنگی و عقیدتی بسیار متفاوت است و همپوشانی فراوانی با هم دارد. نمیتوان آنها را بهطور مجزا در نظر گرفت و لایههای مستقل آن را به کار برد. در دوره پهلوی اول، اسلامیت بشدت مورد نقض قرار گرفت و رضاشاه قصد داشت بهاییت را بهجای آن بنشاند. این دو جریان (بهاییت و فراماسونری) را مشروطه انگلیسی به وجود آورد و به همین دلیل، حکومتی که از دل مشروطه درآمد، قاجار نبود و بعد از سر کار آمدن پهلوی، فراماسونری و بهاییت برای خود جا باز کردند و جایی برای اسلام باقی نماند.
از آنجا که رضاشاه طیف نخبگان را بتدریج قلعوقمع میکرد و اطراف او خالی میشد، نوعی خودکامگی پدید میآمد. با وجود این، آیا محبوبیت او تا سالهای پایانی حکومت ادامه داشت؟
در خاطرات وزیران شاه نوشتهاند، وقتی شاه میخواست محبوبیت پیدا کند، نخبگانی را که در دوره قاجار از دور خارج شده بودند، تحویل گرفت. در دوره استقرار، رضاشاه شروع به پولدار شدن کرد و دست به مصادره اموال زد. بدین ترتیب، زمیندار شد (دقت کنید که زمین اهمیت زیادی داشت و هنوز صنعت به میدان نیامده بود).
بر همین اساس، کمکم با قشر نخبه درگیر شد. دومین کار او این بود که در میان عامه مردم، شروع به نوسازی فرهنگی کرد: کشف حجاب، دخالت در مسائل ازدواج، حمله به ساختار خانواده با وضع قوانین گوناگون؛ تا جایی که به نظر میرسد خانوادهها تا مرز فروپاشی پیش رفتند.
بنابراین، رضاشاه از سال ۱۳۱۳ به بعد، برخورد با نخبگان را شروع کرد و در نخستین گام، فروغی را خانهنشین کرد. بدین ترتیب، مردم از شاه متنفر میشوند و از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ و کودتای ۲۸ مرداد، بسیار شادی میکنند. در این دوازده سال که جریان روشنفکری و انتشار مجلات و روزنامهها پا میگیرد، تنفر عمومی از رضاشاه افزایش مییابد.
رضاشاه برای ایجاد نوسازی فرهنگی، بسیار خودمحورانه عمل کرد و هیچ متفکری را در اطراف خود نگه نداشت. البته علیاصغر حکمت با او بیشتر همکاری میکرد که اهل شیراز بود و با روحانیون روشنفکر شیراز، مانند سید نورالدین حسینی رابطه خاصی داشت.
فرمودید باستانگرایی و تجددخواهی در این دوره با هم جمع میشوند. آیا بین مؤلفههای این دو، اینهمانی وجود دارد یا اینکه میتوان برخی تضادها را میان آن دو دید؟
باستانگرایی، ملیگرایی و تجددگرایی یک مقولهاند و ابتدا در اروپا شروع شدند. در اروپا ملیگرایی جزو مذهب محسوب میشد و پادشاهان محلی عضو کلیسا بودند. پروتستانتیسم که مسئله دین ملی را در آلمان مطرح کرد، به پشتوانه پادشاهان ملی، علیه کاتولیک رومی انقلاب کرد و بدین ترتیب، حکومتهای ملی براساس زبان (ژرمن، انگلوساکسون و غیره) تشکیل شدند. بنابراین دولت-ملت با برخورد با مذهب فراملی (کاتولیک) به وجود آمد.
پس از مدتی، اروپا تجزیه شد و جنگهای ملی پدید آمد. هیتلر یکی از ملیگراهای شدید بود و ملیگرایی در اوج خود به این خطه رسید. شرایط ایران هم به همین نحو بود. در ایران هم وقتی ملیگرایی و تجدد متولد شد، دولت ملی شکل گرفت. در اینجا هم خواستند همان تغییرات را پیاده کنند. مثلاً در جریان مشروطه میخواستند به یک دولت ملی برسند که شروع به تجدد و نوسازی کند. این کار از خود امیرکبیر شروع و سپس به رضاشاه رسیده بود.
از این منظر، این سؤال به ذهن من رسید که اگر بخواهیم درباره مؤلفههای سیاسی باستانگرایی و تجددخواهی بحث کنیم، باستانگرایی در نهایت به یک پادشاه میرسد که همهچیز در دستان اوست؛ ولی تجددخواهی به دموکراسی منجر میشود و تأکید بر فرد، اولویت پیدا میکند. بنابراین، شاید بتوان بین آنها تناقضی یافت. نظر شما چیست؟
اکنون هفت کشور اروپایی مانند بلژیک، سوئد و دانمارک پادشاه دارند.
بله، اما نمادین هستند.
اینها پادشاهیاند، ولی پادشاهی مشروطه سلطنتی بهشمار میروند. کاری که هیتلر کرد، انقلاب جمهوریت علیه پادشاهی بود. قیصر هم همین کار را انجام داد. متأسفانه اقدامهای هیتلر در ایران درست مطالعه نشده و بحث بسیار عمیقی است.
منظور بنده این است که در ایران نیز پادشاهی بود، اما از نوع مشروطه. پیام انقلاب اسلامی این بود که پادشاهی از اساس باید حذف شود و جمهوریت بهجای آن بر سر کار بیاید. مبنای جمهوریت را نیز اسلام قرار دادند. در تفکر تکفیریهای تحت حمایت برخی کشورهای عربی از خلیفه نام میبرند و معتقدند، باید خلیفه روی کار باشد، نه پادشاه. امروز تفکر داعش نیز جزو پادشاهیهای خاورمیانه است.
