رقیه توسلی
میشماریم... یک، شش، ده، پانزده، هفده، هجده، نوزده... نَه، نمیشود... نمیشود تعداد ویلاهای روستاخور را نوشت... آمار مردمانی که دارند مالک قریهها میشوند... اعصاب و ریاضیمان جواب کرده... بعدِ چند ساعت پرسه دلخراش از منطقه طناز «لفور» میزنیم بیرون... آنقدر صحنههای غمانگیز میبینیم که ظرفِ آهمان، پُر میشود.
مدتی است هر چه میخواهیم مازندرانگردی کنیم و به دل دهات خوش بر و رو بزنیم فقط غصهمان میشود بس که روستاها، ناپدید شدهاند! بس که کت و شلوار مجلسی پوشیدهاند و لهجهشان عوض شده است! سر و ریختشان! بس که درحال تغییر کاربریاند.
بلاتکلیف فرمان میچرخانیم سمت جاده اصلی. نمیدانم تابهحال برایتان پیش آمده صدای خورشید را بشنوید یا نه؟ اما نخستین بار توی مسیر «سوادکوه» اتفاق میافتد برای ما. اصلاً خورشید جاده سوادکوه خیلی خودمانی است. با سرانگشتان بلند طلاییاش میزند روی شانهمان و میگوید: زود کم آوردید مارکوپولوها!
به پندش گوش میدهیم و دل به کوههای جنگلی سوادکوه خوش میکنیم. آنجا که زمستانگردها آمدهاند ازگیل بخرند، عکاسی کنند و روی کاپوت اتومبیلهایشان بساط ناهار پهن است. آنجا که لانه کلاغها روی درختان بی برگ و بار و شکلک کودکان مسافر ماشین جلویی سرکیفمان میکند. پرواز دسته جمعی پرندهها بر فراز مزرعه، کوههای برفگیر، زن اسب سوار ترکه به دست.
بنرِ «حاج قاسم» هم همه جا با ماست. در کوه، جاده، جنگل، در دریای سبز و سفید و قرمزِ ماشینها. بنرِ سرداری که نگذاشت نیم نگاه نامحرم بیفتد به سرزمینمان. مگر میشود این روزها به خیابانگردی و روستاگردی رفت و یاد سربازِ عاشق را از خاطر بُرد؟
در جاده بیخط کشی و علائم، به پیش میرانیم. فصل نهالهاست. نهالها، کنار گذر صفآرایی کردهاند و شالیزارها در خواب زمستانیاند. محو سایه و آفتابی که پهن شده روی صورت این تکه از شمالیم که مردی درخت بر دوش خودش را میرساند کنار جاده! اشتباه نخواندید، درخت بر دوش! او به جنگل دست درازی کرده است.
انگار طمع و خودخواهی اشرف مخلوقات تمامی ندارد.
نظر شما