به گزارش قدس آنلاین، دیروز وسط بدوبدوهای شلوغِ زندگی - یک آن - همه چیز جلوی چشمم ثابت شد... نفسم ماند توی حفره گردنم و صدایم سُر خورد توی آبراه گلو... به اندازه پنج ثانیه ی کشدار منگنه شدم به احساسی که داشت می رساندم به آغوش قابلمه و بخار و روغن... جایی که یکی ام بکند با درد!
خدا قسمت گرگ بیابان نکند... یکی شدم، سوختم.
وقتی دست راست محترمی که بی منّت از صبح تا شب درخدمتم بود افتاد گوشه ی اورژانس، چند عدد روکشِ برزنتی به سرعت از روی چشم هایم برداشته شد و ناگهان فهمیدم «دست» دارم.
وقتی رَتق و فَتق سوختگی از عهده سیب زمینی و یخ و عسل و پوست موز و خمیردندان نعنایی خانه برنیامد و پرستار زحمتکش هم مدال هپروتی را چسپاند تختِ سینه ام.
دیروز توی درمانگاه پرتاب شدم به دنیایی بی روکش برزنتی و دوزاری ام بدجور افتاد که صاحب چه اعضا و جوارحی هستم. چنانچه نیمی از من ماند کنارِ پرستاری که حمله های هارِ سوختگی ام را رام می کرد و نیمی دیگر، جَلدی خودش را رساند زیر بازارچه، دَم دُکانِ کاسب جماعت.
باید خبرشان می کردم از چه قرار است اوضاع. اشتباهاتم را باید جار می زدم.
اینکه عمری دلم به حال لحاف دوز می سوخت. به حال سوزنِ شکسته لحاف دوز.
فکر می کردم دنیا برای کالسکه چی که اسبش بمیرد تمام است.
برای قیچی دوتکه خیاط، آه می کشیدم. برای داور سوت گم کرده، نویسنده ی شکسته خودکار، ماهیگیر بی تور و شیشه های خاکشیر شده عطّار و برای همه کاسبانی که ابزار کارشان به فنا می رفت هربار.
باید هوار می کشیدم ابزار درنهایت ابزارند و آن گوهر عزیز و ارجمند که آدمیزاد با آن خوشبخت می شود، قیچی و اسب و گاوآهن و شیشه گیاهان خشک شده نیست... عافیت است!
باید می رفتم و به دانه دانه شان می گفتم: نگاهتان مثل مالِ من، برزنتی ست یا که یادتان مانده دست و چشم و انگشت و گوش و پایی هم دارید؟
انتهای پیام /
نظر شما