به گزارش گروه فرهنگی قدسآنلاین، وقتی سال قبل مادربزرگ ایرانی در سن ۸۱ سالگی در مسابقات بینالمللی دوومیدانی چین دو مدال گرفت همه آنهایی که خبر را شنیدند تعجب کردند.
البته این که انسان بتواند در سن ۸۱ سالگی آنقدر خوب بدود که برنده چندین مسابقه داخلی و خارجی بشود تعجب هم دارد. در ۸۲ سالگیِ فاطمه حشمتی، با او تماس گرفتم تا کمی حرف بزنم. مصاحبه به آسانی انجام نشد.
از پیدا کردن شماره ایشان گرفته تا چند بار تغییر ساعت گفتوگو، تا تماسهای بین گفتوگو و قطع شدن گفتوگو اما برایم شیرین بود. فاطمه حشمتی دوم دی ماه ۸۳ ساله میشود.
■ این دویدن از کی شروع شد؟
۷ ساله بودم و در روستای دوان در ۹ کیلومتری کازرون زندگی میکردیم. آن وقت از کوههای روستا که در دامنه کوهی از رشته کوههای زاگرس واقع شده است بالا میرفتم تا میوه درخت کوهی جمع کنم. میوهای که جمع میکردیم، چیزی شبیه گیلاس بود. قرمز و شیرین و ترش. کم کم به سمت دویدن و پیاده روی کشیده شدم بدون این که مربی داشته باشم. دوست داشتم ببینم مثلا یک مسافت را چند دقیقهای طی میکنم. در این نزدیک به ۲۰ سالی که به شیراز آمدهام هم توی پارک ورزش میکنم.
■ اصلا چی شد که سراغ مسابقه دادن رفتید؟ قبلا برای خودتان ورزش میکردید و کار به مسابقه و این جور چیزها نداشتید.
خب بعد از این که از آبادان به شیراز آمدم و در این شهر ماندگار شدم دوست داشتم باز هم ورزش بکنم برای همین به پارک میرفتم و میدویدم. یادم هست یک روز که در پارک در حال دویدن بودم، یک خانمی مرا صدا زد و پرسید که ورزشکار هستید؟ آن جا فهمیدم اسم آن خانم مرضیه تنگستانی است و مربی ورزش. گفتم بله. البته او دیده بود که من میدوم برای همین از من خواست تا اگر دوست دارم با آنها ورزش کنم و به باشگاه بروم که من هم چون علاقه داشتم رفتم. بعد از گذشت یک هفته که با خانم تنگستانی آشنا شدم و با بقیه گروه ورزش میکردم گفتند قرار است برای مسابقه به زنجان برویم. به من هم گفتند دوست داری مسابقه بدهی؟ من هم گفتم بله و به یک مسابقه در زنجان رفتم.یادم هست وقت مسابقه تماشاگران به من میگفتند آرامتر بروم چون میترسیدند برای من اتفاقی بیفتد. درآن مسابقه من دوم شدم.
■ پس در اولین مسابقه جایزه هم گرفتید؟
هیچی. یک لوح تقدیر دادند و یک مدال نقره که زدهام به دیوار. مدالش هم از این مدالهایی که در چین یا مالزی گرفتم نیست چون الان سیاه شده است. الان بیشتر از ۲۰ مدال توی اتاقم آویزان است. در آن مسابقه من با این که دوم شده بودم، ولی خوشحال بودم. آن جا وقتی متوجه میشدند که سنم چقدر است تعجب میکردند. فکر کنم ۷۰ یا ۷۱ سالم بود و رقیبم از من کوچکتر بود. البته آن وقت هیچی هم به من نمیدادند باز خوشحال بودم چون توانسته بودم افتخاری کسب کنم. خودتان که میدانید یک ورزش کار مقام را اول برای دیگران میخواهد و بعد برای خودش. بعد جاهای دیگر هم مسابقه دادم، مثلا ۲ بار اصفهان، نیشابور، اردبیل و شهرهای دیگر و شکر خدا توانستهام مقامهای زیادی به دست بیاورم.
