مرحوم کاشف الحسینی همکلاسی من بود من درس حوزه را در سن پانزده سالگی شروع کرده بودم و او دیرتر. همسن و سال نبودیم ولی همکلاس درس استاد اسلامی سیوطی میخواندیم.
من عکس مرحوم میلانی و آیتالله خویی را کشیده بودم و تقریباً همه میدانستند که نقاش خوبی هستم. در مدرسه مرحوم میلانی دور حرم درس میخواندیم. کاشف از همان ابتدا در راه رفتن مشکل داشت و یک پای خود را میکشید و همین هم سبب شد که وقتی در جریان انقلاب تیراندازی شروع شد فکر کنم در خیابان خسروی نو بود که ما از روی جنازهها رد شدیم ومن خودم را در کوچههای باریک این خیابان به جای امنی رساندم ولی او نتوانست بدود و تیر خورد و شد جانباز انقلاب اسلامی.
سال ۵۶ که انقلاب داشت شروع میشد بعد از تشییع جنازه مرحوم کافی من را کنار کشید و در جایی در حیاط خلوت مدرسه اطراف خود را چک کرد و در حیاط را بست و کتاب سیوطی خودش را باز کرد و عکسی به من نشان داد و گفت: صاحب این عکس رو میشناسی؟ گفتم: نه. باباته ؟ گفت نه آقای خمینیه دیگه. فوقالعاده اون لحظه برام حماسی و عجیب بود. کسی را که هر روز در موردش میشنیدم و کاریزمای عجیب او ذهن و زبان منو پر کرده بود را داشتم میدیدم. فوری عکس رو گرفتم و بوسیدم. یادمه که بهش گفتم چقد نورانی هم هست. بهش گفتم این عکسُ بده به من برم نقاشی کنم. گفت اتفاقاً برا همین آوردم که بهت بدم نقاشی کنی. بعدش هم کلی سفارش های امنیتی کرد که اگه این عکس را ساواک ازت بگیره اعدام داره. نقاشی کردی به هیچکس نشوننده.
بعدش ازم پرسید تو کوچه تون ساواکی ماواکی ندارین؟ بهش گفتم اتفاقاً یکی هست که میگن ساواکیه گفت: پس اصلاً خونه نبر. من گفتم باشه در مدرسه امام صادق(ع) حجره دارم میبرم اونجا. گفت هم اتاقی داری گفتم آره. یه کم در مورد هم اتاقی ام پرسید. بهش گفتم خیالت راحت اونم انقلابیه و تو تظاهرات شرکت میکنه. (اتفاقاً هم اتاقی ام محمد رضا یعقوبی در اوایل جنگ شهید شد) گفت: خب این خوبه ولی یه مشکل دیگه هست. اونم اینه که مدیر مدرسه امام صادق(ع) خودش ساواکیه و حتی از مستخدم مدرسه مرحوم صفایی نگرانبود.
به هر حال قرار شد تو اتاق مدرسه عکس را نقاشی کنم. میماند هزینه برای خرید وسایل نقاشی. کاغذ اشتنباخ و مداد کنته، مداد معمولی و خطکش بزرگ. 10 تومن از جیب خودش در آورد و داد به من گفت: اینم پول برای خرید وسایل. عکس رو تو کتاب سیوطی خودم گذاشتم و راه افتادم برای خرید وسایل . خیابان دریا روبهروی آسایشگاه محرابخان یک لوازم تحریر فروشی بود که تمام وسایل نقاشی را داشت. وسایل را خریدم و با اشتیاقی وصف نشدنی رفتم مدرسه امام صادق در را قفل کردم و شروع کردم بزرگ کردن عکس امام از یک عکس ۸ سانت در ۱۲ سانت به یک نقاشی در سایز آ۴. فکر کنم یکی دو روزی طول کشید و تمام شد. وقتی تمام شد رفتم از تلفنهای دو ریالی به منزل کاشف زنگ زدم و بهش گفتم نقاشی آقای خمینی تمام شد. قرار شد بیاد حجره ببینه.
