به گزارش قدس آنلاین، سحرگاه قدر زمان بیداری شهر امام رئوف است، بیداری شبزندهداران و زائران کوی دوست، اما کمی آنطرفتر طلبههای مشهدی با مدد گرفتن از یتیمنواز کوفه و اقتدا به امام رئوف سیره مهربانی را در حاشیه شهر مشهد بنا میگذارند، مدتی است که جلوههای مهربانی ساکنان مشهدالرضا(علیهالسلام) عطر متفاوتی به این شهر بخشیده، از جلوههای بدیع کمک به سیلزدگان در میان جوانان شهر و حالا مهربانی طلبهها در سحرگاه قدر؛ مشهد را باید شهر مهربانی نام گذاشت.
طلبهها تنها بخشی از جمعیت حدود سه میلیونی این شهر را تشکیل میدهند اما آنها هم در این موج مهربانی، بذر خود را میکارند، محبت زیاد خرج ندارد اما دلی بزرگ میخواهد که شاید همه نداشته باشند اما پیدا میشوند کسانی که در هفته نیمی از غذای خود را برای نیازمندان بگذارند.
روزهایی که نیازمندان همسفره طلبهها میشوند
همین یکی دو هفته پیش بود که یک اتفاق ساده ولی زیبا در یکی از مدارس علمیه مشهد خبرخوبِ شبکههای اجتماعی شد.
طلبههای مدرسه علمیه حضرت مهدی(عج) چند روز در هفته نیمی از غذای خود را در مدرسه به نیازمندان حاشیه شهر اختصاص دادهبودند و بستههای غذا در میان نیازمندان برخی از این مناطق توزیع میکردند.
یکی از طلبههایی که در این کار شرکت داشت به خبرنگار فارس گفته بود ما تصمیم گرفتیم برای کمک به نیازمندان از خودمان شروع کنیم و این شد که طلبهها قرار گذاشتند از غذای روزانه خود بخشی را برای اطعام نیازمندان اختصاص دهند.
حالا این طلاب جوان علاوه بر تقسیم غذای هفتگی خود با نیازمندان، برخی روزها را بدون سحری روزه میگیرند تا حداقل یک نفر در این شهر با شکمی سیر روز را شب کند.
قرار مهربانی طلبهها در شب قدر
وقتی میشنوم شب قدر باز هم قرار مهربانی دارند تصمیم میگیرم همراهشان شوم، ساعت حدودا سه بعدازظهر بود که به محل قرار رسیدم، کمیلی(مسؤول گروه جهادی مدرسه علمیه) را که به صورت تلفنی با او قرار گذاشته بودم دیدم، او از بچههای این محله گفت که پاکدل همه آنها را دور خود جمع کرده بود، پاکدل کارگاه کوچک چوب داشت ولی همان را در اختیار ما بچههای گروه جهادی مدرسه حضرت مهدی قرار داده بود.
تقریبا هر هفته در آن مکان غذا پخت و بین نیازمندان حاشیه شهر تقسیم می شد، کمیلی میگفت: پاکدل را به عنوان شهید زنده میشناسم، برایم عجیب بود این چنین فردی در حاشیه شهر امید نیازمندان و همسایهها شده بود.
امیدوارانی که امید ناامیدان حاشیه شهر هستند
همه نسبت به این شخص خَیّر ارادت داشتند، هر کسی رد میشد عرض ادب میکرد و معلوم بود پاکدل خیلی بین اهالی منطقه محبوب است، شاگردهای کارگاه چوبش هر دو از نیازمندان منطقه بودند که یکی ۱۳ ساله و یتیم بود و دیگری ۱۸ ساله و مشکل ذهنی داشت و تنها راه درآمد دو خانواده فقط از کارگاه پاکدل بود.
چند نفری دور هم جمع شده بودند تا کمک کنند و از اهالی محل بودند، هر هفته در این کار شرکت میکردند، فضای کارگاه خیلی صمیمی بود، با این که داخل کارگاه خیلی گرم بود ولی کسی دوست نداشت بیرون برود همه از جو صمیمانه لذت میبردند.
