جنگ تحمیلی هشت ساله و عملیاتهایش را شاید بشود مثل خیلی از جنگهای دیگر با حساب و کتاب و منطق نظامی، تعریف و بررسی کرد و هزار جور نتیجه دربارهاش گرفت، خیلی از رویدادها و بروبچههای آن دوران را اما نمیشود با ذرهبین علم و تجربه مورد مطالعه قرار داد. نمیشود با تعریفهای معمول و متداول درباره آنها حرف زد و زندگی و کارهایشان را با ترازوی منطق و استدلال وزن کرد. خیلی از پدیدههای دوران دفاع مقدس، خیلی از شب و روزهای جنگ، خیلی از رزمندگان جوان و نوجوان آن روزها را فقط و فقط میشود در اوج حیرت، آه و اشک روایت کرد. کاری که قرار است ما در ادامه گزارش و درباره شهید «محمدحسین یوسفاللهی» انجام دهیم.
خاطره دهه ۶۰
سردار قاسم سلیمانی اگرچه خودش یکی از همان پدیدهها و یادگارهای کمنظیر دوران جنگ است، اما چند روز پیش وقتی رو به روی دوربین تلویزیون، خاطرات دفاع مقدسیاش را مرور میکرد، وقتی به نام «حسین آقا» رسید، رگههایی از اندوه، حسرت و حتی حیرت روزهای جنگ و جنگیدن در کنار یک رزمنده عارف و عاشق را میشد در چهره و کلامش دید. یادمان باشد که خاطرهگوی آن برنامه تلویزیونی، خودش کسی است که از دهه ۶۰ تا به امروز، گاه در جبهههای جنوب، گاه در سوریه یا عراق و گاه در لبنان، صحنهها و نبردهای حیرتآوری را رقم زده و شاهد بوده است. با این همه وقتی به نام «محمدحسین یوسفاللهی» میرسد انگار یکجورهایی حسابش را از دیگر رزمندگان دفاع مقدس جدا میکند.
عرفان «محمدحسین»
حرف شجاعت، رزمآوری، اخلاص و... نیست. همه اینها را بیش و کم میشود در همه رزمندگان دفاع مقدس و مدافعان حرم پیدا کرد. تاریخ دفاع مقدس «محمدحسین یوسف اللهی» را بیشتر از خصوصیات رزمندگیاش، با عرفان خاص و ویژهاش میشناسد. یعنی دقیقاً همان موردی که سردار سلیمانی در گفت و گوی تلویزیونی از آن حرف میزند: «من همیشه میگویم که از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز میکرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجابها... آنها از ورای حجابها و ورای پردهها سخن میگفتند... یک برادری ما داشتیم که خیلی عارف بود؛ نوجوان مدرسهای بود، دانشآموز بود، اما خیلی عارف بود. یعنی شاید در عرفان عملی، کم مثل او پیدا میشد؛ به درجهای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی مثلاً ۸۰-۷۰ سال میرسیدند». سردار سلیمانی به ماجرای دو رزمندهای اشاره میکند که برای شناسایی رفته بودند و دیگر برنگشتند. همه نگران اسارت آنها و لو رفتن عملیات بودند. در اوج این نگرانی «محمدحسین یوسفاللهی» است که سردار سلیمانی را صدا میزند و میگوید آنها برمیگردند! دو سه روز بعد، رودخانه پیکر این دو شهید را با فاصله یک روز دقیقاً به همان نقطهای که از آنجا راهی شناسایی شده بودند برمیگرداند. پاسخ «محمدحسین» به حیرت و سؤال سردار سلیمانی که تو از کجا میدانستی اینها شهید شدهاند و آب آنها را بر میگرداند، فقط یک جمله است: «دیشب اکبر موساییپور رو توی خواب دیدم... به من گفت حسین... ما اسیر نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمیگردم و صادقی روز بعدش برمیگردد...».
پسر پنجم
بچه کرمان بود. فرزند معلم کرمانی، سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد و... اصلاً بگذارید ماجرای تولدش را که مثل دوران رزمندگیاش، با بقیه فرق دارد از زبان پدرش بشنویم: «بهار سال ۱۳۴۰ با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب احیا بود، اما من به خاطر حاج خانم که باردار بود باید در خانه میماندم. آسمان بهشدت میبارید... نیمههای شب همسرم مرا صدا کرد که: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه. نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بود. گفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است. گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود. برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال میکنی. بگیر بخواب چیزی نیست... ۱۰ دقیقهای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد... با عجله بالای سرش رفتم. گفت آثار حمل پیدا شده. برید دنبال ماما... ماما مشغول کارش شد... من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع به خواندن سوره مریم کردم. قرآن که تمام شد صدای گریه بچه هم بلند شده بود... چهار پسر قبلیام محمد علی، محمدشریف، محمدمهدی و محمدرضا بودند... همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت...اسم پسر پنجم را محمد حسین گذاشتیم».
