رقیه توسلی/
داروخانه شلوغ است. مینشینم تا نوبتم شود. خانم سمت چپی، دستپاچه دارد با تلفن حرف میزند.
محور گفتوگویش خانه است. از حرفهایش دستم میآید زن چند ماهه باردار است و همسرش در نانوایی کار میکند و صاحبخانهشان کشیده روی اجاره تا مستأجرانش سه نفر نباشند.
یاد دوران اجارهنشینی خودمان میافتم. 6 سالی که آرام و بیکشمکش گذشت و انصافِ صاحبخانه درواقع اجازه داد در زمره مستأجران خوشبخت به حساب بیاییم.
صندوقدار نامش را صدا میزند و او با آدم پشت تلفن خداحافظی میکند و من با خاطرت خوش.
میایستد پشت باجه... اما وقت تحویل، قیمت پرداختی را که میشنود با کمی این پا و آن پا از مسئول پشت شیشه میپرسد، اشکالی ندارد چند ساعت دیگر همسرش برای بردن داروها بیاید؟
آنوقت سربه زیر و بههم ریخته از داروفروشی میزند بیرون.
زن که میرود، پدر و پسری بازیکنان وارد میشوند.
پسر میگوید: «خُروپُف». پدر همانطور که دفترچه را میگذارد روی پیشخوان، جملهاش را میسازد.
بعد نوبت پدر است که با بدجنسی میگوید: «خط فرضی» و پسر خردسال چشمش را میآورد بیرون که «چی؟» و با هم میخندند.
کلمه «اسکیت» را دوباره پسر انتخاب میکند و پدر هم «شخص ثالث».
نمیدانم چه میشود که به خودم اجازه میدهم وارد بازیشان بشوم و شروع کنم به جملهسازی.
زیر لب زمزمه میکنم: کاش شخص ثالث میدانست حرص و غم برای زنِ باردار نانوا، سم است.
پسر میگوید: «مسافر».
من میگویم: صاحبخانه، نانوا، من و همه آدمهای زنده، مسافریم.
پدر: «نجیب».
من میگویم: مهربانی نجیب است. نجیب باشیم.
پیشنهاد: آیا دلگرمکننده نیست آقای نانوا که میآید برای بردن داروها بشنود وجه نسخهاش پرداخت شده است؟
نظر شما