■ کسانی که با شما رقابت میکنند دقیقا هم سن شما هستند؟
نه. یادم هست وقتی برای مسابقه به اصفهان رفته بودم، به من گفتند نه رقیب داری و نه زمان فقط ۵ کیلومتر را باید چند باری که قانون بود میرفتم. آن روز مسابقه دادم. فردا من را صدا زدند و به من یک مدال نقره دادند. جالب این که رقیب من هم خیلی جوانتر بود. من خانم رقیبم را ندیده بودم و گویا از هر کدام ما زمان گرفته بودند. اما نوبت بعدی که به اصفهان رفتم توانستم مدال طلا را از آن خودم کنم. الان البته یاد گرفتهام و همان اول میپرسم من رقیب دارم یا نه و بر این اساس مسابقه میدهم.
■ بعضیها فکر میکنند داشتن بچه و کار و این جور چیزها مانع انجام بعضی فعالیتها مثل ورزش کردن میشود ولی شما این طور به ماجرا نگاه نمیکنید.
من ٧ فرزند داشتم که یکی از آنها را از دست دادهام. ولی هرگز هیچ چیز مانع ورزش کردنم نشده است. چون از همان کودکی نمیتوانستم یکجا بند بشوم و دوست داشتم فعالیت داشته باشم. شکر خدا فرزندانم از موفقیتهایی که کسب میکنم، خوشحال میشوند و مرا تشویق میکنند. اگر امروز در این سن و سال میتوانم مسابقه بدهم و مقام بیاورم به لطف ورزش کردن است. به لطف این که به بهانه بالا رفتن سنم یک جا ننشستهام. من برای کشورم و اینکه فرهنگ ورزشکردن بین مردم در شهر خودم و جاهای دیگر بیشتر جا بیفتد، به مسابقات خارجی میروم و آن جا هم تلاش میکنم یا سربلند باشم.سعی میکنم با رفتار و گفتار خودم دیگران را به ورزش کردن تشویق کنم.
■ چی شد از آبادان به شیراز آمدید؟
شغل پدرم شرکت نفتی بود و برای همین به آبادان رفته بودیم و همان جا هم زندگی میکردیم تا زمانی که جنگ شد.جنگ که شد من ۲ سال و ۶ ماه در آبادان خدمت کردم. به خاطر جنگ همه چیزمان را از دست دادیم. پدر بچههایم هم در جنگ مجروح شد. ما بیمارستان کار میکردیم ولی وقتی اوضاع خیلی خراب شد. به ما گفتند هر کس میخواهد میتواند برگهای بگیرد و به شهرهای امن مثل شیراز برود. من گفتم نمیخواهم بروم. دوست داشتم به بیماران و افراد مجروح کمک کنم. شب تا صبح مجروح میآوردند. جنازهها را از توی خیابانها جمع میکردند و این اتفافات شب و روز هم نداشت هیچ کس هم نمیگفت من نمیروم، وظیفهای بود که بر عهده ی همه ما بود. جنازه شهدا را جمع میکردیم و به سردخانهها میبردیم و اینها صحنههای غم انگیزی بود که من هر روز میدیدم.
■ کدام بخش بیمارستان بودید؟
من اتاق عمل کار میکردم. تا کلاس ششم درس خواندم اما برادرم اجازه نداد ادامه تحصیل بدهم. برادرم میگفت چون دختر و پسر با هم قاطی هستند خوب نیست به مدرسه بروم. بعد از آن دیگر من مدرسه نرفتم اما بعدها دوره بهورزی رفتم بعضی چیزها را هم به طور تجربی یاد گرفتم.
■ تجربه زندگی در جنگ ازآن تجربههای خاص و حتما دردآوره.
