این پرسش ناظر بر یک امکان معرفتی در علوم اجتماعی است در حالی که به نظر من این امکان معرفتی و علمی تا زمان حاضر چندان در خدمت این مطالبه و دغدغه قرار نداشته است. جریان غالب علوم اجتماعی و به طور خاص جامعهشناسی تا دوره فعلی، بیگانه با مردم و در برابر انقلاب بوده است. اینها دو خصوصیت جریان غالب در جامعهشناسی را تشکیل میدهند. بیگانگی با مردم به این معنی است که جریان غالب متفکران علوم اجتماعی ما به دنباله و عقبه تاریخ تجدد بدل شدهاند. البته باید خاطرنشان کرد اساساً علوم اجتماعی در ایران اینگونه متولد شده است. هم اکنون نیز تمام نظریههایی که در بین صاحبنظران علوم اجتماعی شایع و رایج است، خاستگاهی جز تاریخ تجدد ندارد. برخاسته از آن تاریخ و ناظر بر احوال و اوضاع همان تاریخ است و تنها سعی و اهتمامی که صاحبنظران و عالمان علوم اجتماعی ما میکنند، تطبیق و تحمیل آن نظرات بر جامعه ماست. طبیعی است در ادامه، جامعه ما آن نظریات را پس میزند و ناهمخوانی خود را با آنها نشان میدهد. به تعبیر آقای کچوئیان، جامعه ایران ماهیت معماگونه یا ماهیت تصادفی یا پیشبینی نشده پیدا میکند. در واقع چون جامعه ما نسبت به این نظریهها سرکش است و با آنها همخوان و هماهنگ نیست، اینها همیشه چندگام عقبتر از مردم هستند و احساس میکنند مردم به سمتی میروند که گذار از سنت به تجدد را توجیه نمیکند. تلاش اینها را میتوان در تحمیل خودفهمی وارونه نسبت به جامعه ایران تحلیل کرد که جامعه ایران ذیل تاریخ تجدد قرار دارد و از این تاریخ نیز مفری ندارد بلکه این تاریخ امر نامطلوبی نیست که بخواهیم از آن فرار کنیم. هر نوع امکان تاریخ متفاوت و از جمله تمدن اسلامی را نیز انکار و بلکه تمسخر میکنند.
جریان غالب علوم اجتماعی ما در خدمت تمدنسازی نبوده است
خصوصیت دوم این است که همواره در برابر انقلاب موضعگیری کرده و به عنوان یک طلبکار و یک منتقد کم انصاف یا بی انصاف که همیشه انقلاب را متهم کرده، به محکمه بردهاست و بر اساس دعاوی تجددی، درباره سیاستها و کارنامه انقلاب قضاوت کرده است. از این حیث، علوم اجتماعی همیشه در مقابل انقلاب بوده و لحنی دلسوزانه نیز نداشته است گویی که انقلاب را از آن خودش نمیداند و حقیقت نیز همین است. به تعبیری نمیتوان از علوم اجتماعی که بیگانه با مردم است همنوایی با انقلاب را طلب داشت. این مقدمه، آن نتیجه را نیز در ادامه خواهد داشت. بنابراین علوم اجتماعی ما و جریان غالب و مسلط در او هیچگاه در خدمت تمدنسازی نبوده است بلکه همیشه نقش یک مانع و امر بازدارنده را ایفا کرده است. با وجود این جریان غالب، یک جریان حداقلی و در حاشیه و غیررسمی نیز در علوم اجتماعی ما وجود دارد که حداکثر شاید دو دهه از عمرش بگذرد که در زمینه مسئلههای انقلابی حساس و دغدغهمند و همنوا با انقلاب است. اینها در واقع جامعه ایران را ذیل تاریخ تجدد تعریف نمیکنند بلکه انقلاب اسلامی را نقطه عطف عصیان ما در برابر غرب و تمدن غربی تصویر مینمایند و بر این اساس، هر آنچه درون این جامعه رخ میدهد را بر مبنای پیشفرضهای این تاریخ جدید معنا و تفسیر میکنند. به تعبیری، چیزی را از بیرون وام نمیگیرند تا بعد آن را به این تاریخ تحمیل یا سنجاق کنند.
