به گزارش قدس آنلاین، آنوقت زیر سایه بیدها به تماشای حوض و «مُرادِ باغبان» و انارها که بایستم، غصه ها و دردها فراموش می شوند. صدای نقل و نباتی «بزرگ مادری» و قربان صدقه هایش از چهاردری که پُر کند باغ را، مهر و آبانِ نامهربان فراموش می شوند.
برویم پاییزِ آن سال. تا عمارت اجدادی. آن خانه که هی «عزیز» و «خاله جان» وسطِ مهمانسرا به شکستن گردو نشسته بودند تا فسنجانِ ناهار تیار شود. اصلاً چرا گاهی نرویم اُطراق کنیم میان اتفاقات سرحال و قبراق عمرمان...!؟
آنجا که برای نوه ی بیست و هشت ساله، مادرِ مادرش، نان و پنیر و گردو لقمه می گیرد و فرقِ سرش را تا شام، شش بار می بوسد.
از خودم می پرسم دوست داری پلک هایت بسته باشد و فرار کنی از اکنون؟ و جواب می دهم: بسیار زیاد، چرا که نه... وقتی لحظات این اندازه دلچسب اند... وقتی آقاجان در خانه ی مادرزنش نشسته به فردوسی خوانی... وقتی عزیز از مطبخ، اسپند می آورد با ذوق... وقتی عکس های سیاه و سفید و گلیم و عصا و گنجه و رحلِ عمارت، روح دارند... وقتی مراد باغبان، چای آتشی بار می گذارد و زیر درخت تناور بساط کرده ایم همگی، چرا باید نخواهم که بگریزم از حال!!
با چشم های بسته رفته ام سفر... خدا می داند چقدر دیدن عزیز، کنار دستِ مادرِ زلف سفیدش می چسبد! تخمه شکستن ورِ دل فامیل، هزار بسته ویتامین را حریف است! چقدر مشاعره، کیف دنیا را دارد! داشتن آقاجانی که بلد است موهای دخترکانش را گیس کند! خدا می داند نخ به سوزن کشیدن برای طایفه نازنین، چه کله قندی آب می کند در قلب آدمیزاد!
از خودم ممنونم بابت پیشنهاد سفر. از اینکه در تاریخ نشسته ام حالا، در ردیف نوه های «بزرگ مادری». و زُل زده ام به چارقدبند زیبایی که پیچ و تاب برمی دارد با کمترین تکانی. و قرار است که در جمع مان کسی قصه بگوید. از آن داستان های پُر مَلاتِ شنیدنی. از آنها که آغاز و پایانش، منظوم به پیش می رود.
منتظر و شاد و آرام تکیه داده ام به دخترخاله جان و هنوز استکان چای و نباتم را نگرفته ام از سینی باغبان مُراد که صدایی مرا از آن سالهای دور، قیچی می کند... صدای گوشخراشی که می گوید: داروهایتان آماده است خانوم.
مژه گان که از هم سوا می گردند، جادو تمام می شود و سفر نیمه کاره می ماند روی دستم.. نه، باور نمی کنم از میانه عیش کهنه و پُرشور، دوباره پرت شده باشم به امروز. اینکه بپذیرم اینها که گذاشته اند روی پیشخوان برای حساب و کتاب، تجهیزات سومین عمل سنگین آقاجان باشند. نه، نمی خواهم باور کنم از آن پاییز خرّم، ده سال دور شده ام.
انتهای پیام /
نظر شما