بله. زندگی ما در آن روزها سخت شد. جنگ که شروع شد اول فکر کردیم مانور است. فکر نمیکردیم جنگ باشد. بعد دیدیم نه مثل این که کار از مانور گذشته است و صدای خمپاره میآید. صدام وحشیانه همه جا را میزد، مخازن بزرگ سوخت شرکت نفت را زدند، آموزش و پرورش و خلاصه همه جا را. ما آماده باش شده بودیم. خانه نمیرفتیم چون مجروح میآوردند. توی بیمارستان هم سنگر داشتیم. تا آن جا ماندیم که دیگر وضع خیلی خراب شد و حتی چند نفر در بیمارستان به شهادت رسیدند من هم همان جا مجروح شدم به خاطر ترکشی که به سرم خورد البته بار دیگری هم مجروح شدم. روی سقف بیمارستان مثلا با گونیهای شن امن شده بود اما مگر میشد با کیسههای شن جلوی توپ و خمپاره را گرفت. یادم هست از آبادان که بیرون میآمدیم همه جا سنگر بود و صدای شلیک. وضع بهم ریختهای بود. من بعد از مجروح شدن منتقل شدم به بیمارستان ماهشهر و بعد هم بیمارستان نمازی. تا چند ماهی حالم خوب نبود و قرص اعصاب استفاده میکردم اما وقتی به طور جدی به ورزش پرداختم قرص هایی را که مصرف میکردم هم قطع کردم.
■ چی شد که به شیراز آمدید؟
من خانوادهام شیراز بودند. برادر و خواهر و مادر و همه. وقتی جنگ خیلی شدید شد، جنگ تن به تن شده بود. اطراف ما هم محاصره شده بود. گفتند خانمها نباید بمانند.همه جا سنگر بسته بودند. بر خلاف میلم شهر را ترک کردم و به کازرون رفتم. مادر کازرون بود ولی برادرم گفت قرار است مادر را به شیراز بیاوری و او را به شیراز آورد. من آن زمان باز نشسته شده بودم. ماه رمضان بود ۱۰ روز نیت کرده بودم که در شیراز بمانم برادرم خواست برای همیشه بمانم و از مادرم نگهداری کنم. تا زنده بودن مادرم پرستارش بودم و خلاصه بعد هم ماندم تا امروز.
■ اولین مسابقه خارجی شما در کدام کشور بود و چه احساسی داشتید؟
برای اولین مسابقه به مالزی رفتم. تا قبل از آن من دبی و کویت رفته بودم اما نه برای مسابقه. مالزی ۵ کیلومتر بود. آن جا از شانس ما باران شروع شد. باید در باران مسابقه میدادم. همه مسابقات را هم با خرج خودم رفتم. وقتی بها نمیدهند وقتی هزینه نمیکنند، من چرا باید بروم؟ از فدراسیون برای شرکت در مسابقات اجازه داشتیم و معرفی میکنند ولی بودجه نیست. من برای دبی و مالزی از جیبم خرج کردم. جایزه هایی هم که میدهند قابل فروش نیست و برای من مثل شناسنامهام هستند و حاضر نیستم آنها را بفروشم. اینها کارت ملی و اعتبار من هستند. وقتی حوصلهام سر میرود اینها را نگاه میکنم و خاطرات خوب سفرهایم برایم زنده میشود.
■ بالاترین مقامی که در مسابقات کسب کردید چه بود؟
مسابقات بینالمللی دو و میدانی چین بود. دو روز باید مسابقه میدادم. رقابتها که برای پیشکسوتان و سالمندان برگزار میشد، در ٢ ماده ۵ کیلومتر پیادهروی و یک کیلومتر دو بود. اکثر شرکتکنندگان در مسابقه در ردههای سنی ٣٠ تا ۵٠ سال بودند. رقیب من آن جا یک خانم چینی در رده سنی ٨٠ سال بود. روز اول باران بارید و روز دوم مسابقات هم باران شدیدی میبارید. شب قبل از مسابقه آمدند دمدر اتاقم و گفتند فردا دیگر مسابقه ندارم. گفتند دیروز توی باران مسابقه دادی و فردا نمیتوانی مسابقه بدهی. میترسیدند مریض بشوم یا حالم بد بشود. من ولی گفتم میخواهم مسابقه بدهم. گفتم من با مسئولیت خودم در مسابقه شرکت میکنم. خلاصه فردا صبح ساعت ۶ آماده بودم. آمدند دنبالم و رفتیم به محل برگزاری مسابقه. به خاطر باران شدید، کفشم چند باری نزدیک بود از پایم در بیاید ولی پایم را فشار میدادم تا از کفشم بیرون نیاید. نمیخواستم مسابقه را خراب کنم. ساعت ۲ که مسابقات تمام شد باید به محل برگزاری اختتامیه میرفتیم و خلاصه آن شب با آن وضعیت و باران شدید، اذیت شدم اما خوشحال بودم که مسابقه را برده بودم و توانستم از مسابقات چین ۲ مدال نقره و طلا بگیرم.