پرسشهایی که علوم اجتماعی بومی باید به آنها پاسخ دهد
اما بر فرض اگر همین جریان اقلی بخواهد در زمینه ایجاد اراده جمعی در مردم نسبت به ایجاد تمدن اسلامی گامی بردارد، چه سرفصلهایی را باید در دستور کار خود قرار دهد؟ علوم اجتماعی بومی و بدنه هواداران آن میتوانند چند نقش کلیدی و زمینهساز را ایفا کنند، آن نقشها عبارت از این است که در گام اول، موانع و امور بازدارنده و مزاحم را از سر راه ذهن و عمل مردم برداریم. چرا؟ چون یک سلسلهای از حجابها و حائلها وجود دارد که امروزه البته بهواسطه تعدد رسانهها، جامعه را خیلی به مناقشات، مباحثات و تعارضات آغشته کرده است به طوری که دیگر نمیتوان در خلأ اظهار نظر کرد و بیاعتنا به جریان منتقد و مخالف، راه مستقل خود را در پیش گرفت، بلکه در چنین فضایی باید بخش عمدهای از تلاش را صرف دشمنشناسی و دشمنپژوهی کرد تا فهمید آنها چه کارهای شناختی روی افکار عمومی انجام میدهند تا در اراده جمعی ما خدشه ایجاد کنند. مضاف بر اینها علوم اجتماعی بومی ما باید به این پرسشها پاسخ دهد که با وجود غلبه تمدن غرب و سیطره مطلقه چند سدهای غرب، وقوع تمدن اسلامی اساساً ممکن است؟ وقوع تمدن اسلامی یعنی ما از سیطره تاریخ تجدد خارج شویم و تمدن جدیدی را برپا کنیم. این امکان چطور قابل اثبات است؟ غرب که جهان را بلعیده و فراگرفته است و همه را هم شکل و همسان و یکنواخت کرده و جایی را برای تنفس مستقل و حضور متفاوت نگذاشته است، چطور میخواهیم امکان حضور یک تمدن مستقل و متفاوت را اثبات کنیم؟
ذهنیت رعیتمآب بودن در برابر غرب در ذهن ما رسوب کرده است
اینها مسائلی است که علوم اجتماعی بومی ما باید به آنها پاسخ دهد و برای افکار عمومی روشن کند که با وجود سیطره و استیلای جهانشمول، آیا تمام امکانها برای تمدنسازی زائل شده است یا
حیاط خلوت و مجال مستقل و منطقهالفراغی برای رویش تمدن متفاوتی به اسم تمدن اسلامی باقی مانده است؟ این یکی از ابرمسئلهها و کلان مسئلههایی است که شاید توده مردم با این ادبیات نتوانند آن را بیان کنند ولی در عمق ذهن آنها این اشکال و این مطلب چه بسا رسوب کرده است. به تعبیری ما به دلیل عقبه تاریخی 200 ساله اخیر خودمان متأسفانه دچار ذهنیت رعیتمآب در برابر غرب هستیم و این اشکال در گوشه ذهن ما رسوب کرده و نشسته است. برطرف کردن این اشکال یکی از زمینههای بسترساز شکلگیری این اراده جمعی است.
ساختن تمدن یا اتفاق افتادن آن، یک چالش نخبگانی
مطلب بعدی که در بین توده مطرح نمیشود ولی در بین نخبگان اغلب شایع و رایج است اینکه آیا اساساً تمدن امر ساختنی و امری است که ما میتوانیم با اراده آگاهانه خودمان و مطابق برنامهریزی ایجاد کنیم یا تمدن اتفاق میافتد و رخ میدهد. آنهایی که به این نظر معتقدند این را نیز اضافه میکنند که هیچ تمدنی بر اساس هیچ
اتاق فرمانی و بر اساس هیچ امر پیشین و تصمیم حساب شدهای شکل نگرفته است و آدمها در زندگی روزمره خودشان غوطهور بودهاند ولی در اثر نظامات اجتماعی که ساخته و پرداخته کردهاند بهتدریج به سمتی رفتهاند که ناآگاهانه و ناخواسته یک کلانواقعیت اجتماعی را به عنوان تمدن ایجاد کردهاند و چون این امر ایجاد شده برخاسته از اراده آنها نبوده است باید بگوییم در حقیقت اتفاق افتاده نه اینکه ایجاد یا ساخته شده است. پس نمیتوان به اراده آنها نسبت داد. آنها خود نتیجه میگیرند این حکم مطلق هست و در زمان فعلی هم رواست. الآن هم نمیشود از تمدنسازی سخن گفت. کسانی که میگویند تمدنسازی و بنای تمدن جدید اسلامی، اینها ماهیت تمدن را نشناختهاند ؛ حتی امور فروتر از تمدن نیز ساختنی نیست. مثلاً خود انقلاب نیز یک امر ساختنی نیست و انقلاب نیز اتفاق میافتد؛ چنانکه اسکاچ پل و دیگران گفتهاند. این اشکال دومی است که خیلی از ذهنها را تسخیر کرده است. البته این را نیز باید اضافه کنم نه فقط در عرصه تمدن بلکه حتی در تولید علم، اینها تولید علم را نیز یک امر ارادی و آگاهانه نمیدانند چنانکه مهندسی فرهنگ را نیز غلط میدانند. به تعبیری هیچکدام از این واقعیتهای اجتماعی امور ساختنی و مبتنی بر اراده شخص، اشخاص و عاملیتهای انسانی نیستند بلکه اموری هستند که در ظرف تاریخ تحقق پیدا میکنند. بنابراین یک ابرمسئله است که نه فقط تمدن بلکه ساحتهای مختلفی را دربرمیگیرد و متزلزلکننده اراده ماست، چرا که اگر تمدن ساختنی نیست، پس حرکت ما و تلاش ما نیز بیفرجام است.