گرم صحبت بودیم که خانمی میان سال آمد و میگفت باز هم گاز پیک نیک خانه تمام شده، پولی ندارم و کسی نیست برود تا پیک نیک را پر کند، قضیه را پیگیر شدم، خانم میانسال یکی از اهالی محل بود که چند وقت پیش ورشکست شده بودند و حالا در حاشیه شهر زندگی میکردند منزلشان خارج از محدوده مسکونی بود، خانه که چه بگویم اتاقی کوچک که دو آدم نمیتوانستند همزمان در آن زندگی کنند و فقط سقفی داشت که آن هم موقع باران به آب جاری شده نه نمیگفت.
تا اذان منتظر پخت غذا ماندیم، نماز را خواندیم بعد از آن سراغ بستهبندی غذا رفتیم، خیلی زود تعداد افراد زیاد شد، حدود یک ساعت طول کشید تا همه غذاها بستهبندی و آماده تحویل شود، دو گونی پیاز و سیب زمینی مقداری نان و چند دست لباس هم بود.
پاکدل سریع سه گروه تشکیل داد و همه را برای توزیع غذا بسیج کرد، رحیمپور قبل از رفتن توضیحاتی داد مبنی بر اینکه این هفته منطقه توس نیز به محدوده تحت پوشش اضافه شده و جمعا ۳۴۰ غذا برای توزیع آماده شده که این غذاها مانند هفتههای گذشته حاصل غذا نخوردن طلاب مدرسه علمیه حضرت مهدی و سلیمانیه بود!
مسؤول گروهی که با آنها همراه بودم کمیلی بود، تصمیم بر این شد که گروه ما به منطقه توس برود، راننده ماشین حاج حسن رحمانی بود، حاج حسن که از جوانی تا حالا یعنی ۶۵ سالگی خادم حرم امام رضا(ع) است و به قول پاکدل از با مرامهای منطقه بود.
بالاخره رسیدیم، چون شناختی نسبت به منطقه نداشتیم از قبل با مسؤول مسجد هماهنگ کردیم وقتی رسیدیم کسی نبود، پیگیر شدیم و گفتند باید خانم ناظمی را پیدا کنید در حال صحبت بودیم که خانمی از کوچه کناری آمد اشتباه نکنم همه بچههای محله به دنبال او بودند.
سنی کم اما دلی دریایی
با اوضاع خیریهای که از ناظمی تعریف میکردند در نظر داشتم که خانمی میانسال باشد، ولی زنی جوان بود که حدود ۲۵ سال بیشتر سن نداشت، تعجب کردم که با این سن نسبتا پایین چطور سختی کار را در این منطقه وسیع و نسبتا فراموش شده به جان خریده است.
ناظمی ما را همراهی کرد تا به رابط محله معرفی کند از کوچههای تنگ و تاریک گذشتیم، کوچه آسفالت نبود و در پی بارانهای اخیر گودالهای بزرگی که داشت پر از آب شده بود.
در کوچه روبهرویی رفت و آمد برای اهالی محل سخت است، کوچه حتی چراغ برق ندارد یک طرف خانهها بود و یک طرف خارهایی که اگر به دستت فرو میرفت تا بینهایت فریاد میزدی، از این کوچهها که در منطقه توس کم نیستند گذشتیم و به منزل خانم کارگر رسیدیم تصمیم بر این شد که چون کارگر شناخت بیشتری نسبت به اهالی محل دارد ما را همراهی کند.
جستجوی عطر خدا در کوچههای حاشیه شهر
زنگ جایی را زدیم که نامش را خانه گذاشته بودند، اینجا تنها شباهتش با دیگر خانههای شهر چهار دیوار با اندکی در بود.