انقلاب اسلامی، انقلاب بزرگی بود که بر تفکری که نوسازی و پیشرفت را فقط با پادشاهی سازگار میداند، خط بطلان کشید. در واقع ضد نوعی مدرنیزاسیون شاهنشاهی بپا خاست.
در دوم خرداد، نوعی مدرنیزاسیون غربی بشدت مطرح شد. روزنامههای دومخردادی هم نوشتند که «با پادشاهی هم میتوان مدرن شد. » و حتی بعضی از آنها میخواستند به پادشاهی برگردند. اوج این مسئله در سال ۸۸ بود. کسانی که فتنه را به وجود آوردند، با پهلوی دوم در یک مسیر بودند. به نظر بنده، این امر سادهای نیست و کار تئوریک قدرتمندی در پشت پرده دارد.
این مدرنیزاسیون مبنای غربی دارد و مدرنیزاسیون ملیگرای شاهنشاهی است. آن پادشاهی مشروطه است که بازرگان از ابتدای پیروزی انقلاب میگفت و تأکید میکرد، شاه سلطنت کند، اما حکومت نکند. البته ابراهیم یزدی هم این حرف را تأیید کرده است. بهطور کلی، ملیگرایی مذهبی و غیرمذهبی معتقد است باید حکومت شاهنشاهی بر سر کار باشد.
انقلاب اسلامی همه این تصورات باطل را شکست و نوعی جمهوریت و مردمسالاری دینی را به ارمغان آورد که ریشه در خود اسلام دارد. در انجمن اهل سنت هم مسئله خلافت مطرح میشود، اما ایران شکل عمیقتر آن را به نام امامت مطرح میکند. امامت از خلافت عامتر است. ما میگوییم در خاورمیانه بین شیعه و سنی، برای مدرنیزاسیون و رشد و پیشرفت، باید الگوی اسلامی ایجاد شود. مدرنیزاسیون با نوعی دموکراسی که ریشه در خود اسلام دارد ممکن است، نه در ملیگرایی غربی.
من مطلع این امر را در آمریکای لاتین میبینم که به دنبال ترکیب حکومت و مذهب با یک نوع دموکراسی هستند. (حکومت کاتولیک رومی پاپمحور شاید دیگر هرگز برنگردد، چون بسیاری از پاپها از نظر مالی و جنسی فاسد هستند.) بدین ترتیب، یک ساختار جدید ایجاد میشود.
افزون بر این، حزبی که امروز در هند رأی آورده است، چنین ساختاری را دنبال میکند و پوتین نیز در روسیه مشغول همین کار است. اکنون در داخل ایران هم مشغول تغییر دادن ساختار جهانی هستند. در ایران، دموکراسی وجود دارد، آخرین و جدیدترین پیشرفتهای علمی به چشم میخورد، اسلام در رأس امور است و هیچگونه استبدادی در میان نیست. بهطور کلی، بتدریج در جهان، ساختار جدیدی به وجود خواهد آمد که بشدت غیرغربی است. تمدن غربی در حال شکستن است؛ همانطور که غربیسازیهای دوره رضاشاه هم از درون شکست.
اگر بین حکومت استبدادی و حکومت دیکتاتوری تفاوت قائل شویم، به نظر شما، حکومت رضاشاه دیکتاتوری بود یا استبداد؟
استبدادی بود. در دیکتاتوری یک حزب حاکم میشود و مردم کاملاً آن را میپذیرند. دیکتاتوری حتی در بُعد اجتماعی هم ظاهر میشود، ولی رضاشاه هیچ تفکری نداشت.
در تاریخ کشورهای غربی، نوعی حکومت مطلقه شکل گرفت که براساس آن، نوسازی و هویت ملی ایجاد شد. آیا میشود گفت این اتفاق در ایران هم اجتنابناپذیر بود؟
بله، غیر از این راهی نبود. تاریخ متأسفانه همیشه خود را تحمیل میکند. اگر تأثیرهای فلسفه صدرا نبود، اینها رخ نمیداد. ما حکمت اسلامی را از دست دادیم و کاری هم که شیخ انصاری شروع کرد، متأسفانه ناتمام ماند.
اگر آن حکمت اسلامی که در فقه داشتیم وجود داشت، هرگز به استبداد نمیرسیدیم. متأسفانه صد سال را از دست دادیم. امام(ره) و مرحوم علامه طباطبایی، حکمت اسلامی را بازسازی کردند تا بتوانند حکومت ایجاد کنند. باید نقش شهید مطهری، آیتالله مهدویکنی و غیره را یادآوری کرد. از آنجا که ما در تحلیل مسائل به ساختارها توجه نمیکنیم، امور گوناگونی مانند اقدامهای آیتالله مطهری هنوز برای ما بیمعناست. نمیدانیم چرا ایشان جزو انقلابیترین افراد بود و بعد هم نخستین شهید انقلاب لقب گرفت.
ملیگرایی سوسیالیست مانند بازرگان و سحابی و نمونه ملیگراهای لیبرال مانند ابراهیم یزدی است. همه این ساختارها در آن زمان ایجاد شد و ما همه آنها را باید از نو تعریف کنیم. چرا مطهری ترور شد؟ چرا مجاهدین خلق که از دل این ملیگراها درآمدند، شهید بهشتی را ترور کردند و باز هم بهسراغ یک روحانی رفتند؟
منبع: روزنامه قدس
نظر شما