■ چینیها چه برخوردی با شما داشتند؟
رفتارشان جالب بود و تعجب کرده بودند که زنی در این سن و سال آمده تا مسابقه بدهد.. خیلی ازآنهایی که آن جا بودند میآمدند و با من عکس یادگاری میگرفتند. فیلم برداری هم کردند. خود من هم حس خوبی داشتم چون تلاش کرده بودم و توانسته بودم دو مدال کسب کنیم. از این که نام ایران در آن مسابقات برده میشد خیلی به خودم میبالیدم.
■ راز موفقیت از نظر خودتان چیست؟
خب من از همان قدیم ورزشگاهی در درون خودم داشتم. توکل به خدا هم دارم. به نظرم کسی توکل به خدا داشته باشد جایی آتش هم باشد خداوند آن آتش را خاموش میکند. ایمانم قوی است. مسابقات که میروم، دو دانه خرما یا گردویی یا این جور چیزها میخورم. غذای من همه چیز هست اما چیزهایی که چرب باشد و یا نمک زیاد داشته باشد نمیخورم. کلم، سبزیجات زیاد میخورم.سوپ و ماهی میخورم و گوشت قرمز کم میخورم.عدسی، نخود و لوبیای آب پز هم میخورم. کلا غذا کم میخورم. از مانده غذایم حتما به گنجشکها هم میدهم.
■ چه عالی!
بله. توی حیاط خانهام چند گنجشک دارم. حدود ۱۰۰ تا میشوند که میآیند روی درخت پرتقال خانهام مینشینند. صبح که میشود از پشت شیشه نگاه میکنم میبینم یکی آمده است و با جیک جیک بقیه هم میرسند. انگار همدیگر را صدا میزنند. من سالهاست این کار را انجام میدهم. وقتی هم برای مسابقات و اردو میرویم برای حیوانات و پرندههایی که در اطرافم میبینم غذا میگذارم. از همان بچگی مثلا برای مرغها غذا میگذاشتم. این کار را دوست دارم به نظرم انسان نه تنها با هم نوعان خودش باید مهربان باشد بلکه باید با طبیعت و حیوانات هم مهربان باشد و کاری برای آنها هم انجام بدهد.
■ در هر سن و سالی ورزش کنیم
من دوستانی از سن و سالهای مختلف دارم و این طور نیست که بگویم باید با هم سن و سال خودم دوست باشم. خدا را شکر میکنم که با ورزش دوستان خوبی هم پیدا کردهام.در این سن و سال هم خودم کارهای خودم را انجام میدهم. برای خودم غذا درست میکنم، ورزش میروم و خلاصه سعی میکنم مزاحم دیگران نشوم.بعضی وقتها همسن و سالهای خودم را میبینم که متاسفانه با عصا یا ویلچر یا مجبورند به کمک دیگران راه بروند و یا کارهای خودشان را انجام بدهند. یک علت به وجود آمدن این وضعیت ورزش نکردن در روزگار جوانی است. از هم سن و سالهای خودم میخواهم که خودشان را خانه نشین نکنند.هر طور شده است ورزش کنند. به نظرم برای ورزش نکردن هیچ دلیلی وجود ندارد فقط باید همت داشته باشیم و به فکر سلامتی خودمان باشیم تا بتوانیم راهش را پیدا کنیم.
انتهای پیام/
نظر شما