«پسااسلامیسم» کتابی است که توسط میلاد دخانچی نگاشته و یکی دو هفته بیشتر نیست که منتشر شده است. میلاد دخانچی اعتقاد دارد آسیبشناسیها نشان میدهد رابطه مذهب و سیاست همچنان یک سؤال باز و به اصطلاح حل نشده است که در این کتاب سعی کرده راه حلی برای آن پیدا کند. ما از او در مورد اینکه عدهای میگویند او میخواهد از فقه عبور کند و حتی او را به شروع کردن پروتستان اسلامی متهم میکنند پرسیدهایم که جوابش به این سؤال در ادامه میخوانید.
من خوشحالم این ارجاعات دارد انجام میشود، چون این همان چیزی است که با عنوان اسلامیسم از آن یاد کردهام. اسلامیسم یا اسلامگرایی جریانی است که لزوماً با گرایش سنتی مذهبی همسو نیست و چه بسا این دو با یکدیگر متفاوت است. تاریخ این جریان به سیدجمالالدین اسدآبادی در جهان مدرن برمیگردد و سؤالی که سیدجمال با آن روبهروست این است که در دوران سیطره مدرنیته و دنیای غرب چه باید کرد و جایگاه مذهب چیست. این پرسش از اساس، یک سؤال میان رشتهای و آغشته به روشنفکری و در عین حال نوعی از تسلط به مبانی مذهب است. افراد مختلفی به این پرس به وجوه مختلف پاسخ دادند. برخی خیلی به یک سمت رادیکال شدند و برخی دیگر معتدلتر بودند. این خود طیفی از افراد را ایجاد میکند. بله من نیز در مورد احیای دوباره اسلامیسم صحبت میکنم که این [البته] اسمهای مختلفی داشته است. مثلاً روشنفکری دینی البته نه به معنای پساانقلابی که سروش نماد آن است بلکه به معنای کلاسیک کلمه، قسمتی از جریان اسلامیسم نیز هست. یعنی همه اسلامگراها از مطهری گرفته تا بازرگان و امام خمینی کسانی هستند که جنس سؤالاتشان فراتر از سؤالی است که بین مرجع و یک مکلف در کانتکس سنتی طرح میشود. سؤال از این فراتر رفته و دارد در سطح تمدن مطرح میشود.
انقلاب اسلامی نتیجه گفتمان اسلامگرایی در ایران است
همانطور که گفتم این جریان در ایران یک طیفی دارد، از سیدجمال اسدآبادی بگیرید تا چهره بعدی که خرقانی است و پس از او تقی شریعتی و دیگران؛ پس از کودتا و جریان مصدق و شکلگیری جریان نهضت آزادی به نوعی یک بار دیگر احیا میشود که مهمترین آنها بازرگان، شریعتی و مطهری است. سؤال این است که در دوران سیطره مدرنیته باید چکار کنیم. حال این مدرنیته خودش را در هگل، یکبار در مارکسیسم و بار دیگر در تکنولوژی مدرن نشان میدهد و از این جهت سؤال همواره جاری و ساری است. پس از انقلاب از قضا این سؤال همچنان زنده است، چرا که ما تجربه شکلگیری حکومت دینی را داریم، البته لحظه شکلگیری انقلاب آغشته به این جریان است و من اعتقاد دارم انقلاب اسلامی نتیجه گفتمان اسلامگرایی در ایران است و هیچ نسبتی با فقه سنتی و سازوکار سنتی ندارد. چرا که حوزه به ما هو حوزه متولی انقلاب نبوده است ولی این به معنای آن نیست که حوزیون نقش فعال در انقلاب نداشتهاند، ولی حوزه سنتر نبوده و از آنجا شروع نشده است. افرادی مثل مطهری و خود آقای خامنهای یا بهشتی کسانی هستند که از حوزه آمدهاند ولی در دیالکتیک و رفت و برگشت بین جریان حوزوی و روشنفکری هستند. ما میبینیم جریان سنتی حوزه پشت ما را خالی میکند که بهترین مثالش چاپ کتاب شهید جاوید است. شهید جاوید که چاپ میشود همه عقب میکشند.