انصافاً هم عین عکس شده بود. با هیجان بسیار زیاد منتظر بودم خیلی تشویق کنه. ولی وقتی وارد حجره شد هنوز عکس را ندیده بود شروع کرد داد زدن با صدای خفه. یعنی میخواست فریاد بزنه ولی نمیخواست صدا به اتاق بغلی برسه. سید مگه از جون خودت سیر شدی. تو میدونی اینو ببینن دو تایی مون اعدام میشیم. گفتم خب هنوز که ندیدن چرا ناراحتی یکی دو تا فحش مؤدبانه بهم داد و گفت: آخه چرا تو تلفن میگی عکس آقای خمینی؟ تلفنا رو ساواکیها شنود میکنن شاید اومدن سراغمون. اونجا من اولین بار کلمه شنود رو شنیدم و تنم لرزید. خلاصه بعد از این دعوای جدی وقتی چشمش به عکس افتاد یه صلوات جانانهای فرستاد و کلی تشویق کرد. گفت اجرت با مادرمان زهرا(س).
بعد صحبت کردیم که خب اینو چجوری چاپ کنیم. من بهش گفتم من دوستی دارم که عکاسی داره تو سی متری طلاب، اول بزار ببرم پیش اون ببینم چقد میگیره از این عکس که تکثیر کنه. بعدش بریم چاپخانه. قبول کرد و مقداری هم به من پول داد. من رفتم عکاسی سعید که سر خیابان دریا بود. آقای رضوانی با ریش انبوه سیاه در حدود ۲۷ سال سن داشت صاحب عکاسی بود. (رضوانی را بعدها در جبهه دیدم که فرمانده یکی از گردانهای لشکر نصر شده بود وآن عکاسی هم بعد از انقلاب به عکاسی فلسطین تغییر نام یافته بود) تا چشمش به عکس افتاد وحشت زده کرکره رو کشید پایین من اول وحشت کردم که نکنه ساواکی باشه ولی بعدش بهم گفت سید این خیلی کار خطرناکیه. چیکار میخوای بکنی. گفتم ازین صد تا عکس میتونی بگیری گفت: آره ولی دیگه اینجا نیا . خودم میام بهت تحویل میدم.
در مورد پولش هم گفت پول ظهور و ثبوت و دارو و کاغذش رو بدی برات میزنم سود نمیخوام. فکر کنم حدود ۵۰ تومان شد. فرداش به من ۱۵۰ تا تحویل داد گفت ۵۰ تاش مهمون من. با اشتیاق تمام عکسها رو به کاشف رساندم. اونم اونا رو دونه یک تومن فروخت و صد تومن به من داد و گفت: ببین اون عکاس میتونه دوباره ۲۰۰ تا بزنه که من دوباره مراجعه کردم و اونمموافقت کرد واین کار چند بار تکرار شد، ولی خب خیلی گرون در میومد این بود که به فکر چاپ افتادیم. اصل نقاشی رو با هم بردیم کوچه شاهینفر گراورسازی غراب. خیلی با ترس و لرز ولی وقتی بهش گفتیم عکس آقای خمینی هست خیلی خوشحال شد و گفت: باشه میزنم براتون و زد و پولم نگرفت. بعدش رفتیم یک چاپخانه که باهاش آشنا بود. تو پایین خیابون بعد از مدرسه عباسقلیخان در یک کاروانسرا که اونجا اون نقاشی رو چاپ کردیم و توزیع شد. بعد از انقلاب ارتباط چندانی نداشتیم تا شنیدم شده عضو شورای شهر. یک بار وقتی از آفریقای جنوبی بر گشته بودم اورا در فرود گاه دیدم با همان شور و حرارت، با اخلاص و صمیمی. یاد اون روز ها افتادیم. خاطرات نوستالژیک اون روزها مثل فیلم از نظرم رد شد.
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما