بیستوچند سال است که هر روزِ خدا میآید حرم برای نوکری. همۀ سوراخسُنبههای حرم را بلد است. همه را میشناسد. همه هم میشناسندش. هر کاری از دستش بربیاید، برای زائر و حرم انجام میدهد. با همۀ رفتار و رنگوروی خاکیاش، همیشه چند خادم را دوروبرش میبینی که ازش دستور میگیرند و راهنمایی میخواهند. یک پا رئیس است برای خودش؛ از آن رئیسهایی که فیش نجومیشان برات شفاعت امامرضاست!»
حالا باید همۀ این فعلها را به ماضی تبدیل کنم! حسنآقایمان - نه، حسنآقای اربابمان - رفت که رفت.
حسنآقا در آن روزهای بلازده فیش نجومیاش را در همین دنیا نقد کرده بود: درهای بستۀ حرم نتوانستند او را از توفیق خدمت هرروزه باز بدارند. کرونا زورش به حسنآقا نرسید!
همیشه محو دو ویژگی حسنآقا بودم: اول، نوکریاش که بیتابلو بود و بیادعا و خاکی و بااینهمه، کارآمد. به رهابودنش غبطه میخوردم: «مُ بعد بازنشستگی هر روز میآمدُم حرم. بهیِم گفتن بیا همینجه استخدامت کنِم. گفتُم نُمُخوام. اوجوری اسیر مُشُم. مُ مُخوام هروقت خواستُم، بُرُم، هروقت خواستُم، بیام.»
بعید میدانم از اینهمه سالهای خدمت، عکسی خوشآبورنگ داشته باشد با پسزمینۀ حرم. این ژستگرفتنها دغدغۀ ما تابلودارها و تابلوکارهاست! او به توفیق نوکریاش میاندیشید و چگونگی شکرگزاریاش: «نوجِوونیم، انقلاب؛ جِوونیم، جنگ؛ پیریمم که در خدمت علیبنموسیالرضا. خیلی جایْ شکر دِره!»
ویژگی دوم، ادبیات بیشیلهپیلهاش بود هنگام حاجتخواستن از امامرضا علیهالسلام: «مُ خیلی از امامرضا حاجت مُخوام. همَهچیز: پول، ماشین، زندگی ... همَهچیزم بهیِم داده. مُ ماشین نِداشتُم. زنوبِچهم با آژانس مِرَفتن جایی، تَهیِ دلُم ناراحت بودُم. مُگفتُم: آقاجان! مُ دوست نِدِرُم چشم نامحرم از توو آینهیْ ماشین به زنوبِچهم بیفته. خب امامرضا جور کِرد ئی پرایدِ خِریدِم. ولی وازَم ازِش مُخوام. بهیِش مُگُم: آقاجان! خب ما هر روز مییِم اینجه خدمت شما، درسته افتخار نوکری دادی؛ ولی وازم ما گرفتارِم. مشکلات دِرِم. مگه سیب سرخ بِرِیْ بِچهیتیم حیفه!؟ بده دِگه آقاجان!»
موقع دستدادن، دست چپش را پیش میآورد! دست راستش را از مچ، در جبهه به یادگار گذاشته بود. راستی، حسنآقا در پایان هفتۀ دفاع مقدس پر کشید!
آخرین بار، همین پنجشنبۀ پیش دیدمش. در کشیک هفتۀ قبل که احوالش را پرسیده بودم، پریشانحال بود از گرفتوگیرهای زندگی. التماس دعا داشت از منِ روسیاه. با شرمندگی برای آن پیرغلام بیادعا دعا کردم. این پنجشنبه سر سفرۀ صبحانه بودم که از کنارم گذشت. فقط فرصت کردم مختصر، جویای احوالش شوم:
- خوبی حسنآقا؟
- خوب! خوب!
صدایش لرز هفتۀ پیش را نداشت. دلم آرام شد. حالا با خودم میگویم شاید امامرضا علیهالسلام در آستانۀ پرواز، آرامش کرده بوده است.
نمیخواهم ازش قدیس بسازم. حرفم همان جملههای صادقانهای است که در نماز میت میخوانیم:
اَللهُمَّ اِنّا لا نَعلَمُ مِنهُ اِلّا خَیراً، وَاَنتَ اَعلَمُ بِهِ مِنّا. اَللهُمَّ اِن کانَ مُحسِناً فَزِد فی اِحسانِهِ، وَاِن کانَ مُسیئاً فَتَجاوَز عَن سَیِّئاتِهِ وَاغْفِر لَهُ.» خدایا! ما که از او جز خوبی سراغ نداریم. بااینحال، تو از ما به حال او آگاهتری. خدایا! اگر آدم خوبی بود، تو هم بر خوبیهایش بیفزا. اگر هم آدم بدی بود، از گناهانش بگذر و بیامرزش.
بااینحال، چشم امید دارم که امام رئوف دست حسنآقا را بگیرد و ببردش به باغهای بهشت و نشانش بدهد که سیب سرخ برای بچهیتیم حیف نیست.
انتهای پیام/
نظر شما