قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: تاکید می کند: عبوس و اَبرودرهم کشیده نباشید... با نیش و کنایه حرف نزنید و زبان تان را به خیر عادت بدهید و بدانید هیچ کاری خدا را از انسان به اندازه ی حِلم خشنود نمی کند.
می خواهم از موارد بنیادین اخلاق حسنه، نُت برداری کنم که «گلی» را می بینم تسبیحِ رنگی عزیزجان را می چرخاند... قرمز را می اندازد، پشت سرش سبز را، سفید، آبی، بنفش و زرد را.
دلم برای سجاده نشینی و دست به آسمان بردنش، غنج می رود... طاقت نمی آورم، کنارش می نشینم و می گویم: نازخاتون خاله! روزه کله گنجشکی تون قبول.
که چادر گلدارش را با غَمزه می پیچد دورش و با چشم هایش می خندد. می خواهم بروم دوباره مستمع حاج آقا باشم و اجازه دهم خواهری و دخترش راز و نیازشان را بکنند که «گل ترمه» می چسبد به گوشم و جوری که بلرزد قلبم، می گوید: برای عزیزجون و آقای «زباله ببر» که خیلی پیره و واسه ی مسعود کوچولو دعا کردم.
قربان صدقه اش می روم و می چلانمش.
خواهرجان، سلامِ نمازش را که می دهد بی فوت وقت می پرسم قصه مسعود کوچولو چیه؟
برمی گردد سمتم که، اکرام ایتام... و با بغض می گوید: از آبان هم کوچکتر است.
خواهری اقامه می بندد، من اما دیگر یک پامنبری عادی محسوب نمی شوم که هوش و حواسم جای دیگری ست... پیش روزه دار کله گنجشکی هفت ساله ای که بی درس و کتاب، رئوف است... آنقدر مهربان که آقای زباله ببر را فراموش نکند... پیرها را... مسعود را... و آنقدر عاقل که بداند مهر و محبت را باید از سرچشمه اش گرفت!
و چیزی برای خود طلب نکرد، فقط دست ها را بالا برد و پلک ها را روی غیر و غریبه بست.
پی نوشت: گاهی پای منبر بچه ها بنشینیم... زلالی شان، غافلگیرکننده است... بگمانم آنها روشنایی را می بینند از بس که چهره گشاده و زبان پاکیزه دارند و بی کینه اند! از بس که از نوراند!
نظر شما