تو شهید نمیشوی
بالاخره و با اصرار برای درمان عوارض بمبهای شیمیایی، راضیاش کردند به آلمان اعزام شود. آنجا در طول درمان یکی از دوستان قدیمیاش را پیدا کرد. رفیق قدیمی وقتی وضعیت «محمد حسین» و زخمهایش را دید گفت: حسین آقا... شما به اندازه کافی جنگیده ای... به اندازه کافی مجروح شدی... بسه دیگه...اگه تکلیف بودی، تکلیفتو خیلی خوب انجام دادی... حالا همین جا آلمان بمون... بمون تا کاملاً درمان بشی... «محمد حسین» گفت: «اینجا برای شما خوبه و دشتهای داغ جبهههای جنوب برای من خوبه... حسین، پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ... تا جنگ هست... تا زندهام، توی جبههها میمانم...».
خاطره بعدی را از زبان سردار شهید «حسین بادپا» بخوانید: «در عملیات والفجر ۸، محاسبه جزر و مد آب برای عبور از رود اروند خیلی اهیمت داشت... اینکه چه زمانی آب در بالاترین حد ممکن است و چه زمانی پایین... برای همین میله درجه بندی شدهای را کنار رودخانه و داخل آب به زمین فرو کرده بودند و هر روز باید نگهبانان این میله، میزان جزر و مد را اندازه گرفته و نتایج را توی دفتری مینوشتند... من یکی از نگهبانان بودم... آن زمان «محمدحسین یوسف اللهی» و «محمد رضا کاظمی» برای کاری رفته بودند و در قرارگاه نبودند... یک شب فقط ۲۵ دقیقه خوابم برد... هیچکس هم نفهمید... برای آن ۲۵ دقیقه طبق محاسبات روزهای قبل اعداد و ارقامی را از خودم در دفتر نوشتم... صبح کاظمی را دیدم که با ماشین به قرارگاه آمد و سراغ من را گرفت... صدایم زد و گفت: تو شهید نمیشوی»!
نوبت شهادت
کاظمی را «محمدحسین» فرستاده بود. نصف شب او را از خواب بیدار کرده بود که بلند شو برو... حسین بادپا الان سر پست خوابش برده و کسی نیست جزر و مد را اندازه بگیرد... وقتی راه میافتادم گفت: به بادپا بگو تو شهید نمیشوی!
کاظمی هم اول از همه همین جمله را به بادپا گفت. نگهبان خواب زده اولش کتمان کرد... د. بهانه آورد اما بالاخره تسلیم شد. آن هم وقتی که کاظمی گفت: خب خسته بودی... نفهمیدی و خوابت برد... ۲۵ دقیقه خوابیدی...اما چرا از خودت توی دفترچه چیزی نوشتی... آدمی مثل تو که آرزوی شهادت دارد باید شهامت و مردانگی هم داشته باشد... حقش بود جای آن ۲۵ دقیقه را توی دفتر خالی میگذاشتی... می نوشتی که خواب بودم... محمد حسین برای همین گفت تو شهید نمیشوی. محمدحسین یوسف اللهی درست گفته بود. «بادپا» در جنگ تحمیلی شهید نشد. نوبت شهادت حتی بعدها و در درگیریهای با اشرار جنوب شرق کشور به او نرسید. باید صبر میکرد. خدا او را نگه داشته بود برای روزهای دشوار دهه ۹۰ تا در آخرین روز فروردین ۱۳۹۴ در سوریه نوبت شهادت به او برسد.
از کجا فهمیدی؟
حسین، پسر غلامحسین، حتی وقتی به جانشینی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله هم رسید، هنوز همان جوان ساده و عارف سالهای پیش بود که خدا میداند با نماز شبهایش، با نهج البلاغهخوانیهایش یا جوری دیگر، راه ۵۰ یا ۶۰ ساله را بهسرعت طی کرده بود و در جوانی پرده از پیش چشمش کنار رفته بود. دیگران نمیتوانستند اما او میتوانست پیش از عملیاتی دشوار که با حساب و کتاب نظامی، پیروزی در آن ممکن به نظر نمیرسید به سردار سلیمانی بگوید: نگران نباش... بر عکس تصور شما ما در این عملیات پیروز میشویم! و روزی که همه با لبخند پیروزی سراغش میآمدند تا راز پیشگوییاش را کشف کنند، حسین لب میدوخت و فقط لبخند میزد. «محمدحسین» پیش از آنکه بهمن ماه ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت ناشی از بمبهای شیمیایی در بیمارستانی در تهران به شهادت برسد، در مجروحیتهای قبلی وقتی برادر یا مادرش سرآسیمه در راهروهای بیمارستان دنبال اتاق پسرش میگشتند، چشم بسته و در خواب از حضور آنها خبردار شده و پرستاران را فرستاده بود تا آنها را به اتاقش بیاورند! در برابر اصرارهای مادر که: تو چطور از آمدن ما به بیمارستان خبردار شدی با خنده گفته بود: هیچی مادرم... من فقط چشمهایم را میبندم و مثل آدم میخوابم!
نظر شما