جریان روشنفکری ما از اساس مرده است و پروژه روشنفکری نداریم
پس از انقلاب همچنان این سؤال سرجای خودش است، ولی کمی پیچیدهتر شده، حالا این جریان میوه خودش را در عرصه قدرت میبینید. میگوید من یک ادعاهایی کردم و حالا به ساختار سیاسی تبدیل شدم. علیالقاعده این ساختار سیاسی مشکلات و ضعفهایی دارد و این روشنفکر باید برای آسیبشناسی تلاش کند. من اینجا دو جریان را میشناسم. یکی جریان داوری اردکانی است که هایدگری و تحت تأثیر فردید هستند و یکی از مهمترین بروزهای آنها آوینی است. دیگری نیز جریان سروش است که یک رابطه تنگاتنگ با هم دارند و از قضا سیاسی هست، یعنی پیامدهای سیاسی هم دارد که به نوعی اصلاح طلبی و اصولگرایی دهه ۷۰ از این دو جریان ایده گرفتند. ما میدانیم مصطلح و متعارف است که اینها با همدیگر فرق و تضاد داشتند، سروش مسئلهاش دموکراسی و پیوند دادن اسلام با لیبرالیسم و به نوعی آشتی دادن اسلام با مدرنیته است، در حالی که در آن سو مسئله آشتی دادن اسلام با مدرنیته لزوماً نیست بلکه سؤال این است که چگونه میتوان در واقع دوز اسلام را بالاتر برد. گویی برای سروش مدرنیته غالب است و این اسلام باید بیاید و جلو مدرنیته زانو بزند در حالی که در آن جریان برعکس است و اسلام باید مسلط باشد و این مدرنیته باید بیاید و تسخیر شود. دو جریان شکل گرفته که دو پاسخ متفاوت میدهند. مسئله یکی است ولی پاسخها متفاوت هستند که در یکجا نیز با همدیگر اشتراک دارند و آن این است که هر دو میگویند بین اسلام و مدرنیته تجانس و تعارضهایی وجود دارد. یعنی مثلاً آوینی میگوید سینمای اسلامی نداریم و از آن طرف سروش میگوید ترمودینامیک اسلامی نداریم. من اعتقاد دارم این جریانها که شناسنامه دارند از قضا از یک جایی -یعنی دولت خاتمی و احمدی نژاد- به بعد تقریباً اشباع شدند و دیگر وجود خارجی ندارند. بنابراین اصلاً جریان روشنفکری ما از اساس مرده و پروژه روشنفکری نداریم. اینکه سینما و ادبیات ما عقیم است و حرفی برای گفتن ندارد به همین دلیل است. من در وهله اول درباره اهمیت احیای پروژه روشنفکری صحبت میکنم. میگویم این باید احیا شود و تضاد دیالکتیک باید آغاز شود. اینجا من به عنوان کسی که از این الهیات منافع دارم صحبت نمیکنم بلکه به عنوان کسی که کم و بیش بیرون ایستادم میگویم دعوا و بحث را شروع کنید. البته استخدام کلمه روشنفکر کار سختی است، چرا که بارهای منفی روی آن سوار شده است. منظورم از روشنفکر در اینجا لزوماً جریان روشنفکری نیست، بلکه چیزی است که شریعتی به آن اشاره میکند. در واقع یک معلم پیشرو متفکری که دغدغه مردم و اسلام دارد و مسئولیت پیامبری جامعه را روی دوشش احساس میکند.
باید از تجربه اسلامیسازی آسیبشناسی کرد
ما از این تجربه اسلامیسازی باید یک آسیبشناسی داشته باشیم. قسمتی از این آسیبها به رفتار بد سیاستمداران ما برمیگردد و برخی نیز به ضعفهای تئوریکی که در شکلگیری این ساختار وجود داشته است؛ ما نمیتوانیم بگوییم این کامل است و رهبران به تنهایی از پس این کار برمیآیند. آن کسی که رهبر یا در مسند قدرت است دارد کار اجرایی میکند و به همین دلیل حتماً باید از بیرون مورد بازبینی و مطالعه قرار گیرد. به همین دلیل تا اینجا من از اهمیت احیای آن دارم حرف میزنم و از یک جایی به بعد نیز به عنوان کسی که منافع ایدئولوژیک دارم وارد بحث میشوم. از آنجایی که میبینیم عرصه خالی است و هیچکس حرف نمیزند و از جو سیاسی و هزینهها نیز خبر دارم، از جایی به بعد تصمیم گرفتم خودم وارد این دعوای الهیاتی شوم به اندازهای که تخصص خودم ایجاب میکند. کتاب «پسااسلامیسم» نیز چنین هویتی دو سویهای دارد؛ از یک سمت بیرون قصه ایستاده و دارد به قضیه نگاه میکند و از سمت دیگر نیز خودش وارد مجادلات میشود و راه حلهایی ارائه میدهد.
انتهای پیام/
نظر شما