بیتوجهی به تئوریزه کردن ظرفیتهای تمدنی چون اربعین
نکته مهم دیگر این است که علوم اجتماعی بومی میتواند از ظرفیتهای تمدنی که در دسترس است برای نظریهپروری و نظریهپردازی و تئوریزه کردن این امکان تمدن اسلامی استفاده کند؛ از جمله این ظرفیتها راهپیمایی اربعین است که چندسالی برگزار شد و عجیب و شگفتانگیز یک نمایی از آنچه شاید در تمدن اسلامی به وقوع بپیوندد را به نمایش گذاشت. عظمت و فراگیری و هیبتی که اربعین داشت در حد یک نمایش ملی نبود بلکه یک امر فراملی، اعتقادی و بسیار کلان و فراخ بود. این در واقع میتواند پرده و نمایی از تمدن اسلامی را متجلی کند اما باید از علوم اجتماعی پرسید چقدر این راهپیمایی عظیم و بینظیر در تاریخ و سلسلهها دستمایه مطالعه جامعهشناختی قرار گرفته است و علوم اجتماعی چقدر به تئوریزه کردن آن اهتمام ورزید؛ تئوریهایی که در نهایت به خدمت برپایی تمدن اسلامی بیاید و با آن تناسب داشته باشد. اینها ظرفیتهای چشمگیر و تمدنی است، چنانکه خود انقلاب اسلامی را میتوان ظرفیت تمدنی دانست یا ظرفیت پیشاتمدنی در نظر گرفت.
نکته پایانی در خصوص تعین یافتن اراده جمعی میتواند زبان صریح و شفاف بازگو کردن افول تاریخ تجدد باشد. الآن در خود غرب بسیاری از نظریهپردازان و راهبردپردازان بزرگ حقیقتاً معتقد هستند غرب بر لبه پرتگاه قرار گرفته، سیر افولی را طی کرده، از عظمت و اقتدارش به شدت کاسته شده و دچار تناقضهای درونی متعدد است، وضع به گونهای است که این دردها و مرضها گویی علاجپذیر نیست و این افراد نشانههای روشنی از آینده غرب در اختیار قرار نمیدهند. جای تعجب است که علوم اجتماعی ما در برابر این پاره از غرب ساکت است و این بخش از غرب گویا سانسور میشود و اینها جزء واقعیتهای غرب نیست. این در حقیقت نشان میدهد همانگونه که کتب علوم اجتماعی در غرب دلخواهانه و سودگیرانه ترجمه شده و فقط علوم اجتماعی لیبرال و مداح غرب و در درون تاریخ تجدد بازتولید شده است، گویا این بخش از واقعیتهای تلخ غرب نیز مورد سانسور این جماعت علوم اجتماعی قرار گرفته است و اصحاب علوم اجتماعی تلاش دارند این بخش را نبینند و جامعه ایران نیز این بخش را نبیند؛ در حالی که آن بخش از فعالان علوم اجتماعی وطنی که چشم به مناسبات جهانی دارند از قضا باید همین بخش از غرب را برجسته کنند؛ یعنی نشان دهند غرب نه تنها تکیه گاه خوبی نیست بلکه رو به افول و سقوط است و مثل یک مریض در بستر احتضار میماند که زمان زیادی از زمان حیاتش را سپری میکند.
نظر شما