تحولات لبنان و فلسطین

۲۳ دی ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۹
کد خبر: 639199
جمعه بازارِ میدان مادر یک روایتِ شخصی

کمی آن سوتر از محوطه جمعه بازارِ میدان مادر، چند پیرزن دستفروش در کنارِ پیاده رو بساط کرده‌اند. شاید برای اینکه از پسِ هزینه اجاره غرفه در محوطه اصلی برنمی‌ آیند...

یکم. تعریف‌اش را از دور و نزدیک شنیده بودم، «جمعه بازارِ میدانِ مادر» مشهد را می‌گویم. پس همین جمعه، دمدمای ظهر، شال و کلاه کردیم و با خانواده رفتیم تا وقت بگذرانیم و دوری بزنیم و چشم بچرخانیم و چیزکی بخریم، ... شاید!

دوم. جمعه بازارها حال و هوای خودشان را دارند. از جان مرغ تا شیرِ آدمیزاد در بساط شان پیدا می‌شود. فروشنده‌هایی که بیشترشان از طبقه ضعیف‌اند و در آن هوای سردِ استخوان سوز، پشتِ پاچال یا در گوشه غرفه یک در دو مترشان، نشسته و با چشمانِ گود افتاده، خیره‌اند به دستِ مشتری‌هایی که گاه، از خودشان نادارتر هستند.

سوم. از «خرید درمانی» چه می‌دانید؟... همان واژه‌ای که برای خرید کردن با انگیزه تغییر حال و هوا و خلق و خو به کار گرفته می‌شود. برطرف کردن دل گرفتگی و رهایی از آشفتگیِ روحی، گرایشِ به خرید کردن را در آدم افزایش می‌دهد، زیرا با این روش، افراد حالِ دلِ خودشان را خوب می‌کنند. اما مبادا در این کار، افراط کنیم. برخی روانشناس‌ها از «خرید کردن» با نامِ «اعتیادِ خاموشِ خانم‌ها» نام می‌برند.

چهارم. اگر می‌خواهید احوال‌تان خوش شود و درمانش را نیز در «خرید درمانی» جست‌وجو می‌کنید، لازم نیست همیشه تیپ بزنید و با موهای واکس زده و چهره‌های «آراگیرا» شده، از هایپرمارکت‌ها و «مال» ‌ها و فروشگاه‌های پُرزرق و برقِ برندها و مارک‌ها سردرآورید. باور کنید، همین جمعه بازارها و چندشنبه بازارهای سنتی خودمان با آن بی‌شیله و پیله‌ای فروشندگانِ بی‌تکلف‌اش و با آن آشفتگیِ فضا و درهم ریختگی غرفه‌هایش، گاهی چنان برای من و شما دلبری می‌کند و شورِ خرید را در دلِ ما زنده می‌کند که تا مدت‌ها خاطره شیرین‌اش به یادگار می‌ماند.

پنجم. کمی آن سوتر از محوطه جمعه بازارِ میدان مادر، چند پیرزن دستفروش در کنارِ پیاده رو بساط کرده‌اند. شاید برای اینکه از پسِ هزینه اجاره غرفه در محوطه اصلی برنمی‌ آیند... یکی‌شان جوراب دستباف کُرکی و پاپوش‌های بافتنیِ گرم می‌فروشد و همه این‌ها را روی یک پلاستیکِ مشکیِ کوچک ریخته است. رنگ‌های گرم و شادِ دستبافته‌های خانمِ مسنِ فروشنده، چشم‌ها را می‌نوازد. یک جفت پاپوشِ بافتنیِ خوش رنگِ بچه‌گانه می‌خرم به قیمتِ خیلی مناسب... از حال و روز و کسب و کارش که می‌پرسم، زبان به شکایت می‌گشاید و از روزگار و مأموران شهرداری گلایه می‌کند.

می‌گوید که از صبح تا حالا، سه بار جای بساط‌اش را تغییر داده تا بتواند کمی کاسبی کند و هربار، مأموران باز هم به سر وقت‌اش آمده‌اند... این‌ها را با بغض و غم می‌گوید. من هم می‌شنوم‌ اما هیچ نمی‌گویم!... وقت بازگشت به خانه، با خودم فکر می‌کنم خرید کردن از بساطی‌ها و فروشنده‌های دوره گرد از این دست، هرقدر کوچک و هر اندازه کم هم باشد، برکت زندگی من خریدار است... در همین احوال و در همان حوالی، نگاهم را ناگهان بیلبوردِ بزرگ شهرداری می‌دزدد، از همان‌ها که چندصباحی است، شهروندان را به «خنده» و دلِ خوش، فرا می‌خوانند و این روزها سراسر شهر را پُر کرده‌اند. رویش با خط خوش نوشته‌اند: «لبخند تو آیینِ دعایِ همه ما»!...

منبع: روزنامه قدس

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.