حالم گرفته شد ولی به حال ساکنان این خانه غبطه خوردم، جایی که بوی خدا و زمزمه ذکر از لبهای اهالی جدا نمیشد.
از چهره در هم شکسته و خسته صاحب خانه بعدی معلوم بود زندگی سختی دارد، خیلی زود به منزل بعدی رفتیم کوچه تاریک بود و در انتهای کوچه سه منزل قرار دارد، کارگر زنگ را زد ولی کسی نبود، برگشتیم که سر کوچه خانم جوانی را دیدم، یک پلاستیک بزرگ همراه داشت از ظاهرش پیدا بود از دستفروشی میآید یک بچه هم بغلش بود و یک دختر تقریبا چهار ساله هم به دنبال او میدوید، از کار خسته بود با بچههایش حرف میزد و میگفت زودتر برسیم و استراحت کنیم، کارگر گفت: زنگ زدیم کسی نبود ولی قسمت بود که دست خالی نمانید غذا را به خانم جوان دادیم، آن چنان خوشحال شد که من همه مشکلات را فراموش کردم و لبخند زدم، ناراحت میشدم وقتی میدیدم که این همه خانواده را میتوان با یک پرس غذا خوشحال کرد، حالا میفهمم چرا طلبهها گرسنگی را بهجان میخرند آنها این لبخندهای رضایت را دیدهاند و خدا را در اینجا جستجو میکنند.
دوباره تعدادی غذا از ماشین برداشتیم و به دنبال کارگر به راه افتادیم، کارگر از مشکلات خانواده ۱۱ نفرهای میگفت که پدر خانواده قبلا خادم مسجد بوده ولی از داربست پایین میافتد و هشت جای بدنش میشکند، خانوادهاش با زحمت پول دو پلاتین برایش جور میکنند اما دستهایش کج رشد میکند، مادر خانواده هم که آسم شدید دارد و به سختی نفس میکشد.
دو دختر دم عقد داشت که برای جهیزیه مانده بودند، دختر دیگرش نیز در شرف طلاق بود و به همراه دو فرزندش در خانه پدر و مادر خود زندگی میکرد ولی تمام مخارج این خانواده برعهده پسر ۱۶ سالهای بود که باید از اندک حقوق ماهیانهاش ۳۰۰ هزارتومان برای داروهای پدر و ۱۰۰ هزار تومان هم برای داروهای مادرش خرج میکرد، بقیه پول هم خرج خورد و خوراک میشد، وقتی به خانه آن ها رسیدیم پسر ۱۶ ساله داخل کوچه بود، وقتی غذاها را به او دادیم انگار یک بار سنگین از دوشش برداشتیم، ولی دریغا که این لبخندها برای دقایقی بود و بعد از چند دقیقه باید فکر روز بعد را کرد.
وارد کوچهای شدیم که واقعا فکر نمیکردم کسی داخل کوچه زندگی کند، چراغ قوه گوشی را روشن کردم و از چالهها عبور کردیم همین که خواستم داستان این خانواده را بپرسم کارگر خودش شروع کرد، در این خانه دو نفر زندگی میکنند، پیرمرد و پیرزنی که هر دو سرطان داشتند و دخترشان از آنها مراقبت میکند.
ای که دستت میرسد...
بین راه به اتفاقاتی که افتاده بود و آنچه دیده بودم فکر کردم پسری که خانواده ۱۱ نفره را با ۶۰۰ هزار تومان حقوق اداره میکند و یا آن دختری که زندگی خودش را فدای زندگی پدر و مادرش کرده، آن مادری که با دو دختر کوچک خود از سر کار میآمد و خانوادههای دیگری که در آن منطقه خیلی زیاد بودند و با اندک کاری خوشحال میشدند.
دوباره یاد همان حرف طلبه مشهدی میافتم، «تصمیم گرفتیم برای کمک به نیازمندان از خودمان شروع کنیم...» آری باید از خودمان شروع کنیم.
منبع: فارس
انتهای پیام/
نظر شما